❇️💥 لطفا در نظرسنجی زیر شرکت کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/1gtq?eitaafly
🔹🔸بزرگوارانی که گوش ندادن لطفا بهمون بگن که علت چی بوده تا ان شالله برطرف کنیم.
بله میدونم که کانال داران فضای مجازی کاری کردن که عموم مردم دنبال کلیپ های طنز و خشونت و مسخره کردن و سوس ماس و... اینجور چیزا هستن
ولی خب از شما عزیزان خواهش میکنیم که خودتون رو عادت بدید به مطالب علمی و حکیمانه.
⭕️ وقتی آدم یه مدت همش کلیپ های کوتاه هیجانی ببینه مغزش از خوندن مطالب مهم خسته میشه.
از همه شما سروران گرامی میخوایم که وقتتون رو برای کلیپ های طنز و سرگرمی یا خشونت نذارید.
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام همراهان تنها مسیر آرامش
🔸 یه چیزی برام جالب بود خواستم به اشتراک بذارم.
بنده سه تا فرزند دارم و چهارمی هم تو راهی به امید خدا.
دو تا دختر و یک پسر .
✅ دکتر زنانی که میرم ،منشی خانم دکتر با فرم و پرستیژ مطب که ورود آقایان هم ممنوع هست حضور دارد.
خیلی اهل رعایت نیستن
دو تا دخترای من پوشش کامل و چادری هستن یکی ۱۴ ساله یکی ۷ ساله.
و به عمد همراه خودم میبرمشون.
جواب سونو گرافی آخریمم دختر بود و منشی با ذوق بلند جلوی همه مطرح کرد.
💥 و با نگاهی به دخترام گفت شما هر چقدر دختر بیارید کمه،ماشالله به این دخترا و این وقارشون😍.
خیلی برام عجیب بود فطرت و درونشون زیبا شناختی چادر و متانت اونرو تایید می کنه و انگار یجوری حسرت دارن که خودشون نمی تونن در عمل اجرا کنند.
بقیه هم از نگاهشون مشخص بود حرف اونام بود.
🌹 خدا عاقبت هممون رو ختم بخیر کنه و دلهای پاک رو ثابت قدم تو انتخاب مسیر درست قرار بده.
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_پانزدهم ساعت حدود ده صب
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_شانزدهم
زندگیم با امیر شروع شد ...
زندگی با تنها کسی که هیچوقت فکر همسری او را نمیکردم .
خانهام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاهمتری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچچیزی کم نگذاشت.
اما لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم میکرد رفتن به روستا و ساعتها نشستن بر مزار بابا بود...
امیر مرد شوخطبعی بود دنبال بهانه میگشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا میکرد .
کمکم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ...
دلم برایش میسوخت..
عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را چشیده بودم دلم برای امیر میسوخت که عاشق منی بود که او را نمیخواستم ...
اما خواست زمانه با من یکی نبود...
حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامهریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازیشده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود.
خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم میدانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید .
امیر قدری عصبی بود اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچهها را برداشتیم و روز قبلاز مراسم به روستا رفتیم .
وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ...
روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم میکرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمیتوانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دستهایش را صورتش را تکتک انگشتانش را با اشک میبوسیدم ، خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانهاش تنگ شده بود ، یکسال دوری اجباری آنهم روزهای بیپدری و تنهایی من ...
همه افراد حتی امیر با دیدن بیقراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوشوبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود .
تا شب مثل مرغ پرکنده بیقرار بودم...
پس کجا بود ...
چرا مرتضی را نمیدیدم...
صحبتش بود...
میدانستم آنجاست اما جلوی من ظاهر نمیشد...
دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفرهی شام انداخته شد .
دیدمش ...
با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ...
خدای من چرا زنده بودم ...
مرتضی بود ...
مرتضای من ...
موهایش بلند شده بود و روی پیشانیاش ریخته بود بهنظر مرد تر و پختهتر میآمد.
همینطور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشهی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را جمع کردم و رفتم داخل نمیخواستم با مرتضی روبرو شوم همینکه او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده میشد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمیخواست امیر تحریک شود.
نیمههای شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم میخواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی مینشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیشاز من کس دیگری دلتنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ...
اشک گاهی درمان درد نمیکند...
بیصدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم .
فردای آن روز پیشازظهر بنا بود به مسجد رفته و آنجا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم.
عکس زنعمو و چهار بچههایش و عکس بابا را برداشتم بهعلاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد...
جای فراری نبود هر دو دستپاچه بههم نگاه کردیم :
_سلام
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
1_558281878.mp3
4.69M
👏👏👏
شب شب عشقه 💕
خبر اومد اومده رحمة للعالمین...
#میلاداباالزهراسمبارکباد❤️🎊
#مهدی_رسولی🎤
❤️ @tanhamasiraaramesh
┈┈•❣💐❣•┈┈
19.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مولاي_غريبم
#سلام_علی_آل_یاسین
#با_ادب_دست_به_سينه_سلام
به برپایی اسلام محمدی
و
به اجرای فقه جعفری
حقیقت عاشقانه ی دین را
زنده خواهی کرد
آن زمان که بیایید....
♥️ @tanhamasiraaramesh ♥️
🔴 در آخرالزمان اتفاقات عجیبی رخ می دهد..
سالها کار ضد فرهنگی - تبلیغی جریان نفوذی بهایی _ یهودی پنهان شده در عناوین و چهره های به ظاهر اسلامی در ایران که در شکل و قالب سلبریتی - مسئول خائن و ... وجود داشتند ، در این فتنه جدید کاملا سوخت و مردم شریف و با اصالت ایران زمین کاملا مطلع گشتند که جریان مرموز و پنهانی به نام یهودی _ بهاییِ مسلمان نما در طول این سالهایِ پس از انقلاب وجود داشته که کارش ناراضی کردن و خیانت به مردم و ایران اسلامی و نهایتا فرار به کشورهای غربی - یهودی صهیون بوده ...
♦️ضمنا دیگر حنایِ دخترکان بهایی _ یهودیِ فارسی زبان هم برای جوانان با شرافتِ حافظِ ناموس ایرانی، دیگر رنگی ندارد...
پاینده و جاودان ایران عزیزِ اسلامی 🇮🇷✌
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh