eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
13.2هزار ویدیو
336 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود، در ارتفاعات گیلان غرب بودیم، باحسرت به ابراهیم گفتم: یعنی میشه مردم ماراحت ازاین جاده عبور وبه شهر خودشون برن؟ 🌷ابراهیم هادی گفت:چی میگی،روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند. 🇮🇷 @tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸لبخند مومنانه🌸 خنده حلال، ضد ملال در غیر ایام سوگواری و غم و اندوه، گاهی چند لحظه خندیدن موجب ترشح هورمونهای شادی خواهد شد و موجب تقویت قوای دفاعی بدن شده، در نتیجه غلبه بر انواع بیماری حتی سلولهای سرطانی افزایش می یابد، در واقع خنده درمانی نوعی مداواست... قصه اول: هرگز خری را بالا نبریم. روزی ملانصرالدین، الاغش را پشت بام برد، ولی حیوان پایین نمی آمد، در نتیجه ملا خسته شد. حیوان بیچاره آنقدر جفتک انداخت، که سقف را شکافت و افتاد پایین، ولی درجا مرد😞 ملا: عجب! تازه متوجه شدم که هیچ خری را نباید بالا برد! چون خانه را خراب می کنه هیچ، بلکه خودش را هم به کشتن میده! قصه دوم: مشاوره در خصوص انتخاب همسر عبدلی می خواست ازدواج کنه، لذا برای مشاوره نزد ملای دنیا طلب رفت، تا او را در انتخاب ویژگی های زن خوب راهنمایی کنه. ملا: پسرجان! زنی انتخاب کن که دارای ۳ ویژگی بارز باشه. عبدلی: ملا جان! میشه ویژگی ها را نام ببری؟ ملا: زن باید خانه دار باشه عبدلی: احسنت! یعنی مدیر خوبی برای منزل باشه، مواظب خورد خوراک اهل منزل باشه، اهل اسراف نباشه و تربیت بچه ها به دوش اوست، چون من در بیرون کار می کنم. ملا: نه پسرجان! منظورم اینه که از خودش خونه داشته باشه! اما دوم: باید مثل ماه باشه. عبدلی: گرفتم! یعنی خیلی زیبا باشه، خودش را در خونه برای من بیارایه، ولی بیرون عادی باشه. ملا: نه پسرجان! مثل ماه، یعنی فقط شب کنارت باشه، روز مزاحم نشه و مخفی بشه. اما شرط آخر: نجیب باشه. عبدلی: گرفتم! یعنی اصالت خانوادگی و حیاء داشته باشه و محجبه باشه یا به عبارتی ملی نباشه که همه از زیبایی های او بهره ببرند، بلکه اختصاصی باشه. ملا: نه پسرجان! چرا مطلب را دیر می گیری؟! نجیب نه بلکه نه جیب!!. یعنی کاری به جیب تو نداشته باشه، تقاضای خرجی از تو نداشته باشه😊 نکته: توصیه میشه، جوانان ما بر اساس تفکر عبدلی انتخاب همسر کنن، نه چاه نمایی ملا. قصه سوم: سفر خارج یک معلم. احمد: رشیدجان! تا حالا کشور اروپایی تفریح رفتی؟ رشید: یک معلم چگونه میتونه با این حقوقش پس انداز بکنه و سفر اروپا همه بره؟ احمد: ولی امکام داره. رشید: چگونه؟ احمد: البته باید یک هزار سالی صبر کنه، چون مرد، در این مدت بدنش فصیل میشه و تبدیل به نفت، آنوقت نفت صادر میشه و معلم به آرزوی خود میرسه😳 قصه چهارم: پدر تنبل معلم: پسرجان! چند وقته که مسائل را غلط حل می کنی و بد خط هم هستی، مجبورم زنگ بزنم به بابات بگم، که هوای تو رو نگهداره و گرنه امسال رفوزه میشی. دانش آموز: آقا معلم! تو رو خدا این کار را نکنید، چون دلش میشکنه معلم: چرا؟ دانش آموز: چون تمام تکالیف منزلم را بابام انجام میده😊» م م» ۱۴۰۲/۶/۱۸👇 🇮🇷 @tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_پانزدهم ساعت حدود ده صب
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 زندگیم با امیر شروع شد ... زندگی با تنها کسی که هیچ‌وقت فکر همسری او را نمی‌کردم . خانه‌ام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاه‌متری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچ‌چیزی کم نگذاشت. اما لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد رفتن به روستا و ساعت‌ها نشستن بر مزار بابا بود... امیر مرد شوخ‌طبعی بود دنبال بهانه می‌گشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا می‌کرد . کم‌کم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ... دلم برایش می‌سوخت.. عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را چشیده بودم دلم برای امیر می‌سوخت که عاشق منی بود که او را نمی‌خواستم ... اما خواست زمانه با من یکی نبود... حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگ‌ترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامه‌ریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازی‌شده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود. خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم می‌دانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید . امیر قدری عصبی بود اما سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچه‌ها را برداشتیم و روز قبل‌از مراسم به روستا رفتیم . وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ... روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم می‌کرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمی‌توانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دست‌هایش را صورتش را تک‌تک انگشتانش را با اشک می‌بوسیدم ، خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانه‌اش تنگ شده بود ، یک‌سال دوری اجباری آن‌هم روزهای بی‌پدری و تنهایی من ... همه افراد حتی امیر با دیدن بی‌قراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوش‌وبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود . تا شب مثل مرغ پرکنده بی‌قرار بودم... پس کجا بود ... چرا مرتضی را نمی‌دیدم... صحبتش بود... می‌دانستم آن‌جاست اما جلوی من ظاهر نمی‌شد... دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگ‌ترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفره‌ی شام انداخته شد . دیدمش ... با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ... خدای من چرا زنده بودم ... مرتضی بود ... مرتضای من ... موهایش بلند شده بود و روی پیشانی‌اش ریخته بود به‌نظر مرد تر و پخته‌تر می‌آمد. همین‌طور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را‌ جمع کردم و رفتم داخل نمی‌خواستم با مرتضی روبرو شوم همین‌که او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمی‌خواست امیر تحریک شود. نیمه‌های شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم می‌خواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی می‌نشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیش‌از من کس دیگری دل‌تنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ... اشک گاهی درمان درد نمی‌کند... بی‌صدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم . فردای آن روز پیش‌ازظهر بنا بود به مسجد رفته و آن‌جا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم. عکس زن‌عمو و چهار بچه‌هایش و عکس بابا را برداشتم به‌علاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد... جای فراری نبود هر دو دست‌پاچه به‌هم نگاه کردیم : _سلام ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🇮🇷 @tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم برای هرکسی که به‌هر دلیلی نتونست بیاد اربعین کربلا. گوش بده و بسوزه، این سوختن، سوختن خوبیه، برای امام حسین باید سوخت از جان دل بسوزان هر طریقی میپسندی که آتش از تو و خاکستر از من عضوشوید 👇 🇮🇷 @tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تدفین یک زن فرانسوی در مسیر زائران اربعین! ماری پیر والکمن، پژوهشگر فرانسوی که طبق وصیتش در عمود ۱۷۲نجف_کربلا دفن شد. عضوشوید 👇 🇮🇷 @tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا