طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۱ 🔸روزهای پایانی سفر بو
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۲
🔸راننده خیلی تعارف کرد به خانهاش برویم. در تعارفهایش صداقت موج میزد اما وقتی قبول نکردیم، دیگر خیلی اصرار نکرد. خداحافظی کردیم و به مسجد رفتیم. کمی بعد، بچههای شیعه و سنی آمدند. مرتضی - همان دوستم که با عبا آمده و شبیه قاریان مصری شده بود - بچهها را بر اساس مذهب، تفکیک کرد. گفت: «شیعهها بیایید این طرف بهتون وضو و نماز یاد بدیم. سنیها هم برن پیش ماهان یاد بگیرن.» ماهان، سنیبچهای باهوش بود که اطلاعات مذهبی خوبی داشت. البته اطلاع بیشتر از مذهب، به معنای این نبود که ماهان الاهیدان یا فقیه بود؛ بلکه در جمعی که بسیاری نمیدانستند سنیاند یا شیعه، او میدانست چطور وضو بگیرد و نماز بخواند.
🔸آموزش نماز به کسی که هیچ نمیداند، کار بسیار سختی بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر که مرتضی ابتدا، وضو را برایشان گفته و بار مرا سبک کرده بود. جایگاه مُهر را برایشان توضیح دادم و سپس از ضرورت نیت قبل از نماز گفتم. یکییکی اذکار نماز را به صورت شمرده میگفتم و از آنها میخواستم بعد از من آرام تکرار کنند. چند دقیقهای طول کشید تا کلیات نماز را یاد گرفتند. باهوشترها، زودتر یاد میگرفتند و بعدش به تنظیمات اصلی کارخانه برمیگشتند: لشبازی!
🔸کمی از کلاس گذشت که پسرکی به جمعمان اضافه شد. یکی از بچهها گفت: «پاشو برو. تو سنی هستی» جواب داد: «نه به خدا شیعهام» آن یکی گفت: «غلط کرده. دروغ میگه. سُنّیه» گفتم: «خودش داره میگه شیعهام. تو چی میگی این وسط؟» جواب داد: «خودش حالیش نیست. من میدونم» نمیدانم چرا ناگهان صنف شریف رانندگان تاکسی افتادم. پسرک با بغض گفت: «به خدا شیعهام» ما هم اشکش را دلیل بر صداقتش گرفتیم.
🔸البته اگر هم واقعا شیعه نبود، اهمیتی نداشت. چون بچهها اطلاعی از تفاوتهای اعتقادی و فقهی دو مذهب نداشتند. بسیار سُنّیهایی که مسح میکشیدند و فراوان شیعیانی که پا میشستند. چند بار ذکرهای نماز را توضیح دادم. داشتم مطمئن میشدم کلیات را فهمیدهاند که یکی از دو شیخ گروه صدایم کرد و گفت: «تو بیا با این جوونها بشین. بچه ها رو بسپار به من. حوصلهشون رو نداری» برای سلامتی پدر و مادرش دعا کردم و به جمع جوانان پیوستم.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۳
🔸اول خیلی گرم برخورد نکردند. چون عمامه و عبا نداشتم، فکر میکردند چیزی بارم نیست. (درست حدس زده بودند) دیر ارتباط گرفتند ولی گرفتند. اتفاقا جوانان خوشبرخورد و گرمی بودند. از تحصیلاتشان و آینده شغلی و برنامه زندگیشان پرسیدم. یکیشان شانزده ساله بود و میگفت: «عاشق دختری پونزدهسالهام که تو روستای بغل زندگی میکنه. گاهی موتور رفقا رو میگیرم و میرم واسش تکچرخ میزنم. اون هم خوشش میاد» آن یکی میگفت: «میخوام برم تو نظام» گفتم: «مگه نظام اتاقه؟» گفت: «یعنی میخوام سپاهی بشم» رفیقش ادامه داد: «اول باید شیعه بشی.» فهمیدم از اهل سنت است. واکنش خاصی به حرف دوستش نشان نداد. صرفا سری تکان داد. (شاید هم زیر لب فحش رکیک، ولی من نشنیدم) چیزی نگفتم.
🔸سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. با شوخی و مسخرهبازی که تنها نقطه قوت شخصیتم است و البته گاهی اعصاب اطرافیان را خرد میکند توانستم کمی یخ اولشان را بشکنم و گرم بگیرم. بعد از چند دقیقه احساس کردم یخشان دیگر زیادی شکسته شده و به زودی وارد فاز شوخی دستی میشوند. بحث را جمع و سعی کردم ژست علمی بگیرم. با استفاده از الفاظی مثل امکان و وجوب، فقر ذاتی، وجود ربطی و توحید افعالی نشان دادم که خیلی سواد دارم. خدا را شکر بیخیال صمیمیت بیشتر شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
🔸شب منزل یکی از اهالی، مراسم ختم قرآن بود. خانهای بسیار تمیز و نقلی با حیاطی بزرگ، پردرخت و دلباز و اتاقهایی به سبک معماری قدیم. میزبان به گرمی ما را پذیرفت و به صدر مجلس راهنماییمان کرد؛ به خصوص دوستان معمم را. به این صورت که به آنها میگفت: «حاجی آقا! خوش آمدید. قدم روی چشم ما گذاشتید. بفرمایید تو رو خدا» و به من میگفت: «عه! تو هم هستی؟ بیا تو» وارد اتاق شدیم و منتظر نشستیم که مراسم ختم قرآن آغاز شود.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۴
🔸اندکی پس از نشستن، بالش کناریام را پشت کمرم گذاشتم. بالش تپلی بود و تکیه به آن انصافا لذت بخش. شیخِ گروه، پیامک داد. نوشته بود: «این کار رو بد میدونن. اگه میخواهی تکیه بدی، زیر دستت بذار و لَم بده.» من هم آهسته از پشت کمر برداشتم و زیر آرنج گذاشتم. چند بار وسوسه شدم سنتشکنی کنم که شیخ، نگاه اخمآلود کرد و دوباره از کمر به آرنج.
🔸ختم قرآنشان مانند همه ختم قرآنهای سراسر جهان اسلام یک جعبه داشت پر از قرآنهای نیمجزئی که افراد به نوبت برمیداشتند و میخواندند. اولی را خواندم و سپس دومی و سومی. خسته شدم. چند دقیقه قرآن را کنار گذاشتم و گوشیام را درآوردم تا پیامهای تلگرام را چک کنم. (آن موقع هنوز تلگرام فیلتر نبود. البته الان هم به لطف دانشبنیانها ویپیان خوب هست. الحمد لله!) یکدفعه متوجه نگاه خشمگین صاحب خانه شدم. حق هم داشت. شاید با خودش میگفت: «معلوم نیست اومده قرآن بخونه یا تلگرام بازی کنه. چند دقیقه دیگه هم میخواد غذا کوفت کنه. مرتیکه گامبو!» قربةً الی الله و برای خلاصی از نگاههای غضبآلودش، نیم جزء چهارم را شروع کردم. با سرعت بالا، پنجمی و ششمی را هم خواندم. دوباره موبایلم را درآوردم. این بار حواسش نبود. اتاق، شلوغ شده بود و همه داشتند قرآن میخواندند. کمی با موبایلم کار کردم و سفره را انداختند.
🔸چلو کباب، ماست، دوغ، سبزی، پیاز، سماق، موز و هلو سر سفره بود. غذای گروه، همان غذای حوزه بود که قبلا وصفش گذشت. ترجیح میدادم از دست یک غذافروش خیابانی در بمبئی فلفلپلو بخورم تا غذای پرکافور مدرسه را. چند روزی بود غذای خوب نخورده بودیم و سخت نیازمند جذب پروتئین و سایر مواد مغذی. تا آن جا که ظرفیت معده اجازه داد و حرمت سفره و اخلاق اسلامی اجازه میداد خوردم. از آن جایی که ترکیب موز و هلو و گوشت و برنج و سس و سالاد و پیاز برای معده نامتعارف است و یا ممکن است در میانه مسیر مری، مشکلات گوارشی پدید آورد (منظور، اسهال است) با یک لیوان دوغ همه حجم مصرفی و غذای ارسالی را شستم.
🔸پس از شستشو، دوست گرامی هلوی باقیمانده از میوهاش را تعارف کرد و من هم با توجه به این که جز الاغ، کسی احسان را رد نمیکند (این جمله را آخوندها زیاد میگویند. نمیدانم حدیث است یا مثل) پذیرفتم و ویتامین جذب کردم. باید به مسجد میرفتیم ولی با حجم غذای بلعیده، گریه از سوز دل ممکن بود؟
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
اگر درباره خاطرات کردستان نظر یا نکتهای داشتید (چه تعریف و چه فحش) به این آیدی بفرستید: @alibahari1373
با اسم خودتون منتشر میکنیم.
نظر خانم سارا زینلی از همراهان کانال:
«سلام وقت بخیر، خیلی زیبا بود و طبق معمول با خوندن تجربه شما هم لبخند به لبمون اومد و هم سوال ایجاد شد. یه جایی از مطلب میگید که "من گفتم دیگه اون روستا نمیرم و نرفتم" بخاطر رفتار بد اون چند نفر یا میگید که هیچ کجا قم نمیشه! خب مشخصه تبلیغ توی قم خیلی راحت تره! البته این نظرم خاصه شما نیستا! ولی خب بهتر نبود روحانیون محترم امور تبلیغیشون رو میذاشتن واسه همچین روستاهایی؟
چون ما برای انتخابات رفتیم واقعا اوضاع بعضی روستاها جالب نبود! و همش فکر میکردم که خب طلبهها (آقایون) کجا هستن؟ چون قم خیلی حوزه داره چه برای خانوما و چه آقایون. و همیشه فکر میکنم اگه این تعداد زیاد، بتونن خوب عمل کنن چقدر وضعیت بهتر میشه. ولی خب بقول یه بزرگی اکثرا تو قم جمع شدن و قصد هجرت برای تبلیغ هم ندارن. یه مطلب دیگه اینکه خیلی خوبه با خوندن نوشتههای شما آدم تصور میکنه که خودش در اون محیط قرار داره و خیلی واقعی نوشتید. ببخشید زیاد گفتم. موفق باشید.»
با توجه به پخش فصل دو سریال زخم کاری، قیمت سیگار در کشور وارد شیب افزایشی شد!
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
@tanzac
طنزک
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396) مِیهم سُفلی - ۴ 🔸اندکی پس از نشستن، ب
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۵
🔸شیخ گرامی، مفصل برای منبر شب تمرین کرده بود. در طراحی چارچوب سخنرانی کمی کمکش کردم و نقطه شروع و پایان را بستیم. اولین باری بود که میخواست منبر برود. با توجه به این که اهل تلاوت قرآن بود، لحن عربی خوبی داشت و به خوبی از پس خطبه اول منبر برآمد. توجه همه را به طور نسبی به خود جلب کرد. دقیقا مطابق برنامه و گام به گام جلو آمد. کمکم خودش هم اعتماد به نفس پیدا کرده بود و دستهایش را بالا و پایین میبرد.ناگهان همه دیدند خطیب توانا سکوت کرد و خیره شد. از چند ثانیه که گذشت، کمکم داشتم نگران میشدم. حیثیت روحانیت در معرض خطر بود! با توجه به حضور اهل سنت در جلسه، اوضاع خیلی بد پیش میرفت. بیست ثانیه ای سکوت و تمرکز کرد تا دوباره موتورش روشن شد.
🔸آن سکوت بیمعنا که هنوز هم دلیلش را نفهمیدهام، نظم و تمرکز ذهنیاش را به هم زد و کاملا از آن چارچوبی که طراحی کرده بودیم خارج شد. به هر ترتیبی که بود، منبر را تمام کرد و پایین آمد. مردم سوتی را به رویش نیاورند و مدام «احسنت» میگفتند. او هم دست ادب روی سینه گذاشته بود و به احساسات پاک! مخاطبین پاسخ میگفت. (انگار خواننده روی استیج برای پاکنسرتیها دست تکان میدهد!) داشت از کنار جمعیت رد میشد که دو جوان – همان دو جوانی که یکیشان با موتور به عشق دختر روستای بغل تکچرخ میزد و آن یکی میخواست برود توی نظام - با پوز خند زیر لب به او گفتند: «برای بار اول خوب بود حاجی!» با این جمله، شیخ ما را شستند و به او فهماندند که فکر نکن ما خریم؛ فهمیدیم تازهکاری.
🔸مراسم سینهزنی هم جالب بود. یک مداح اصیل محلی آمد و شروع کرد به نوحهخوانی فارسی. مردم ناهماهنگ سینه میزدند و پاسخ نمیدادند. نوحه کردی را شروع کرد، اوضاع بدتر شد. پشت میکروفون به شوخی و با زبان کُردی گفت: «خدا پدرتون رو بیامرزه. این که دیگه کُردیه!» البته اوضاع فرقی نکرد. ملت حال نداشتند.
🔸سینهزنی که تمام شد، پذیرایی آوردند: یک سینی بزرگ پر از زردآلو! با آن که در حد انفجار خورده بودم، تبرّکا! برداشتم. پس از پذیرایی، اندکی نشستیم و با جوانان روستا گپ زدیم. برای فردا هم باید برنامه ریزی میکردیم. قرار شد مرتضی که عبا داشت با شیخ ملبس بمانند برای ادامه کارهای فرهنگی! من و دو نفر دیگر هم تصمیم گرفتیم برویم و فردا دوباره برگردیم. پیرمرد سُنّی باصفا آمد و سوار شدیم و رفتیم قروه.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۶
🔸امروز روز آخری بود که قرار بود به مِیهم برویم. دیگر صبح، مدرسه هم نرفتیم و منتظر راننده باصفا شدیم تا بیاید و ببردمان. طول مسیر مانند همیشه، به گپ و مسخرهبازی گذشت. دوباره تعارف کرد به منزلشان برویم و ما هم دوباره نه گفتیم. ناهار را منزل پدر خادم مسجد دعوت بودیم. اما قبل از ناهار، قرار بود به مسجد برویم برای شرکت در نماز جمعه اهل سنت.
🔸خادم مسجد تا آن موقع حتی یکبار هم به نماز جمعه برادران دینیاش نرفته بود. به خاطر ما پذیرفت اولین و احتمالا آخرین بار، این عمل شنیع! را انجام دهد. در صفوف مرتب نماز، مستقر شدیم و اهل سنت یکییکی آمدند. از دیدن دو روحانی شیعه و سه غریبه ابروهایشان بالا میرفت ولی ما به درستی کارمان یقین داشتیم. خطبه ها آغاز شد ولی متاسفانه به زبان کردی. تقریبا هیچ نفهمیدم جز اینکه خطیب، حدیثی از انس بن مالک را شرح داد. البته این را هم بگویم که ماموستای همیشگی روستا نیامد و یکی دیگر از مردان روستا، وظیفه ایراد خطبه را به عهده گرفت. علت نیامدن ماموستا هم میان مردم روشن بود: سرکشی به کارخانه خیارشور. یک کارخانه تولید خیارشور داشت و هر وقت نمیآمد، همه می گفتند: «رفته پیش خیارشورهاش»
🔸پس از خطبهها و پیش از آغاز نماز، از صفوف جدا شدیم و در انتهای مسجد به پشتیها تکیه دادیم. البته قبلش مردم را توجیه کردیم که این کار، به دلیل احترام به هنجارهای فقهی شماست. (در فقه شافعی، نماز جمعه بر مسافر حرام است) آنها نماز میخواندند و ما آهسته و درگوشی چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. مرتضی عبایی - فامیلیاش عبایی نبود، چون عبا پوشیده بود بهش میگفتم عبایی - زیر گوش من حرفهای ضد وحدتی میزد و مقدسات اهل سنت را به سیخ میکشید. هر از گاهی مسخرهبازی در میآورد و غش غش میخندید. گفتم: «نکن این کارها رو! یکی بشنوه عبای روی دوشت میشه کفن دور تنت»
🔸کنفرانس وحدت من و عبایی به پایان رسید و طبق قرار قبلی، برای ناهار به خانه پدر خادم مسجد رفتیم. بنا شد ابتدا نماز بخوانیم و سپس ناهار بخوریم. نماز را به امامت یکی از ملبسهای گروه خواندیم و آماده ناهار شدیم. سفره را انداختند و دیس های غذا را آوردند. زرشکپلو با مرغ، تدارک دیده بودند. دستشان درد نکند ولی حساب جمعیت را نکرده بودند. ما پنج نفر بودیم و با صاحب خانه و پدرش باید هفت تکه مرغ در دیس میگذاشتند ولی پنج تکه بود. اولی و دومی، نفری یک تکه برداشتند. دیس به دوست عبایی رسید. تدبیری تاریخی به خرج داد و هر سه تکه مرغ باقی مانده را نصف کرد. الان شش تکه مرغ داشتیم و پنج گرسنه! یعنی با حرکت هوشمندانه، یک نیمه ران هم زیادی ماند! پس از صرف ناهار به اتاق کناری رفتیم تا خانمها بیایند و روضه زنانه برپا شود.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۷
🔸با پدر صاحب خانه شش نفر بودیم. در را فقط به اندازه رد شدن سیم اِکوی روضهخوان باز گذاشتیم. اتاق، دم کرد و نفس کشیدن سخت شد. هیکل ما هم که ورزشکاری ... مثل ابر بهاری عرق میریختم. چارهای نبود. زشت بود از جلسه خارج شوم. پدر صاحب خانه که باید او را «پیرکُرد صیغهباز» بنامم، پیرمردی بانمک و دوستداشتنی بود. با حداقل دندان ممکنی که داشت کلمات را خیلی بامزه تلفظ میکرد. چفیه کُردی به سر داشت و به لهجه غلیظ و شیرین کُردی تکلم میکرد. از وضعیت تاهل بچههای گروه پرسید. بعد رو به من کرد و گفت: «چند تا زن صیغه ای داری؟» گفتم: «انصافا هیچی.» گفت: «جدی میگم. چند بار تا حالا صیغه کردی؟» گفتم: «ناموسا هیچی» اسم ناموس را که بردم، قانع شد و پذیرفت این کاره نیستم. بحث را از پرسش بیتعارف به درخواست بیشرمانه! کشاند و گفت: «میتونی واسه من جور کنی؟» گفتم: «نه حاج آقا. ما تو حوزه درس میخونیم. بنگاه صیغهیابی نداریم»
🔸چند دقیقه ای طول کشید تا قانعش کنم همسرگزینی کار مراکز فرهنگی دیگر است و به مدارس علمیه قم ربطی ندارد. گرم صحبت بودیم که همسرش وارد اتاق شد و به لهجه شیرین کردی گفت: «به خدا من راضیام. یک زن براش پیدا کنید که سرش گرم بشه.» فهمیدم که زن برایش وسیله سرگرمی است. گفتم: «خوب حاجآقا یه ایکس باکس بگیر» پرسید: «خارجی نمیخوام. در حد فاطمه و مریم» گفتم: «ایشالا خیره» و خودم را با استکان چای سرگرم کردم. دیگر کمکم روضه داشت شروع میشد. خانمها میآمدند و شیخ معمم که البته به خاطر نبود ارتباط چهره به چهره با مخاطب و گرمای زیاد اتاق، خودش را خلع لباس کرده بود سخنرانی را شروع کرد. منبری پرمحتوا با داستانی جذاب و حدیثی زیبا. چهره مخاطبان را نمیدیدم ولی حتما حظ کردند.
🔸دوست ملبّسِ بیلباس دیگر، روضه خواند. عجب روضهای بود! صدای گرم و دلنشین، روایتگری جذاب و احتمالا خلوص نیت، منقل روضهاش را داغ کرد. خسته شده بود ولی مخاطب همچنان درخواست داشت. از حضرت علی اکبر آغاز کرد و در ادامه قاسم بن الحسن و علی اصغر و ماجرای علقمه و ورود اسراء به کوفه و خطبه حضرت زینب و مناظره امام سجاد با یزید، همه را گفت. مثل کرهای که ده دقیقه روی ماهیتابه تفلون مانده باشد ذوب شده بود. بالاخره رضایت دادند پرونده روضه را ببندد و بست.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
خاطرات سفر تبلیغی به استان کردستان، شهرستان قروه (محرم 1396)
مِیهم سُفلی - ۸ (بخش پایانی)
🔸چند دقیقه پس از پایان روضه نشستیم و دوباره با پیرکُرد صیغهباز گپ زدیم. آخر سر پذیرفت ما این کاره نیستیم و موضوعات بهتری برای گفتگو انتخاب کرد. حرفهایمان که تکراری شد، خداحافظی کردیم و راهی مسجد شدیم. ارتباط با بچهها، شوخی و کلاسداری لذتبخش است و برای همین، گذر زمان را حس نکردم. به خودمان که آمدیم، دیدیم اذان مغرب و عشاء را گفتهاند. نماز را با استقبال اندک مردم شیعه و عدم استقبال اهل سنت خواندیم. در آن ایام ندیدم اهل سنت به ما اقتداء کنند. همیشه ما ماموم بودیم و آنها امام. اقتدای دو روحانی شیعه به امام سُنّی هم باعث اعتمادسازی و اقتدای متقابل نشد. بگذریم.
🔸خادم مسجد برای شام دعوتمان کرد. بنده خدا غذا را از بیرون آورده بود. هر چند دقیقه یک بار میگفتیم: «به خدا راضی به زحمت نبودیم» و او هم میگفت: «خواهش میکنم حاجی آقا، رحمته.» آن جا دیگر همه شیعه بودند؛ هم خودش و هم اعضای خانوادهاش و هم دو دوستش. بحثمان حسابی گل انداخت. میگفتیم و میخندیدیم. کاملا غافل از اینکه شب تاسوعا است و اندکی حرمت نگه داشتن هم بد نیست. یکی از دو دوستش، از مردسالاری شدید کُردها گفت و از زنسالاری لطیف ترکها. میگفت: «ترک ها از کُردها موفقترند. چون زنان حکومت میکنند و مردان فرمان میبرند ولی کُردها این طور نیستند. مردانشان، دوراندیشی ندارند و هر چه در میآورند خرج میکنند.»
🔸دو روز قبل از این که ما به خانهاش بیاییم اتفاق بامزهای افتاده بود. یکی از معممهای گروه که برای نماز جماعت و منبر به روستا آمده بود و اتفاقا در شب مهمانی هم همراه ما بود، به دعوت خادم مسجد، به خانهشان میآید. از صحبت کردن مرد با خانوادهاش متوجه میشود اسم دخترِ چهارسالهاش، سارا و اسم همسرش مریم است. موقع خداحافظی به گمان این که مادر سارا بود و دختر مریم، بلند میگوید: «مریم جون خیلی دوستت دارم. خداحافظ جیگر خانم». خادم، آدم عاقلی بود و الا اولین جنایت ناموسی در تاریخ حوزههای علمیه اتفاق میافتاد.
🔸صاحبخانه از بیاهتمامی شورای روستا گلایه میکرد. میگفت چون شیعه است و شورا اهل سنتاند، تیر برق را تا دم در خانه بغلی آورده ولی به منزل او نرساندهاند و به خاطر همین جلوی در خانهاش تاریک است. از علاقهاش به حضور در سوریه گفت. میگفت: «خدا وکیلی اگه آشنا دارید، منو معرفی کنید می خوام برم.» ما هم گفتیم: «خدا وکیلی آشنا نداریم.» بیخیال شد و دیگر اصرار نکرد. شام خوردیم و دوباره به مسجد رفتیم برای اقامه عزای تاسوعایی.
🔸سخنرانی را دوست گرامی بر عهده داشت و انصافا هم موفق بود. مداح هم روضهخوانی کرد و سینهزنی. شنیده بودم اهل سنّت بخاطر اعتقاد به سنی بودن حضرت ام البنین، ارادت خاصی به حضرت عباس علیه السلام دارند و شاید همین باعث شد جمعیت بیشتری به جلسه بیاید. منبری پس از سینهزنی دعا کرد و از مردم حلالیت خواست. راننده دم در منتظرمان بود. از مردم و به خصوص جوانان خداحافظی کردیم و رفتیم مدرسه امام صادق (ع) قروه. از آنجا هم با یک پژوی مشکی، مستقیم به سمت قم و این چنین پرونده محرم 96 هم بسته شد.
#کردستان
#تبلیغ
#علی_بهاری
@tanzac
در وایکینگها چه خبر است؟
🔸در سینمای غرب، خوشتیپی ارتباط مستقیمی با نابازیگری ندارد. ("تو را برمیگزینم" را فراموش کنید) رگنار روزی از یک دورهگرد، ابزاری برای پیدا کردن راه دریا میگیرد و بعد از آن هوس میکند به جای حمله به دیگر مناطق اسکاندیناوی، به غرب حمله و ثروت آن جا را غارت کند. (این که کسی غربیها را غارت کند مثل این است که نجمالدین شریعتی عصر جدید اجرا کند و علیخانی سمت خدا) با زن و بچه و اعوان و انصار راه میافتند و اتفاقا موفق هم میشوند.
🔸حاکم منطقهشان که خود را اِرل مینامد (چیزی شبیه مسعود بارزانی در اقلیم کردستان) میگوید: «زرشک! تو میخواهی از زیر سیطره من خارج شوی؟» با سپاه حمله میکند تا رگنار را بگیرد و او هم فرار میکند و سپس در موقعیتی مناسب، آن ارل را به مبارزه فرامیخواند، با شمشیر به دو شقه آبگوشتی بیاستخوان تبدیلش میکند و خودش به جایش مینشیند. (دموکراسی مطلق).
متن کامل یادداشت را اینجا بخوانید.
#وایکینگها
#سریال_خارجی
#علی_بهاری
@tanzac