چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امامزاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون میخونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوقزده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه.
خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سورههای اول قرآنه یا آخرش.
ادامه دارد ...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 2
قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحهای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی میپرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمیتونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون میدیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی.
بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه میکردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیکتر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشونکشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس میکردم داره در مورد یه حیوون صحبت میکنه اما همین که داشت نجاتم میداد راضی بودم.
گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.»
خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاجآقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچههامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشمهام گرد شد و بهش خیره شدم.
ادامه دارد ...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 3
بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای اینها کار فوق العادهای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه.
بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونهشون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراهشون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده.
یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره.
داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت.
ادامه دارد...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 4
هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشرهای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه!
گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ...
خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد.
تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه!
روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم.
گفت: حتما سخت میگیری شیخ!
گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ...
گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من...
طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم.
گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم.
به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ...
نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم.
یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچههایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ...
ادامه دارد...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 5
یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچهها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده. بیا خونا رو پاک کن. به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه.
برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی، سگه رو پاک میکنه. بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه.
با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنای روستا بدو بدو دارن میان سمتم. پشت سرم کوه بود و خونه آقای محتشمی هم پشت سر خانوما. چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار. پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگسوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ...
خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من. هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم.
گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم. برین از خدا و امام رضا بخواین.
یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی.
دیدم بحث اعتقادی فایده نداره. نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون. چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره.
محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشونکشون برد.
ادامه دارد...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac
منطقه دور افتاده - 6 (قسمت آخر)
دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانهای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم میشدم و سلام میکردم و یه شکلات بهش میدادم. تأثیر شکلات در بچهها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من.
روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین.
محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.»
خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه.
گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه»
لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت.
سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو میخوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.»
خواستم بگم خانم! میخوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امامزاده در مورد این بود که من نمیتونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه میکرد و میگفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت میکنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره!
معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس.
توی روستا سلبریتیها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم.
خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ...
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#رمضان
#روزه
#سبک_زندگی
#تبلیغ
#روستا
@tanzac