eitaa logo
طنزک
361 دنبال‌کننده
383 عکس
127 ویدیو
4 فایل
محتوای کانال تولیدی است. از این که عضو می‌شوید، عضو می‌مانید و عضو می‌کنید ممنونیم. برای نقد و نظر، تبادل، پیشنهاد و انتقاد: @alibahari1373 نخستین پست کانال: https://eitaa.com/tanzac/1267
مشاهده در ایتا
دانلود
دندان‌پزشکی – 5 (آخر) زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر می‌رسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لب‌های آویزان. بیشتر می‌خورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش می‌خواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخم‌آلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل واسه یبوست خوبه، بهارنارنج واسه سردی معده و از این حرفها» چهره‌اش نشان می‌داد حرفم را باور نکرده. مریم می‌خواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «آقای دکتر دندونش خون‌ریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر می‌زنه» از مقدار احترامی که به بیمار می‌گذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «به به زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام می‌رسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط می‌خواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمه‌بیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش می‌کردم که چرا بیشتر مسواک نزدم! @tanzac
پیشگیری! چند سال پیش تو ماه رمضون نزدیکای مغرب رفته بودم بازارچه خرید کنم. مغازه‌داره نشسته بود رو صندلی، شاگردشم کنارش وایساده بود‌. گفتم: «آقا ببخشید یه دستمال کاغذی بدید.» شاگرده رفت دنبال دستمال کاغذی و یه ذره کشش داد. اوستاش یکهو فریاد زد: «دِ فلان جاس!» بر اثر این فریاد شاگردش بنده خدا چسبید به دیوار مغازه و تعادلشو از دست داد و خورد زمین و خشتکش پاره شد. رو کردم به مغازه‌دار و با لبخند گفتم: «آقا چرا داد می‌زنی. حالا یه خورده دیرتر چیزی نمی‌شه که.» با صدای بلند جواب داد: « آقا شما حرف بیخود نزنی ... » یکهو پریدم تو حرفش: «بله ببخشید حق با شماست!» مبادا یه چیزی هم بار من بکنه که کرد! سریع جنسمو گرفتم برگشتم. خلاصه تو ماه رمضون دم افطار نرید خرید که ملت گرسنه‌اند و می‌درند آدم رو! #محمدحسین_فیض_اخلاقی #رمضان #روزه #سبک_زندگی #کنترل_خشم @tanzac
منطقه دور افتاده - 1 حدیث داریم کسی رو به خاطر چیزی سرزنش کنی از دنیا نمیری مگه این که همون سرت بیاد. ما هی تو فجازی گفتیم سلبریتی‌ها با آمبولانس میرن و میان سر خودمون اومد. برای تبلیغ ماه رمضون با آمبولانس داشتیم می‌رفتیم. خدایا شکرت! یادم باشه از این به بعد بنزسوارها و میلیاردرها رو سرزنش کنم ... از یه جایی به بعد دیگه جاده طوری شده بود که آمبولانس هم نمی‌تونست بیاد، مجبور بودیم پیاده بریم. هر نفر با یه راهنما جدا شد و رفت. من هم با آقای محتشمی به سمت روستاشون رفتم. مسئول جذب گفته بود: «می‌فرستمت جایی که تا حالا هرکی رو فرستادم فرار کرده.» تا اینجاش که خوب بوده، سختیش فقط این بود که با دشداشه نمی‌شد از روی سنگ و صخره رد بشی. مدام یه دستم به کیفم بود یه دستم به دشداشه که عین زمان قضای حاجت بالا گرفته بودم. روستای خیلی زیبایی بود، باید عکساش رو تو اینترنت پخش کنم. شاید یکی اومد و رو کوه‌های اینجا هم ویلا ساخت. ویلا که بیاد به برکتش آب و برق و گاز هم میاد و مردم روستا هم استفاده میکنن. خدا رو چه دیدی شاید صاحب ویلا هلیکوپتر نداشت و راه آسفالته هم کشیدن!
چون برق و بلندگو نبود همون سر ظهری به آقای محتشمی گفتم بره بالای مسجد و صدا بزنه تا مردم جمع بشن تو قبرستون. قبرستون یه امام‌زاده داشت که همونجا هم مسجد بود و هم حسینیه و هم مدرسه. مردم جمع شدن و مختلط توی صحن نشستن. برای این که جذب بشن گفتم: «من حافظ کل قرآنم. هر جا رو بگید ادامشو براتون می‌خونم.» اولین آیه رو خود محتشمی پرسید، وقتی ادامش رو خوندم مردم انگار که گل زده باشم دست و سوت زدن! دو سه نفر دیگه هم دویدن و از طاقچه قرآن آوردن که بپرسن. به اونا هم جواب دادم. خیلی ذوق‌زده شده بودن. تا این که یکیشون یه آیه خوند که هرچی فکر کردم نفهمیدم کجای قرآنه. خوشبختانه از قبل برای این طور جاها آماده شده بودم. سریع نگاه کردم ببینم کجای قرآن رو باز کرده! با این ترفند میشه فهمید آیه مال سوره‌های اول قرآنه یا آخرش. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 2 قرآنش از این بزرگای قدیمی بود. صفحه‌ای که باز کرده بود هم یه خورده جلوتر از وسط بود. ولی بازم هر چی فکر کردم یادم نیومد. پرسیدم: «ببخشید میشه بگی کدوم سوره هست؟» یه نگاه به کتاب توی دستش انداخت و گفت: «ابوحمزه ثمالی!» گفتم: «خب من حافظ قرآنم نه مفاتیح. باید از قرآن بپرسی» مفاتیح رو بست و گفت: «یعنی چی هر کی می‌پرسه جواب میدی اینم باید بخونی» تا گفتم نه نمی‌تونم، جمعیت انگار تیم مورد علاقشون گل خورده باشه آه کشیدند. قشنگ توی چشماشون می‌دیدم که امیدشون ناامید شده. دیگه کسی قرآن نپرسید، من هم برنامه نماز رو براشون گفتم و رفتیم خونه آقای محتشمی. بین راه دیدم همه جمعیتی که توی قبرستون بودن جلوی راه خونه محتشمی وایسادن. جوری نگاه می‌کردند که حس کردم الان به خاطر این که دعای ابوحمزه رو حفظ نبودم بریزن سرم. نزدیک‌تر که شدیم یکهو دویدند سمتمون. تا به خودم بیام چند تایی دستام رو گرفتن و کشون‌کشون بردن. چشمام رو بستم و اشهد رو خوندم که محتشمی خودش رو رسوند و گفت: «نکِشیدش. صبر کنید خودم میارمش» یه مقدار با جمله بندیش مشکل داشتم و حس می‌کردم داره در مورد یه حیوون صحبت می‌کنه اما همین که داشت نجاتم می‌داد راضی بودم. گفت: «حاجی اینا میگن باید بیای عروسی! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: «خب خودم میام این کارها چیه دیگه؟» گفت: «ببخش حاجی اینا هیچ‌ کدوم شیخ ندیدن، هرچی شیخ میاد اینجا میاد خونه من.» خطبه عقد رو که خوندم عروس همون دفعه اول بله رو گفت. بعد هم سریع پا شدن و رفتن. یه نفر با یه بچه بغلش و یکی دیگه هم پست سرش اومد و گفت حاج‌آقا از اینا که برا اینا خوندی برا منم بخون. گفتم: «به سلامتی ایشالا میخوای داماد بشی؟» گفت: «داماد که شدم، اینها هم بچه‌هامند ولی کسی برامون از اینا نخونده!» چشم‌هام گرد شد و بهش خیره شدم. ادامه دارد ... @tanzac
منطقه دور افتاده - 3 بعد از عروسی برای هفت، هشت تا زوج دیگه، از جوون و پیر خطبه عقد خوندم. بعضیا هم خیال کردن دارم برای این‌ها کار فوق العاده‌ای انجام میدم و میگفتن باز محتشمی یه شیخ آورده هی واسه فامیلای خودش دعا کنه. این شد که یه منبر کوچیک هم آخر عروسی رفتم. البته با شرایط موجود خیلی از احکام الهی رو سانسور کردم اما فکر کنم فهمیدن که خطبه عقد هم چیز خوبیه. بعد از عروسی رفتیم خونه آقای محتشمی. توی راه باهاش در مورد شرایط روستا صحبت کردم. گفتم ان شاء الله توی این یه ماهه بهت خطبه عقد و نماز میت یاد میدم تا جای میرزای مرحوم رو بگیری. میرزا پدر آقای محتشمی بود که با اندک سوادی که داشته ملای روستا بوده و برای رفع اختلاف و نماز میت پیش اون میرفتن اما ظاهرا خدابیامرز روحیه ی شاگردپروری نداشته. آقای محتشمی هم در جواب از علت مجرد بودن من میپرسید. خونه‌شون جای با صفایی بود. با خانمش و دخترش که سندروم داون داشت زندگی میکرد. از چک و چونه زدن آقای محتشمی با من که اصرار میکرد همراه‌شون توی اتاقشون بخوابم فهمیدم مشکل فراتر از روحیه شاگردپروری میرزا بوده. یه مقدار قرآن خوندم تا سحری آماده بشه. از خانمش تشکر کردم بابت زحمتی که کشیده. آقای محتشمی گفت: زحمتی نیست. بعد رو به خانمش گفت این شغال لامصب دزدِ لونه مرغامون شده. هر کار میکنم فایده نداره، روزی یه دونه رو میخوره. باید بیارمشون خونه همینجا روزی یه دونه بکشم حاجی بخوره. داشتم از خجالت آب میشدم. یه لیوان آب ریختم و شروع کردم به خوردن که آقای محتشمی چنگ زد و لیوان رو از دستم گرفت. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 4 هیچ درکی از شرایط موجود نداشتم، با خودم گفتم نکنه تو آب سمی، حشره‌ای، عنکبوتی، چیزی بوده! اما نبود! یا شاید خیلی مقید هستن که بین غذا آب نخورم، آقای محتشمی گفت: ببخشید شیخ! این دخترم که میدونید مریضه... خواستم این تهش رو نخورید بدم اون بخوره بلکه خوب بشه! گفتم: حالا لازم نیست از لیوان دهنی من بخوره، میتونید یه مقدارش رو بریزید روی سرش! منم همچین آدم پاک و مخلصی نیستما ... خانمش گفت: خدا بگم چیکارت نکنه مرد! لااقل میذاشتی آبش رو میخورد. تو دلم داشتم تایید میکردم که ادامه داد: بعدش همین لیوان دخترتو میدادیم توش تف کنه دیگه! روز بعد توی راه امام زاده دوباره از علت مجرد بودن من پرسید. گفتم: هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. گفت: حتما سخت میگیری شیخ! گفتم: نه معمولا خانواده دختر سخت میگیرن ... گفت: چیزی که زیاده دختر دم بخت، یکیش همین دختر من... طوری که بی ادبی نباشه گفتم: حالا باز باید با خانوادم صحبت کنم. گفت: دیدی گفتم سخت میگیری شیخ؟ من خودم همینطوری داماد شدم. رفته بودم ده بالا پیغام ببرم. بابای خانومم فهمید من پسر میرزام همون شب دخترشو داد با خودم آوردم اینجا. میرزا هم خطبه رو خوند. راستی این خطبه عقد که یادم دادی برا مرغ و خروسا خوندم قشنگ حفظ شدم. به در خونه که رسیدیم بوی خیلی بدی می اومد. خانمش دوان دوان اومد و گفت: حاجی شفا گرفت. یه ماهه این دختر اجابت مزاج نکرده بود. از اثر همون آب شما شفا گرفته ... نمیدونستم خوشحال باشم که دخترشون خوب شده یا ناراحت که با این بو نمیشه وارد خونه شد. گفتم: پس شما بفرمایید من میرم یه دوری تو روستا بزنم. یکهو دیدم یه چیزی به سرعت برق از کنارم رد شد و پشت سرم صدای همهمه و داد و فریاد بچه‌هایی که سنگ و چوب پرت میکردن. پریدم کنار تا از کنارم رد بشن اما ... ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 5 یه صدای آخ بلند نظرم رو جلب کرد. دنبال بچه‌ها رفتم دیدم اون چیزی که مثل برق از کنارم رد شده یکی از همین بچه هاست که سوار سگش شده و سریع میره و سنگ یکی از بچه ها خورده بود به سرش. رفتم جلو، دستش رو گرفتم و از زمین بلندش کردم. یه شکلات و یه دستمال بهش دادم و گفتم سرت خون اومده. بیا خونا رو پاک کن. به بچه ها هم گفتم: چرا دوستتون رو با سنگ میزنید؟ گفتند: بازیه. برگشتم دیدم انگار نه انگار که سرش خون اومده، داره با دستمال خونی، سگه رو پاک میکنه. بعدم چند تا فحش بد به بچه ها داد و گفت: اگه بابام بفهمه به سگمون سنگ زدید همتونو میکشه. با خودم گفتم بهتره بیشتر دخالت نکنم، ظاهرا مبانی ما باهم فرق داره. سرم رو برگردوندم دیدم زنای روستا بدو بدو دارن میان سمتم. پشت سرم کوه بود و خونه آقای محتشمی هم پشت سر خانوما. چون راه فراری ندیدم به یکی از بچه ها گفتم: بدو برو آقای محتشمی رو بیار. پسره مردد بود که بره یا نره که یهو دیدم پسر سگ‌سوار داره به تاخت میره و داد میزنه الان میارمش شیخ... خانوما که رسیدن فهمیدم قضیه اجابت مزاج دختر محتشمی رو شنیدن و اومدن دنبال آب نیم خورده من. هر کدوم یه لیوان دستشون بود و دوتاشون هم مشک آب همراه داشتن تا لیوانا رو پر کنن و من از هر کدوم یه ذره بخورم. گفتم اولا که من روزه هستم نمیتونم آب بخورم. دوما من کرامتی ندارم که کسی رو شفا بدم. برین از خدا و امام رضا بخواین. یکیشون داد زد: نمیشه که فقط دختر محتشمی رو شفا بدی. دیدم بحث اعتقادی فایده نداره. نشستم همونجا و تا وقتی محتشمی اومد واسه لیوان هرکدوم یه سوره حمد به نیت شفا خوندم و فوت کردم و دادم بهشون. چند نفر گفتن تف کن که گفتم: لازم نیست و اصلا اینطوری بهتره. محتشمی که رسید با چماق و دعوا کنان اومد و زن ها رو فراری داد و بدون این که چیزی بگه فقط دست منو گرفت و کشون‌کشون برد. ادامه دارد... @tanzac
منطقه دور افتاده - 6 (قسمت آخر) دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانه‌ای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم می‌شدم و سلام می‌کردم و یه شکلات بهش می‌دادم. تأثیر شکلات در بچه‌ها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من. روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین. محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.» خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه. گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه» لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت. سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو می‌خوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.» خواستم بگم خانم! می‌خوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امام‌زاده در مورد این بود که من نمی‌تونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه می‌کرد و می‌گفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت می‌کنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره! معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس. توی روستا سلبریتی‌ها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم. خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ... @tanzac
چانه زنی از بالا - جناب سرهنگ! گزارش یک گروگانگیری رسیده. - یا ابالفضل! کسی هم کشته شده؟ - نه هنوز قربان. اما اگه دیر بجنبیم ممکنه گروگان... سرهنگ امیری از پشت میزش بلند میشود. با عجله کلاهش را از روی میز برمیدارد و از اتاق رئیس کلانتری بیرون میاید. سروان مرادی هم پا به پایش می آید و خبر تکمیلی پرونده را میدهد. سرهنگ: گروگانگیری کجاست؟ توی بانکه؟ سروان: نه قربان. توی ماشین. سرهنگ: خیلی بد شد. گروگانگیری توی ماشین خیلی پیچیده تره. پلیس از کجا با خبر شده؟ سروان: خود گروگان به ما زنگ زده؟ سرهنگ: خود گروگان؟! چطور؟ سروان: گروگانگیر اونو گروگان گرفته و ازش خواسته به یکی زنگ بزنه تا براش پول جور کنه. اونم زنگ زده به پلیس. سرهنگ: چقدر پول خواسته. سروان: توی پرونده رو باید نگاه کنم قربان. سرهنگ: حتما پول خیلی زیاد بوده که گروگان قید جونشو زده و زنگ زده به پلیس. گوش کن مرادی این عملیات خیلی مهمیه. جای کوچکترین اشتباه نداریم. انشالله توی این ماه رمضونی خدا کمک میکنه. حالا برو گروه ضربت رو خبر کن با تمام نیروهاشون منتظر فرمان من باشن. *** صدای آژیر پلیس کل محل را پر کرده بود که صدای هلیکوپترها هم به آن اضافه شد. صدها پلیس یگان ویژه با لباس مخصوص یک ماشین پراید را محاصره کرده بودند. سرگرد محمدی افسر عالی رتبه نیروی انتظامی بلندگو به دست به پراید نزدیک میشود و از پشت بلندگو میگوید: «دیگه وقتشه خودتو تسلیم کنی. گروگانو آزاد کن» اما هیچ واکنشی از داخل پراید نمیبیند. ایندفعه سرگرد بلندتر داد میزند: «گروگان رو آزاد کن تا با هم صحبت کنیم.» ولی اصلا واکنشی نمیبیند. حتی راننده پراید به بیرون نگاه هم نمیکند. سرگرد با دقت گوش میکند و میفهمد که در داخل ماشین صدای رادیو را زیاد کردند. با اشاره سرگرد یک تیر به لاستیک ماشین زده میشود. گروگانگیر با عصبانیت پیاده و میشود و میگوید: «کی همچین غلطی کرد؟» که نگاهش به دورتا دورش می افتد. انگار تازه الان دیده. سرگرد ادامه میدهد: «گروگان رو آزاد کن تا با هم مذاکره کنیم.» پاسخی از طرف گروگانگیر نمیشنود. ادامه میدهد: «اگر گروگان رو بدی روی مبلغی که گفتی به تفاهم میرسیم.» سرگرد تازه یادش می افتد که هنوز مبلغ درخواست گروگانگیر را نمیداند. آهسته سروان مرادی را صدا میکند و میگوید: «چقدر میخواد؟» سروان مرادی پرونده به دست سریع می آید پیش سرگرد و پرونده را باز میکند و میگوید: «اینجا نوشته. یه لحظه صبر کنید» تا سروان مبلغ را پیدا کند سرگرد پشت بلندگو به گروگانگیر میگوید: «ما پول رو میدیم ولی تو باید قبلش گروگان رو آزاد کنی. مبلغِ...» سرگرد به سروان نگاه کرد تا مبلغ را بگوید. سروان بلند میگوید: «پیدا کردم قربان مبلغ پنجاه تومان.» سرگرد پشت بلندگو میگوید: «باشه پنجاه ملیاردتو میدیم ولی...» سروان: «نه قربان.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما پنجاه ملیونو میدیم.» سروان: «نه قربان. پنجاه هزار تومنه.» سرگرد پشت بلندگو: «باشه ما...» اما یکدفعه مکث میکند. انگار تازه فهمید چه شنیده. از سروان میپرسد« پنجاه هزار تومن؟!» پشت بلندگو میگوید: «آخه بیشعور! واسه پنجاه هزار تومن رفتی گروگان گرفتی. گاوی؟» راننده پراید که تا آن موقع شوکه شده بود و نمیتوانست درک کند که چه اتفاقی افتاده و فقط با دهان باز داشت نگاه میکرد سکوتش را شکست و گفت: «گروگانگیر چیه بابا. من راننده تاکسی اینترنتی ام. این بابا دو ساعت و نیم توی ماشین من بوده. آخرش که بهش میگم پنجاه تومن میشه کرایه ات. برگشته یک پنج هزاری گذاشته توی دستم میگه بیا اینو بگیر خدا رو شکر کن. میگم بقیه اش میگه ندارم. منم در رو قفل کردم گفتم زنگ بزن یکی بقیه اش رو برات بیاره. من ولت نمیکنم. حالا رفته گفته گروگانه؟! چرا؟ چون نذاشتم بره تا پول بیاره؟ آخه چرا؟ خدایا آخه من چرا باید زبون روزه گیر این خسیس بیافتم که برای اینکه پول نده هر کاری بکنه!» @tanzac
ارشاد چند روز پیش وسط ظهر رفته بودم سر کوچه. دیدم یه نفر ابروکلفت هیکل‌گنده سیبیل‌کلفت نشسته رو صندلی جلوی مغازه، داره سیب گاز می‌زنه. گفتم برم نهی از منکرش کنم روزه خوری نکنه. رفتم جلو بهش گفتم: «آقا شما مشکل داری؟» چشماش از حدقه بیرون اومد و ابروهاشو کلفت‌تر کرد و گفت: «خودت مشکل داری مردک!» گفتم: «نه! منظورم اینه که مریضی؟» از صندلی بلند شد و با فریاد گفت: «خودت مریضی فلان فلان شده ... . داشتم از ترس می مُردم. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم: «نه نه نه نه! اصلا... یعنی... ببینید عزیز! من.... یعنی... منظورم اینه که...» گفت: «ها؟» گفتم: «منظورم اینه که آخه وسط ماه رمضون جلوی همه دارید سیب گاز می‌زنید خیلی شاید جالب نباشه!» گفت: «آهان» بعد نشست و بقیه سیبشو گاز زد. منم زود زدم به چاک ولی یک درس بزرگ گرفتم و اونم این بود که تک و تنها با هیکل‌گنده سیبیلوی روزه‌خور طرف نشم. الان دارم یار جمع می‌کنم واسه نهی از منکر بعدی ... @tanzac پ‌ن: عکس، تزیینی است!