عزیز همراهم سلام
#شبیه_پیامبر
من علی«اکبر» امام حسینم!
حتماً «اذان» پسرِ «لیلا» را شنیدهاید!
«منزل» به «منزل» نه؛ هر «نمازی» پسر «پیغمبر» با اذان «شبیهترین» مردم به پیغمبر، «قامت» میبست.
«رفتار»؛ «پندار» و «گفتارِ» نیکِ «خُلقِ» عظیم «خلقت» را؛ پدرم در «من» میدید.
دشمنان خدا همه «اعتراف» کردند که:
«قامت» قشنگِ «اکبر» لیلا در میدان، در کنار «صلابت» و جنگندگی با آن رزم «جامه» بینظیر؛ همه را به یادِ «خاتمِ»المرسلین انداخته است.
حتَّی «معاویه» میگفت:
هیچ کس به «خلافت» مسلمین؛ شایستهتر از «علی» اکبرِ حسین بن علی نیست.
از بس که این جوان به پیغمبر «شبیه» است.
وقتی «رکاب» گرفتم و سوار بر «عُقاب» شدم، بابای تنها و «غریب» من، طاقت نیاورد؛ پشت سرِ «علی»اکبرش «حرکت» کرد به طرف «میدان»
فریاد زد: «قَطَعَ الله رَحَمَک یابن السعد!»
خدا نسلت را قطع کند پسرسعد!
داغِ «کِی» را داری به دلم «مینشونی»؟
ممنون نگاهتانم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«مُحرَّم بیحاج قاسم»
دل «شکسته» بودیم هوای چشامون «بارونی» بود
«ابرهای» بُغض و دل «تنگی» و فراق حاج«قاسم» جبههها، در آسمان «دل»مان «سایهای» سیاه انداخته بود.
کرونای «بیحیا» از «راه» رسید.
برخورد کرد با ماه «قتلِ» امام سرجدایمان.
حسینیهها را «بستند».
دیگر «خستهام»، میخواهم «غزلی» از عمرم را، در زیر «قُبِّه» استجابتِ همه دعاهای عالَم بنویسم.
روضه دو «بیتی» بینظیرِ «بینالحرمین» بخوانم.
علم «عروض» را بیخیال شوم.
با «آرایهها» قهر کنم.
بانثری «ساده» بنویسم: «امام» سرجدای من!
من، عاشقِ «رباعی» امُّالبنینم.
دلم در کربلای «عاشقی» عباس «وفا» یا همان «علمدارِ» بی«دست» توست.
دیگر دست «خودم» نیست «بُریدهام».
به یاد دستِ «جدا» شده «قویترین» ژنرالِ ارتشهای «جهان»، سربازِ «عارف» و همه «شهدا» و رزمندگان «۸»سال حماسه و «شرف»، چند روز باقی مانده تا «عاشورای» عبرتها را، میخواهم: «عاشقی» کنم با نوشتن در «مورد» علمدارِ «عاشق» کربلا؛ وجود نازنین قمرِ «مُنیرِ» بنیهاشم، ابوالفضل العباس..
«#بگو_یاحسین»
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۱»
من «علمدارِ» کربلایم.
میخواهم: کربلا را برایتان «بسُرایم»؟
کربلا نقطه «پرگار» آفرینش است.
شمع جمعِ «خلقت» در کربلا «عزادار» گشت.
«عرشیان» درکربلا «رخت» عزا به تن کردند.
بیشتر، از «کربلا» برایتان بگویم...
از «شیرین» کاری اصغر.
«تشنه» بود؛ آب میخواست.
چیز «دیگری» طلب نداشت.
با هیچ کس «جنگ» نداشت.
«شش» ماهش بود.
«فریاد» نمیزد. فقط «لب» باز میکرد.
گاهی که آرام میشد؛ «زمزمه» کودکانهاش، اهل «حرم» را به گریه میآورد.
همبازی «رقیه» بود.
«گریه» میکرد که ای مُدِّعیان اسلام!
من «تشنه» هستم. چرا «آب» را بر «ما» بستید؟
طفلکی توان جنباندن «پلک» خود را هم نداشت.
تشنگی امانش را بُرید.
گلویش خشک شده بود.
از «اصغر» شش ماهه بیشتر برایتان میگویم.
ادامه دارد...
#لبیک_باحسبن
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۲»
من «آب»آورِ خیمههایم!
«اصغرم» گلویش خشک شده بود.
از رباب «شیر» طلب میکرد.
«فریاد» کودکانه او، فقط برای رفع «عطش» بود.
آسمان را «نگاه» میکرد؛ امّا چشمانش «سیاهی» میرفت.
کی دیده بچهای «آب» بخواهد، آب را از «دستش» بگیرند؟
خدا برا هیچ «مادری» نیاورد، تشنگی «بچه»اش ببیند؛ امّا نتواند «آب» به او بدهد.
مامان «رباب»؛
«شیر زن» باادب!
تو که «حسینت» عاشقت بود.
میفرمود:
«من خانهای که در آن رباب باشد را دوست دارم»
چرا شیر به «اصغر» نمیدهی؟
رباب هم «تشنه» بود؛ شیری نبود تا اصغرش «کام» گیرد و دلبند «رباب» آرام گیرد.
«انسانیَّت» را کوفیان «چال» کرده بودند.
«غیرت» را در «نامردی» به تماشا نشسته بودند.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۳»
علمدار کربلایم...
اصغرم «فریادِ» عطش عطش سر میداد.
«گوشی» برای شنیدن نبود.
من به خیمهها «نگاه» میکردم.
به دور ارادتِ «زینب» میگشتم.
چشمان بابام علی «مرتضی» میدیدم.
که چشمان یادگار کوثر «خلقت» متوجه حسینِ «زهرا» بود.
برای من «سخت» بود، دیدن تنهایی برادر و نگاههای خواهر...
من «آب»آورِ خیمهها بودم.
زخم «گلوی» اصغر را میدیدم، زیاد گریه کرده بود.
آب میخواست. تشنه بود. «عبَّاس» بودم. میسوختم از تشنگی «علی»!
اصغرم منو صدا میزد «عمو»! تو «آب» نداری برایم بیاوری؟ مامان رباب «شیر» هم به من نمیدهد. آخه عمو، تشنهام آب میخواهم.
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۴»
من «آب»آور خیمهها بودم.
اصغرم منو صدا میزد: آخه «عمو»، تشنهام آب میخواهم.
باب الحوائج بودم، «صدایش» را میشنیدم آب میخواست؛ امّا «مولای» من «تنها» بود.
خیمهها نگهبان میخواست.
از هر سو «احاطه» کرده بودند.
شمر «نعره» میزد. دختران به گوشه خیمه «پناه» میبرند.
بچهها «بازی» نمیکردند.
«دشت» بزرگ را برای بچهها بستند؛ فقط آب را نبستند، همه «زمین» را بستند.
نگاههای «قشنگ» بچهها، به سیِّد و «مولامون» دیدن داشت.
چشمان «رقیه»، به دنبال پدر بود فقط نگاه میکرد که بابا، به طرف دشمن نرود. سئوال میکرد بابا! چرا عمه گلویت را میبوسید؟
امام «من» تنها بود؛ اجازه میدان «نمیداد».
ادامه دارد...
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقَّای ادب»
«۵»
آب«آور» خیمهها بودم.
امام من «تنها» بود. اجازه «میدان» نمیداد.
صدای گریه «اصغر» عرشیان را وادار به اعتراض نمود.
«ملائک» فوج فوج به «کربلا» میآمدند.
امان «عبّاس» بُریده شد.
خدمت «مولا» و جان خود، «حسین» رفتم.
اجازه میدان طلبیدم. فرمود: عباس «من»! میدان «نرو»! صبح تا حالا «ناله» اصغر کبابم کرده است.
«رُباب» سر به زیر میاندازد؛ هیچ به من نمیگوید.
عباس من! برای آبرسانی به گلوی «خشک» اصغر، راهی میدان شو.!
عباس «ادب» بودم. غیرت کجایی؟ دین را «ملعبه» دست خویش قرار دادند.
پسر «زهرا»، جگر گوشه «پیامبر» در بیابانی «پناه» آورده است.
«آب» را بر او بستند. اصغرش «تشنه» است. «من» عباسم، عباس بن علی بن ابیطالب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«سقّای ادب»
«قسمت آخر»
گفتم: «من» عباسم، عباس بن «علی» بن ابیطالب.
این را گفتم و راهی میدان شدم.
به «میدان» نرفتم، محاصره «شریعه» شکستم.
به «شریعه» رفتم تا سلام «گرم» گلوی «خشکِ» اصغر را به «آب» برسانم.
به «دریا» پا نهادم، نهر «علقم» بود. مهریه بتول سلامٌ علیک! عباسم منو ببخش! اصغر «تشنه» است، بیتابی میکند. منم تشنهام!
«آقا» هم لبانش خشکه؛ امّا بیا برویم پیش «اصغر». بیا زودتر برویم، شاید تا رفتمان، اصغر «جان» دهد.
«من» و «آب» سوار بر مرکب «عشق» شدیم، بسوی چشمان منتظر حرکت کردیم.
امّا دست راستم را از «بازو» بریدند. دست «چپم» را از مچ جدا نمودند.
تیر به «چشمم» زدند، عمود آهنین بر «فرقم» کوبیدند.
«ملالی» نبود، مشک داشتم، میرفتم؛ چون آب داشتم. با دستانی بریده، چشمانی نابینا، میرفتم؛ امّا «مشکم» را دریدند.
دیگر کجا میرفتم؟!
«آب» بر زمین ریخت، «جان» عباس هم تحمُّل ماندن نداشت؛ صدا زدم: «یا اخا ادرک اخاک»
ای جانِ عباس! سقَّای بی«آبت» را دریاب.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
«منابع من»
مطالبِ علمدار «ذوقی» نبود؛ گرچه به «ذوق» مینشست.
این کمترین «نوکر» که یک «بسیجیام» خیلی «نوکری» کردم و در منابع «زیادی» گشتم تا کتاب «علمدارعاشقی» را نوشتم.
گرچه فعلاً «حفظی» مینوشتم؛ ولی منابع، بسیار «غنی» بود.
یکی از بزرگان «امر» فرمود: «نوکریت» کامل کن!
منهم، دارم جلد۲ آن کتاب را با «رویکرد» جدید مینویسم.
شاخصههای «بی»نظیر سقَّای «ادب» را جمعآوری کردم با «قلمی» متفاوت و کم نظیر(انشالله) در «حال» نوشتنم.
الآن باید «تمام» میشد؛ اگر «جنتلمنهای» پشت میز«مذاکره»، دست حاج «قاسم» جبههها نمیبُریدند و کمر شکسته نمیشدم؟
از کتابِ «بَطلُ العَلقَمِی»؛ «الموسوعه»؛ «الخصایص»؛ بلکه از «تمام» مقاتل، غافل نبودم.
واقعاً «نوکرشم»...
ثواب این «گفتار» را تقدیم میدارم به «شهدا» و «رزمندگان» خالصِ دفاع مُقدَّس...
مردانِ مردی که برای حفظ دین، ناموس و شرف ملت «ایستادند»؛ بعد آن خوبان، «عدهای» اهل «اپوزیسیون» شدند و عدهای دیگر «اختلاس» را با «اخلاص» نسبت به بیتالمال «رعایت» میکنند.
#لبیک_یاحسین
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام!
«گفتا گفتم»
گفت: خیابان «شهید» شده «بازرگان».
گفتم: الحمدلله که «استخر» نشد.
گفت: خیابان «استخر» که داریم.
گفتم: همان «داریم» را عرض کردم.
گفت: «خندیدم»
گفتم: گفتم تا «بخندی»
گفت: دیگه «چه» خبر؟
گفتم: برو خدا را «شکر» کن بزرگراه «کردستان»؛ «آزاد» راه «لندن» نشد.
«ترامپ» جای «همَّت» ننشست.
گفت: ترامپ «احمقه»!
گفتم: «امضای» اون «جانور» که تضمین بود!
ترامپ هم «ظاهراً» مادرزادی «احمق» بود.
تازه، مگر «دمکرات» و «جمهوری» خواه؛ با«هم» جشنِ «ترور» حاج قاسم❤ نگرفتند؟
گفت: «ترورِ» پهلوان «سلیمانی» پسابرجامی بود.
گفتم: «زمزمه» مذاکره بعد حاجی؛ دوباره «کاسه» لیسی بود؟
یا «پالسِ» وادادگی و «تسلیم»طلبی؟
گفت: ترک «عادت» موجب «مرض» است.
گفت: ببینمت
گفتم: «بازرگان» یا «بابایی»؟
خندید و گفت: هی شهداء! تا «شما» بودید؛ هر شب، «کربلایی» داشتیم.
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
ممنون نگاهتانم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام!
«فرماندهی دلی»
این روزها «نامه» حاج «قاسم»❤ به نیروی خود، سرتیپ پاسدار، حسین پورجعفری؛ فضای «مجازی» وقلوب «شیفتگان» جهاد و شهادت را مُعطَّر به «اخلاص» جانفزای ایثار و «شهادت» کرده است.
حسینِ حاج «قاسم»
اهل «گُلباف» کرمان بود.
توسط «کدخدا» در ۱/۲۰ دقیقه بامداد «فرودگاه» بغداد به آسمانها «سفر» کرد.
«۳۰» سال در کنار حاجی بود.
مخزن «اسرار» لشکر «۴۱» ثارالله و «مَحرم» اسرارِ «حاج» قاسم «جبههها» بود.
در سال «۶۱» با والفجر«مقدماتی» وارد «جهاد» شد و
سال «۶۴» در منطقه آبی «تبور» دچار «شکستگی» «کمر» شد.
باوجود این که سال «۹۵» باز«نشسته» شد؛ امَّا حاج قاسم با «نامهاش»، در دلِ «حسینِ» خود «کاری» کرد که «او» دوباره به عرصه «جهاد» برگشت.
فرماندهی «دلی» در جبههها؛ «مُختص» قاسم سلیمانی نبود؛ بلکه یک «اصل» حاکم، بین «فرماندهان» و «جهادگران» ۸ «سال» حماسه و خون بود.
«ژنرال» عارف در «وصیت» خود هم، از حسینِ«خود» نام میبَرَد.
#شهدا_شرمندهایم
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیز همراهم سلام!
#اسلام_زنده_است
✅ «1»
دو «حرکت» تاریخی و سرنوشت ساز در «اسلام» رُخ داده است که این دو حرکت، به اسلام «حیات» داده است.
یکی «هجرت» پیامبر گرامی اسلام از «مکه» به «یثرب»
و «دیگری» هجرت امام حسین علیهالسلام از «مکه» به کربلا.
اگر آن هجرت رسول الله رُخ نمیداد؛ اسلام در همان سرزمین مکه دفن میشد.
آن قدر، این هجرت پیش «خدا» عزیز آمد که در «لیلةُ المبیت»، جانشینی «خانه زاد» خدا «برای» « رسول خدا» را، خدایشان «سُتود» و آن را معامله با «خدا» نامیده است.
(بقره ۲۰۷)
مُفَسِّرین اهل «سنَّت»؛ حتَّی ابن ابیالحدید معتزلی هم، زبان به اعتراف گشودند که این «آیه» مختص «علی» علیهالسلام است.
(شرح نهج؛ ج۱۳، ص۲۶۱)
در هجرت «دوم»، استمرار و بقای «اسلام»، آغار شد؛ یعنی «مُحَرَّم» و «صفرِ» خون «خدا»؛ آن امام «سرجدا» روحی لهالفدا، «اسلام» را «زنده» نگه داشته است.
#لبیک_یا_حسین
ممنون نگاهتانم
✍️علی تقوی دهکلانی
@taqavi57