تمام شد...🥺
رفتیم و برگشتیم ؛
حال همه خوب است✨!
عراق امن است و حرمها آبادند🌱!
کار صحن نجف تقریبا تمام شده . .
همه چیز خوب است ،
جز ، جای خالیِ تو (:💔
ممنون حاجی ،
بابتِ همه چیز ممنون❤️🩹
- شادی روح همه شهدا صلوات🌷
#حاج_قاسم |
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 124 یکشنبه دانشگاه نرفتم، حمید که از سرکار آمد گفت: بریم از
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 125
آن شب استرس عجیبی گرفته بودم چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباسها رفتم در تاریکی شب چشمهایم را میبستم و دست میکشم تا مطمئن شوم، اثری از دوختها و جای خالی اتیکتها نمانده باشد! خودم را جای دشمن میگذاشتم که اگر روی لباس دست کشید متوجه دوخت اتیکتها میشود یا نه، لباس را بو میکردم آهسته اشک میریختم دلم آروم و قرار نداشت زیر لب شروع کردم به قرآن خواندن و از خدا خواستم مواظب حمیدم باشد.
جنس تنهایی روز سهشنبه برایم خیلی غریب بود طعم دلتنگیهای غروب جمعه را داشت دست دلم به کار نمیرفت، فضای خانه را غم گرفته بود تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش میرسید، دوست داشتم عقربههای ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد، ولی حتی عقربههای ساعت هم با من لج کرده بودند و تکان نمیخوردند، با اینکه گفته بود شاید دیرتر بیاید سفره غذا را پهن کردم شاخه گل را وسط سفره گذاشتم به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد نمیخواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است، مدام چشمهایم را میبستم و باز میکردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سر جای خودش است، دلشورههایم بیعلت است این مأموریت هم مثل همه مأموریت هایی که حمید رفته بود، چند روزی دلتنگی و دوری ولی بعد از آن چیزی که میماند، خود حمید است که به خانه برمیگردد.
به خودم دلداری میدادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد میزد این رفتن بیبازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشکهایم تمامی نداشت حمید آن روز خیلی دیر آمد تقریبا شب بود که رسید لباسهای نظامی تنش بود همه هم گل مالی شده بودند، برای آماده سازی قبل از مأموریت به رزمایش رفته بودند تمام وسایل شخصیاش را از محل کار آورده بود، انگار الهامی به او شده باشد این کار او سابقه نداشت با اینکه تا قبل از این حتی دورههای چند ماهه زیاد رفته بود، ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود پرسیدم: چرا این همه دیر کردی؟ اینها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه؟ میری برمیگردی دیگه چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟
وسایل را روی اپن کنار اتیکتها گذاشت و گفت: خانم مطمئن باش دیگه به پادگان برنمیگردم! من زیاد خواب نمیبینم ولی یه خواب تکراری را چندین و چند باره که میبینم، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع میکنم تمساحها منو دوره کردن و تکه تکه میکنند، ولی من تا آخر همونجا میایستم حس میکنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله باشه.
این خواب را قبلاً هم برایم تعریف کرده بود، چهره خسته ولی چشمان پر از شوقش تماشایی بود، هرچه میگذشت این چشمها دست نیافتنیتر میشد،گفتم: خبری شده؟ چشات داد میزنه خیلی زود رفتنی هستی! از اعزامتون چه خبر؟ نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباسهایش را عوض کند گفت: باید لباسهامو بشورم احتمال زیاد پنجشنبه اعزام میشیم!
تا این را که گفت دلم هری ریخت بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس میکشیدم ولی باز خبر رفتنش بیتابم کرد، سیب زمینیهایی که پوست کنده بودم را داخل ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم، لحظات سختی بود از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه تمام نبودنهایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودنهایش گریه کنم، به زور راضیش کردم تا لباسها را خودم بشورم با هر چنگی که به لباسها میزدم، دلم بیشتر آشوب میشد دور از چشم حمید کلی گریه کردم.
شستن لباسها که تموم شد آنها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا سیب زمینیها را داخل تابه ریختم گویی با هر هم زدن تمام روح و روان من هم میخورد.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 125 آن شب استرس عجیبی گرفته بودم چند بار از خواب پریدم و مس
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 126
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت چیزی نمیگفت، ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر میشد این دل عاشق را آرام کرد از هم دوری میکردیم، در حالی که هر دو میدانستیم چقدر این جدایی سخته طاقت فرساست به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید این حلالیت گرفتنها و عجله برای به سرانجام رساندن کار نیمه تمام خبر سفر بیبازگشت میداد.
هیچ مرحمی برای دل عاشقم پیدا نمیکردم چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست با اینکه مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس میکردم، بغض کرده بودم سعی میکردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدم تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم با گریه من اشک حمید هم جاری شد دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دلتنگی در حالی که اشکهایم را پاک میکرد گفت: فرزانه دلم را لرزوندی ولی ایمانمو نمیتوانی بلرزونی!
تا این جمله را گفت تکانی خوردم با خودم گفتم چه کار داری میکنی فرزانه؟ تو که نمیخواستی از زنهای نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو میلرزونی! نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم: حمید خیلی سخته من بدون تو روزم شب نمیشه ولی نمیخوام یاریگر شیطان باشم تو رو به امام زمان عجل الله میسپارم دعا میکنم همه عاقبت بخیر بشیم.
لبخند روی لبهایش نشست لبخندی که مرهم دل زخمیام بود کاش میتوانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود، این حرفها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند گفت: یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟ پرسیدم: چطور روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده کدوم روز منظورته؟ گفت: یادته سر سفره عقد بهت گفتم، دعا کن آرزوی من برآورده بشه من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم! تا تو هم از خدا خواستی دعای من هرچه که هست مستجاب بشه.
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید که حمید شناسنامهاش را جا گذاشته بود خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود میخواست برود! باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟ شام رو که خوردیم گفتم عزیزم خسته برو دوش بگیر، در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جملهاش فکر میکردم جملهای که من را زیر و رو کرده بود با خدا معامله کردم دیگر نمیخواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم اراده کردم محکمتر باشم.
حمید با حوله آبی رنگ کلاهش را هم گذاشته بود زیر اپن نشست طبق قرار که با خودم گذاشته بودم برایش برگه A4 آوردم گفتم: آقا شما که معلوم نیست کی اعزام بشید شاید همین فردا رفتی الان سر حوصله چند خط به عنوان وصیت نامه بنویس.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💙
آرامش آسمان شب سهم قلبتان
و خداوند روشنی بی خاموش تمام لحظه هایتان باشد
در این ساعات پایانی شب آرزو دارم
غیر از خدا محتاج کسی نشوی
شبتون پراز آرامش🌹❤️
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
شهيد منتظر مرگ نمیماند،
اين اوست که مرگ را برمی گزيند.
شهيد پيش از آنکه مرگ ناخواسته به
سراغ او بيايد، به اختيار خويش میمیرد
و لذت زيستن را نيز هم او مي يابد نه
آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود
او وانمیگذاردش و خود را
به ريسمان پوسيده غفلت میآميزد ..
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
🌷 #خاطرات_شهدا
●حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
●می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....
●بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو
مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!
#شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی)
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
لذت داشتن یه دوست خوب تو یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیر برفِ؛
درسته که هوا رو گرم نمی کنه اما دل آدم رو گرم میکنه...
🍃🍃
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
بعد از چهل روز
عاشقی و نفس کشیدن
در حال و هوای حسین؏
یکدفعه دلتنگ میشوی
برای این حس مثبت تمام ناشدنی..
عشقی که تمام رسانه ها
و ابزار ها و سلاح های جهان
قدرت نشانه رفتنش را ندارد!
حس مثبت ۱۴٠٠ سالهای که
نسل به نسل و قرن به قرن ادامه دارد
کشتی نجاتی که چهل ساله نیست
و تا قیامت مسافر دارد..
و حالا بعد از چهل روز آرامش
در زیر این بیرق
تو میمانی و یک سال سکوت..
یک سال دوری از حرف حسین..
حس حسین
احساس حسین
و میفهمی برای ماندن
در حال و هوای حسین
باید حسینی شوی و
حسینی بمانی همچنان
در راه مشایهِ حسین؏..🌿
#دلانه 💕
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
حالا تمام حرف شب و روز زائر است
یادش بخیرچند روز پیش این موقع کربلا..💔😭
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین(ع)
صلیاللهعلیکیا ابالفضل العباس(ع)
شب تون حسینی ✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
با وصالِ تو بہ یڪ لحظه فراموش ڪند
هر ڪه جور فلڪ و محنت ایام ڪشید...
عزیزززم حسین ❣
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
۲۱ شهریور ۱۴۰۲