•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
به زمانبندی #خدا اعتماد کن.
او هرچی رو که بخوای
به قشنگترین حالت ممکن بهت میده،
ولی
در زمان خودش.
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر
🌼 امروز آرزو میکنم برایتان لبخندهایِ
🌺 ناگهانی و بیوقفه را
🌼 وقتی که دل، عاجز میشود از تکرارِ
🌺 روزها و شب هایِ پُر از بغض
🌼 آرزو میکنم برایتان در پس
🌺 تمامِ نرسیدن ها، نداشتن ها
🌼 از یاد نبرید رویاهایِ قشنگتان را
🌺 که هر تمام شدنی
🌼 به معنایِ پایانِ زندگی نیست
این روزها خیالم آشفتهی افکاریست که یقینا هر انسانی باید دربارهاش بیاندیشد و بعد خویشتنِ خویش را با آنچه که حق است برابر کند .
تواضع ، فروتنی ، درهم شکستنِ غرور ، نابودیِ عُجب در درونِ دل آدمی ... همهی اینها واژگانی هستند که در دایرهی دغدغهمندِ فکرم چرخ میخورند و من را به تفکر وا داشته اند .
به راستی چه چیز ما را به خودپسندی و برتربینیِ کاذب کشانیده است . مگر نه آنکه همه چیز از خداوند است .؟ مگر نه آنکه اعتقاد ما این است که هذا من فضل ربی ؟ پس غرور برای چه ؟ برای که ؟
☘☘☘
#نکته_انگیزشی
میدونستی هیچکس عالی شروع نکرده🤔
هیچ قهرمانِ المپیکی ، اولین مسابقه اش عالی نبوده
هیچ نویسنده ی مشهوری، اولین کتابش چاپ نشده!
هیچ خواننده یِ پرطرفداری اولین کنسرتش تو سالن های بزرگ نبوده
هیچ نقاش معروفی اولین تابلوهاش دیده نشده
هیچ کمدین معروفی اولین اجراهاش مجذوب کننده نبوده
موفقیت یعنی همین
یعنی هیچکس عالی شروع نکرده ولی تا زمانیکه قصه اش تموم نشده ادامه داده ...
تو هم فقط ادامه بده، همین ...
👑👑👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهونهات چیه نماز نمیخونی ؟!
ایرانیا همه برنامه هاشونو با چای خوردن تنظیم میکنن
یه چای بخوریم بعدبریم
چاییمونو بذاریم خونه اونا بخوریم
چایمو بخورم بعد درس میخونم
چاییمو بخورم برم ورزش 😂
😂😂👌👌
#زنگ_تفریح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️فرمانده نیروی دریایی ارتش خبر داد؛
🔺برنامه ایران برای احداث پایگاه دائمی در قطب جنوب به دستور رهبر انقلاب
😀😀😀😀
مداحی آنلاین - دیروز پدرها ، امروز پسرها - حسین طاهری.mp3
9.7M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس
⏯ #استودیویی #جدید #حماسی
🍃پرچم افراشته رمز وطن ماست
🍃حتی سحر مرگ به روی کفن ماست
🎙 #حسین_طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹دلتنگ توام...
🔴 دلتنگ توام که به داد دلم برسی
بیاد سردار سرافراز شهید سید حمیدرضا هاشمی
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
شما خوب میدانید که شهید عزادار نمیخواهد، رهرو میخواهد.
همانطور که من رهرو خون برادرم بودم، شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.
🔹شهید موحد دانش
#در_محضر_شهادت
┄
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
یک روز آمد و پرسید:
باباجان #خمس اموالت رو دادی؟
تعجب کردم؛ با خودم گفتم:
" پسر دوازده-سیزده ساله رو چه به این حرفها؟! "
با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم:
" نه پسرم ندادم؛ امسال رو ندادم. "
از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانههای مختلف اعتصاب غذا کرد؛
وقتی خوب پاپیچش شدم،
فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
🔹 شهید مهدی کبیرزاده
🍃🌹🍃🌹
ماه مهر و شروع مدارس سسسسسلام😍
یادی کنیم از گذشته😍
اينو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن :
بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...😌
✅یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
✅یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد😌
✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم😁
✅یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
✅یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن😌
✅یادتونه
زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم😣
✅یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم.😌
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده.،
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم
هر کجا خندیدی، هر کجا خنداندی
خوشبختی همانجاست ...
😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی رفتهای ز دل که تمنـّا کنم تورا..
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تورا..
#شبجمعهستهوایتنکنممیمیرم
#حسینجانم❤
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 141 از پنجشنبه خبر به خیلیها رسیده بود، ولی خانواده من و خا
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 142
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود گذشته بود که من از شهادت حمید باخبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند، میخواستم بگویم: حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر میکردی، طاقت ندارم انقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم.
به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را فرا گرفته بود، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا میرود سالم برگردد، معراج الشهدا ۲۰ تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید چند بار زمین خوردم، دور تابوت را خلوت کرده بودند عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه میکرد، بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم: دروغه! عروسکه! الان دست میزنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و میخواد سر به سرم بزاره.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشمهای نیمه بازش را که دیدم خندیدم گفت و گفتم: حمید شوخی بسه پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم.
حس میکردم دارد با من شوخی میکند یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم: الان دست میکشم توی موهاش، الان میبوسم حمید بلند میشه چشمهایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم، همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد طول زندگی هر وقت روی موتور مینشست یا از بیرون میآمد دستهای سردش را بین دستهایم میگذاشت، حالا هم دستهایش سرد سرد بود، میخواستم با دستهایم گرمش کنم سرم را میبردم جلو توی صورتش نفس میکشیدم و ها میکردم تا گرم شود.
ناامید شده بودم روی بدنش دنبال نشانههای خاص میگشتم، گرفتگی سمت چپ گردنش داشت ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود بهانه دلم جور شده بود ایستاده به من گفتم: این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست بابا من را همون بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت: از بدنش خون رفته ماه گرفتگی ناپدید شده، بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد و گفت: فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده.
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزد و میگفت: فرزانه این سینه هیچ وقت نمیسوزه، همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود شکم پاها دستها گردن صورت همه جا به جز سینه که کاملأ سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینهاش گذاشتم دلم میخواست تپش قد داشته باشد زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است، ولی هیچ خبری نبود هیچ واکنشی نشان نمیداد سختترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است، قلبی که یک عمر برای تو تپیده حالا دیگر هیچ نبضی، هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد قلب حمید من از حرکت باز ایستاده بود، همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین (ع) است و شما عشق سوم من هستی.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 142 از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم اول خیابان عبید،
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 143
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و همه داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با همه تنها باشم، بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر میکردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی میتواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم، سرم را بلند کردم انگار که منتظر جواب باشم چند لحظه سکوت کردم، دوباره در گوشش گفتم: حمید دوستت دارم.
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود: فرزانه دلم را لرزوندی ولی ایمانمو نمیتوانی بلرزونی، در گوشش حلالیت خواستم، گفتم: حمیدم ببخش اگر دل تو لرزوندم، منو حلال کن شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سیدالشهدا علیه السلام برسون به حضرت زهرا سلام الله بگو هدیه منو قبول کنن.
نمیگذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، میگفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد، میخواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم حمید همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس میکردم، حالا سرد سرد بود سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم میرفت،گفته بودند چشمهای نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند، خودم چشمهایش را بوسیدم و بستم چشمهایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشمهایی که انگار لحظات آخر امام زمان عجل الله را دیده بود، چشمهایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیباییها را ببیند!
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند بابا کشان کشان من را تا دم پلهها آورد، روی هر پله مینشستم و گریه میکردم گفتم: بزارید همین جا بمونم دو هفته است که عزیزدلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده.
آقا سعید را دیدم بهش گفتم: آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرن سردخونه، حمید از سرما بدش میاد تصور اینکه هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق میکشاند.
مرا به زور سوار ماشین کردند به مسجد محله پدری حمید رفتیم همون مسجدی که بارها همه دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بیجانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند جای سوزن انداختن نبود، عکسهایش را نشان دادند فیلمهایش را پخش کردند.
مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم دلم میخواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم، جمعیت کنار میرفت و من دنبال حمید میدویدم دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم.
از مسجد به خانه پدرم آمدیم حالم آنقدر بد بود که نمیتوانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم باز همان را گرم کرد، ولی من نمیتوانستم چیزی بخورم تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ میریخت با سالاد شیرازی و نان میخورد، تا مدتها همین قضیه تکرار شد، هر چیزی را میدیدم یاد حمید میافتادم و مفصل گریه میکردم، غذاهایی که دوست داشت جاهایی که با هم میرفتیم، خلاصه همه چیز!
مادرم با گریه گفت: دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمیخوری استراحت کن که جون داشته باشی فردا خیلی کار داریم از فردا که نیامده میترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازههای بهشت تشییع کنم چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم برقها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید برادرم داخل اتاق قرآن میخواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب میآمد من هم کمرم را گرفته بودم پذیرایی را دور میزدم و گریه میکردم لحظه به لحظه کمرم دولا میشد.
با اینکه پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود، پیش خودم میگفتم: حمید که اهل بدقولی نیست فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس میگیره، دوست داشتم زمان به عقب برگردد تا چند ماه بعد از آن همین احساس همین انتظار را داشتم ناخودآگاه به گوشی نگاه میکردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند، فکر میکردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت باید صبر کنی، تمام نشده است!
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این خاطره ۲ دقیقه ای رو از دست ندید
♦️خاطره ای شنیدنی از زبان نوجوان چهارده ساله در دفاع مقدس.
❤️وقتی جعبه مهمات رو باز کردم فقط گریه کردم....
⭕️ ما چقدر به این خاطره توجه داریم؟؟
چقدر به سیره شهدا عمل میکنیم!!!
قطرهاےگمشدهامدردلدریاے حسین
چشمدلمےطلبممحضتماشاے حسین
هرڪہراخواستہباشدبہجنونمےڪِشَدَش
سختدیوانہڪنندهستمداواے حسین
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله الحسین
شب تون و عاقبت تون حسینی 🌙♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج