اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنجا را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشکر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتیست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب میآیم.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
🌹@tarigh3
«خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام
و خـواسته باشم خود را از دستِ این سختیها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم.
بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زندهام موجودی نباشم که سببِ جلوگیری از رشد دیگران شوم.
تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگلِ انبوه انقلاب را آبیاری کند..»
#شهید_سردارحاجیدالله_کلهر
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا و دایی محمود ساکهایمان را بردند و گذاشتند توی اتاقها. ما توی لابی منتظر ماندیم. قصد داشتیم اول به حرم برویم. زن دایی و دایی با هم تعریف کنان از جلو میرفتند و من و علی آقا در سکوت همراه شده بودیم. یاد حرفش افتادم و چند قدم از او فاصله گرفتم جلو افتاد و منتظر شد تا به او برسم. اما من مرتب عقب میماندم. آخرش کاسه صبرش لبریز شد و پرسید: «خسته ای؟!» جواب دادم "نه خودتون گفتید تو خیابون با هم راه نریم. خانواده شهدا یادتونه؟!"
علی آقا لبخندی زد و دستم را کشید و گفت: «ای موضوع مربوط به همدان بود اینجا که کسی ما رو نمیشناسه.» نیمه شب به هتل برگشتیم. اتاقها در طبقه دوم بود. دایی کلیدی از جیبش درآورد و در اتاقی را باز کرد و به زندایی تعارف کرد که برود تو من مانده بودم کجا بروم.
على آقا در اتاق کناری را باز کرد و گفت: «بفرمایید.» احساس دوگانه ای داشتم. هم خجالت میکشیدم هم احساس بی پناهی میکردم. بین دوراهی مانده بودم. نگاهی به زندایی کردم. با چشمهایم التماس میکردم مرا پیش خودشان ببرند، اما زندایی خداحافظی کرد و شب به خیر گفت. به ناچار وارد اتاق شدم. احساس ناامنی میکردم. اتاق و فضا برایم سنگین بود. روی یکی از دو مبلی که کنار پنجره بود نشستم.
علی آقا توی اتاق قدم میزد و خودش را الکی با وسایلی که در اتاق بود مشغول می کرد. دو تخت جدا از هم توی اتاق بود و مابینشان میز کوچکی فاصله انداخته بود. داخل اتاق یک یخچال کوچک، یک تلویزیون و دو مبل و میز کنار مبلی هم وجود داشت. علی آقا پرسید: «خوابت نمی آد؟ خسته نیستی؟»
دستپاچه گفتم: «نه.»
انگار متوجه اوضاع روحی ام شده بود. آستین هایش را بالا زد و رفت داخل دست شویی. مدتی گذشت و نیامد. بلند شدم پشت پنجره ایستادم. گنبد و گلدسته های حرم حضرت معصومه (س) پیدا بود. منظره قشنگ و چشم نوازی داشت که دوست نداشتم از آن چشم بردارم.
با اینکه دیر وقت بود ماشینها چراغ روشن از خیابان میگذشتند. چراغ های نئون و رنگارنگ و چشمک زن مغازه های سوهان و تسبیح و سوغات فروشی هنوز روشن بود. مردم زیادی در پیاده روهایی که به حرم ختم میشد در رفت و آمد بودند.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
علی آقا از دست شویی بیرون آمد صورتش خیس بود و داشت آستین هایش را پایین می آورد. وقتی مرا دید، با تعجب گفت: «هنوز نخوابیده ی؟» جواب دادم: «خوابم نمی آد.» لبخندی زد و گفت معلومه» هم خوابت میآد، هم خسته ای. من میخوام نماز بخوانم. یه سری کار هم دارم که باید انجام بدم. تگه پیش من معذب و ناراحتی میرم پایین
گفتم: «نه، راحت باشید.» گفت: «پس تو هم راحت باش بگیر بخواب. میخوای چراغا رو خاموش کنم؟» قبل از اینکه جواب بدهم چراغ ها را خاموش کرد و ایستاد به نماز. از فرصت استفاده کردم چادرم را درآوردم، پتو را روی صورتم کشیدم. از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد.
با صدای اذان که از خیابان و جایی نزدیک به گوش میرسید، از خواب بیدار شدم و ناخوداگاه چشمم افتاد به تخت علی آقا. کسی روی تخت نبود، اما پتو کنار افتاده بود. نور چراغهای خیابان اتاق را روشن کرده بود. روی تخت نشستم. صدای شرشر شیر آب می آمد و چراغ دستشویی روشن بود. بلند شدم و چادرم را سر کردم. علی آقا وضو گرفته از دست شویی بیرون آمد. سلام دادم. با تعجب گفت: « سلام تو بیداری؟ انگار خیلی خسته بودی. تا سرت گذاشتی رفتی»
گفتم: «بله. خسته بودم.»
گفت: «من و آقا محمود میخوایم بریم حرم برا نماز صبح می آی؟»
گفتم: «وضو نگرفتهم.»
در اتاق را باز کرد. «تا من در اتاق آقا محمود رو میزنم شما هم وضو بگیر.»
بعد از خوردن صبحانه به طرف تهران حرکت کردیم. چهل دقیقه ای میشد که از قم درآمده بودیم. یک دفعه دایی با لهجه غلیظ همدانی گفت: «آکهی یادمان رفت سوان بخریم.»¹ علی آقا پایش را از روی پدال گاز برداشت. سرعت ماشین کم
شد. گفت: «شی کنیم. برگردی مان؟!»
من و زندایی که عقب ماشین نشسته بودیم زدیم زیر خنده. دایی دور برداشت و گفت: «می میشه بیای قم و سوان سوغات نوری رامان نی میدن همدان. چشم و چالمان در می آرن»²
--------------------
۱. عجب فراموش کردیم سوهان بخریم
۲ مگر میشود به قم بیایی و سوهان نخری به همدان راهمان نمی دهند، چشم هامان را در می آورند!
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
مزد تلاشش برای ترویج #حجاب راگرفت!
#شهیده_فائزه_رحیمی
#حجاب_فاطمی
#بی_تفاوت_نباشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
عشق در فراق
اگر زنده بماند عشق است؛
در وصال که همه ادعا دارند💔
اللهم ارزقنا حرم...کربلا..
✨صلیاللهعلیکیا مولای
یااباعبدالله الحسین✨
🌹@tarigh3
°•~🌱
بے غم عشق تو صد حیف ز عمرے ڪه گذشت!
بیش از این ڪاش گرفتار غمت مےبودم...
#اباعبدالله 💔
آخی...
جاااانم
اون بچه هایی که بلند بلند
سلام فرمانده می خوندند
می گفتن نبین قدم کوچیکه
پاش بیفته من برات قیام می کنم
الان تو آغوش سردارن😭💔
شهادت گوارای وجودتون🕊🥀
#ما_ملت_شهادتیم
🌹@tarigh3
مولاجانم
بلای نبودنت، به زانو درآورده همه را..
هراسان، در پی یافتن یک منجی الهی
، دارد بیدار میشود این بشرِ به خوابِ غفلت فرو رفته...
جهان تشنهی منجی است و "لامنجی الا المهدی"...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
🌹@tarigh3
🌟🌿
خدایا!
خوب میدانم
و از عمق جان باور دارم
آنان که به تو امید دارند،
هرگز سرافکنده نخواهند شد.
ای همه دار و ندارم ،دوستت دارم.
🌟🌿
🌹@tarigh3
برگرد بی تو کل جهان نامنظم است
خوش کردهایم دل به همین اتفاقها
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🥺💔
صبحتون امام زمانی💚
🌹@tarigh3
«با یک سلام صبح به ارباب بی کفن»
روزم پر از جواب سلام حسین شد
یادم نمیرود که خدا هر زمان ز من
قهرش گرفت، واسطه نام حسین شد
صبحتون حسینی❤️💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
🪴🌹🪴🌹🪴🌹
اگه بسیجی واقعی هستی
سعی کن 🌹 ^اللهم الرزقناشهادت^🌹
روبه قلبت بچسبونی نه به پشت قاب موبایلت📱
#بسیجی 🇮🇷✌️🏻
#امام_زمان
#سرباز_میخاد
#شهادت_آرزوی_ماست
🌹@tarigh3
توییت سخنگوی وزارت علوم درباره حامیان تروریستهای فاجعه کرمان در فضای مجازی:
توهینکنندگان به شهدا جایی در دانشگاه نخواهند داشت.
🌹@tarigh3
آقا جواد یه اخلاقی داشت که از روح بزرگش نشأت می گرفت. جاهایی که باهاش بودم گه گاه
می دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می کنه، دست خالی بر نمی گشت.
یک بار در بازار کربلا غذا خوردیم که شخصی آمد و گفت: من گشنه هستم او همه ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود بدون کاستی برایش سفارش داد.
بهش گفتم: آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمی کنه؟
گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی می خواهیم او نگاه می کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟
خدا کریمه و به کرمش می بخشه نه لیاقت ما.
#شهید_جواد_علی_حسناوی
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
🌹@tarigh3