مزد تلاشش برای ترویج #حجاب راگرفت!
#شهیده_فائزه_رحیمی
#حجاب_فاطمی
#بی_تفاوت_نباشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
عشق در فراق
اگر زنده بماند عشق است؛
در وصال که همه ادعا دارند💔
اللهم ارزقنا حرم...کربلا..
✨صلیاللهعلیکیا مولای
یااباعبدالله الحسین✨
🌹@tarigh3
°•~🌱
بے غم عشق تو صد حیف ز عمرے ڪه گذشت!
بیش از این ڪاش گرفتار غمت مےبودم...
#اباعبدالله 💔
آخی...
جاااانم
اون بچه هایی که بلند بلند
سلام فرمانده می خوندند
می گفتن نبین قدم کوچیکه
پاش بیفته من برات قیام می کنم
الان تو آغوش سردارن😭💔
شهادت گوارای وجودتون🕊🥀
#ما_ملت_شهادتیم
🌹@tarigh3
مولاجانم
بلای نبودنت، به زانو درآورده همه را..
هراسان، در پی یافتن یک منجی الهی
، دارد بیدار میشود این بشرِ به خوابِ غفلت فرو رفته...
جهان تشنهی منجی است و "لامنجی الا المهدی"...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
🌹@tarigh3
🌟🌿
خدایا!
خوب میدانم
و از عمق جان باور دارم
آنان که به تو امید دارند،
هرگز سرافکنده نخواهند شد.
ای همه دار و ندارم ،دوستت دارم.
🌟🌿
🌹@tarigh3
برگرد بی تو کل جهان نامنظم است
خوش کردهایم دل به همین اتفاقها
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🥺💔
صبحتون امام زمانی💚
🌹@tarigh3
«با یک سلام صبح به ارباب بی کفن»
روزم پر از جواب سلام حسین شد
یادم نمیرود که خدا هر زمان ز من
قهرش گرفت، واسطه نام حسین شد
صبحتون حسینی❤️💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
🪴🌹🪴🌹🪴🌹
اگه بسیجی واقعی هستی
سعی کن 🌹 ^اللهم الرزقناشهادت^🌹
روبه قلبت بچسبونی نه به پشت قاب موبایلت📱
#بسیجی 🇮🇷✌️🏻
#امام_زمان
#سرباز_میخاد
#شهادت_آرزوی_ماست
🌹@tarigh3
توییت سخنگوی وزارت علوم درباره حامیان تروریستهای فاجعه کرمان در فضای مجازی:
توهینکنندگان به شهدا جایی در دانشگاه نخواهند داشت.
🌹@tarigh3
آقا جواد یه اخلاقی داشت که از روح بزرگش نشأت می گرفت. جاهایی که باهاش بودم گه گاه
می دیدم کسی دست نیاز به سمتش دراز می کنه، دست خالی بر نمی گشت.
یک بار در بازار کربلا غذا خوردیم که شخصی آمد و گفت: من گشنه هستم او همه ی آنچه برای خودمان سفارش داده بود بدون کاستی برایش سفارش داد.
بهش گفتم: آخه تو از کجا میدونی یارو فیلم بازی نمی کنه؟
گفت: من به فیلمش کاری ندارم، مگه وقتی ما از خدا چیزی می خواهیم او نگاه می کنه که ما لیاقتش را داریم یا نه؟
خدا کریمه و به کرمش می بخشه نه لیاقت ما.
#شهید_جواد_علی_حسناوی
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نانِ خونی کودکِ کرمانی
روایت نان خونی بجا مانده از کودک کرمانی در حادثه تروریستی گلزار شهدا
#کرمان #کرمان_تسلیت #ایران_تسلیت
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 کمی جلوتر یک دوربرگردان بود. علی آقا دور زد و دوباره به طرف قم حرکت کردیم. نرسیده به قم کنار جاده، دو سه تا مغازه بود. چند قوطی سوهان خریدیم و کلی خندیدیم و برگشتیم. یک ساعتی میشد که داشتیم به طرف تهران میرفتیم. توی اتوبان تهران - قم ماشین به پت پت افتاد و قاروقورش درآمد. دایی گفت: «آک هی! اینم به کخ کخ افتاد.» باز ما خندیدیم علی آقا ماشین را توی شانه خاکی جاده نگه داشت. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. دایی هم به کمکش رفت. من و زن دایی از ماشین پیاده شدیم. زندایی پرسید: «چی شده محمود آقا؟» دایی به خنده گفت: «گفته زمین.»(لج کردن) از فرصت استفاده کردیم و آن دوروبر قدم زدیم. باد خنکی میوزید. دورتر چند درخت بود و کوه و تپه و دشتی سبز. صدای بوق کامیونها و ماشینهایی که پرگاز میرفتند نمیگذاشت صدای جیک جیک گنجشکهایی را که نزدیک ما روی زمین نوک میزدند و باقی مانده غذای مسافران را میخوردند به خوبی بشنویم. علی آقا و دایی محمود آستینها را بالا زدند و دل و روده ماشین را پایین ریختند. یک ساعت بعد ماشین استارت خورد و ما با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم. دایی سوژۀ تازه ای پیدا کرده بود و ماشین را به مسخره گرفته بود. یک کیلومتری جلوتر نرفته بودیم که دوباره ماشین به پت پت افتاد و خاموش شد. ناله دایی درآمد. حالا علی آقا میخندید. گفت: «م که گفتم ای بچه دل نازکه گوش نکردی بفرما قهر کرد. علی آقا و دایی پیاده شدند و با احتیاط ماشین را به طرف شانه خاکی جاده هل دادند. ما توی ماشین بودیم و تندتند صلوات می فرستادیم و دعا میکردیم تا خدای نکرده اتفاق بدی نیفتد. این بار ماشین بنزین تمام کرده بود. علی آقا یک گالن بیست لیتری خالی داد به دست دایی محمود و گفت: تا تو باشی ماشین بی زبان دوست ما رو مسخره نکنی! بدو تا سه شماره برگشتی.
خیلی طول کشید تا بالاخره دایی برگشت و بنزین را توی باک خالی کردند و دوباره ماشین به راه افتاد.
صبح زود حرکت کرده بودیم و ساعت چهار بعد از ظهر به تهران رسیدیم؛ گرسنه و خسته و تشنه. همان ابتدای شهر توی یکی از خیابانهای اطراف میدان آزادی ناهار خوردیم و به چند هتل سر زدیم اما باز هم به خاطر عکس دار نبودن شناسنامه من و زندایی نتوانستیم جایی پیدا کنیم.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
بعد از کلی چه کنیم و چه نکنیم و چاره جویی و مشورت، قرار شد برویم کرج. علی آقا معتقد بود سختگیری آنجا به اندازه تهران نیست و بالاخره میتوانیم جایی پیدا کنیم.
زندایی از خستگی خوابش برده بود و من توی
تقویمم جلوی روز یکشنبه دهم فروردین ماه ۱۳۶۵ اتفاقات آن روز را مینوشتم. دایی محمود، طوری که زندایی بیدار نشود، آهسته گفت: «چی
شلال مکنی تو تقویمت؟!»¹ علی آقا به خنده گفت زهرا خانم اگه از مسافرتمان مینویسی از بدیاش ننویس بینویس خیلی خوش گذشت.
دایی محمود دوباره زد به دنده شوخی.
یی وقت نوینم اما بد نوشتی! بشفم چشم و چالت در میآرم.² بعد شروع کرد به یادآوری کباب خوردن ما و بنزین تمام کردن ماشین و دربه دری خودش برای پیدا کردن چند لیتر بنزین. آنقدر این ماجراها را با آب و تاب تعریف میکرد که با خنده ما زندایی از خواب بیدار شد.
شب بود که به کرج رسیدیم. علی آقا و دایی مسافرخانه ای پیدا کردند که بدون نیاز به شناسنامه عکس دار اتاق به ما دادند. وقتی خیالمان از بابت مسافرخانه راحت شد، تصمیم گرفتیم گشتی توی خیابانهای کرج بزنیم. دایی و زندایی سعی میکردند کاری کنند تا من و علی آقا با هم و کنار هم راه برویم. دایی علی آقا را هل میداد به طرف من و زندایی مرا میفرستاد به طرف علی آقا اما هر دو خجالت میکشیدیم و سربه زیر و دور هم راه میرفتیم. شب شام را بیرون خوردیم و تا دیروقت توی شهر چرخیدیم.
صبح بعد به همدان برگشتیم. علی آقا به خانه ما آمد و مرا به مادر سپرد و خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی نشانی اش را داد تا برایش نامه بنویسم.
-----------------
پاورقی:
۱. چی داری در تقویمت مینویسی؟)
۲. یک وقت نبینم از ما بد نوشته ای اگر بشنوم .
شلال کردن از سر باز کردن، تندتند چیزی را نوشتن
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فصل سوم نامه عاشقانه
یک هفته بعد از رفتن علی ،آقا یک روز عصر عمو مهدی عکسهای جشن عقد را آورد. من با عجله و تندتند یک بار همه عکسها را نگاه کردم و وقتی خیالم از کیفیت چاپشان راحت شد این بار با دقت و حوصله مشغول تماشا شدم. هر چند عکسها چند ساعتی دست مادر و بابا و خواهرها چرخید وقتی عطش دیدن آنها فروکش کرد. عکس ها را برداشتم و به اتاق رفتم. گاهی یک عکس را نیم ساعت تماشا میکردم. با دیدن عکسها دلتنگیام بیشتر شد؛ طوری که نیمه شب خودکار را برداشتم و اولین نامه ام را به علی آقا
نوشتم.
از فردای آن روز شمارش روزها آغاز شد. توی تقویمم مثل زندانیها علامت میگذاشتم و سپری شدن روزها را می شمردم. علی آقا دوازدهم فروردین ۱۳۶۵ رفته بود. ششم اردیبهشت ماه بود. عصر، زنگ خانه به صدا درآمد. یک حس درونی میگفت علی آقا پشت در است. چادرم را سر کردم و تا جلوی در دویدم. امیر آقا پشت در بود. تندتند سلام و احوال پرسی میکرد و احوال همه را یکی یکی می پرسید. از بابا و مادر گرفته تا دایی و مادربزرگ. عاقبت هم پاکتی از جیبش درآورد و گفت خواهر فرشته، این نامه رو علی برای شما فرستاده.» آن قدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور تشکر کردم و چطور با او خداحافظی کردم. نامه را گرفتم و تا در را ببندم و به اتاق برسم چند بار آن را خواندم. نامه خیلی ساده و مختصر بود و جز سلام و احوال پرسی چیز دیگری نداشت. اما برای من قوت قلبی بود. انگار علی آقا کنارم بود و مهر دوستی اش را روی قلبم زده بود. توی نامه نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحيم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام گرم از جبهه های حق علیه باطل که زمین آن پاشیده است از خون سرخ شهدا که این خونها این زمین را یادآور کربلای امام حسین، علیه السلام، میاندازد و بوی خوش آن انسان را عاشق لقاء الله میکند. سلام گرم از فرسنگها راه دور، از میان دشتها و دره ها و از میان گرمای سوزان کربلای ایران و سلام گرم از میان مالک اشترها و حبیب بن مظاهرهای واقعی ابا عبدالله الحسین بر شما.
🌹@tarigh3
وسط معرکه نبرد با داعش،از عراق زنگ زد و گفت: شنیدم تهران برف اومده..
گفت: برو فلان پادگان سپاه،
آهوها از کوه میان پایین بخاطر غذا..
براشون علوفه و آب تهیه کن،
حیوونا بیآب و غذا نمونن..
به شوخی گفتم : حاجی! وسط جنگ با داعش
به آهوها چیکار داری!؟
گفت: من به دعای آهوها نیاز دارم..
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌹@tarigh3