🌔 وقتی همه چیزو
به خدا سپردی
پس دلت قرص باشه،
حتی اگه الان
تو سخت ترین
شرایط هستی،
مطمئن باش
دری باز میشه...
🌹@tarigh3
💢 یمنیها یک کشتی باری نظامی آمریکایی را هدف قرار دادند
‼️سرتیپ یحیی سریع، سخنگوی نیروهای مسلح یمن: نیروی دریایی ارتش با موشکهای مناسب، کشتی باری نظامی آمریکایی «OCEAN JAZZ» را در خلیج عدن هدف قرار داد.
#طوفان_الاقصی #یمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشارکت ۶ کشور در تجاوز دیشب به یمن
دولتهای آمریکا، انگلیس، استرالیا، کانادا، هلند و بحرین در بیانیهای مشترک گفتند که ۸ پایگاه نظامی جنبش انصارالله یمن را هدف حمله قرار دادند.
#رژیم_صهیونیستی #یمن
🔴تنگسیری: یمن از کسی فرمان نمیگیرد
فرمانده نیروی دریایی سپاه:
🔸عملیات دریایی یمن در تنگه باب المندب و اجتناب از تردد کشتیهای متعلق به رژیم صهیونیستی و یا شناورهایی که مقصدشان به سوی رژیم اشغالگر باشد در راستای حمایت از مسلمانان است.
🔸یمن، کشوری مستقل است که از ارتشی قوی برخوردار است و یک رهبر قوی نیز دارد که بهطور مستقل عمل میکند و از هیچ طرفی فرمان نمیگیرد.
#طوفان_الاقصی #یمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر گدا کاهل بُوَد تقصیر صاحب خانه چیست؟
🌹@tarigh3
#زنگ_تفریح😁
مامانه زنگ زده به بابام و یه سری مشخصات رد و بدل شده بعد گفته خب حاج آقا ان شاءالله من و دخترم چهارشنبه میاییم دخترتون رو ببینیم🙄 (کاملا جمله خبری بوده نه پیشنهاد)
بابامم گفته حاج خانم اجازه بدید من با دخترم صحبت کنم و یه جلسه بچه ها تلفنی صحبت کنند اگه تفاهمات اولیه بود بعدش یا برن بیرون یا اگه میخوایید بیایید خونه با پسر بیایید.
فرداش دوباره زنگ زد گفت پس ان شاءالله جمعه من و دخترم میاییم ببینیمتون. بابام گفتند حاج خانم جمعه ما مهمون داریم نمیشه. ولی یه روز دیگه با اقا پسرتون بیایید. دوباره شنبه زنگ زده گفت من و دخترم دوشنبه میاییم. بابام دیگه ناراحت شده مستقیم گفت خواهش میکنم با پسرتون بیایید. جوان ها هم همدیگه رو باید ببینند. مادرش گفته بود نه اخه پسر من حساسه و عاطفیه بخاطر همین من و دخترم میاییم.
بابام هم برای بار سوم گفت ما اینطوری رسم نداریم لطفا با پسر بیایید.
دیگه زنگ نزدن.....
برو دیگه برنگردی😂😇
پ. ن ۱ : دختر ما فولاده و اصلا عاطفی نیست😂
پ.ن ۲: پسره زن نمیخواد به زور مادر و خواهر دارن میرن خواستگاری و پسره نمیاد
پ.ن۳:اره مدل ۱۰ سال پیشه و عهدقجر که خواهر و مادر برن بپسندن اول. بعد پسر بره😐
پ.ن ۴: پسر انقدر عاطفی، موش بخورتش الهی ،خواستگاری هم نمیاد دلش اووف نشه. تو خیابون هم نميره؟ اووف نمیشه؟
پ. ن ۵: مگه مادر بپسنده پسر هم ۱۰۰ درصد میپسنده. کنترلگری مادر از تلفن اول مشخصه. دخالتش در زندگی که بماند چقدره...
🌹@tarigh3
منهمانراندهشده ازدر غِیرم ارباب..؛
نیستغیرازتومرا هیچخریدارحسین💔
🌹@tarigh3
🍃🌺🍃🌺
💢گاهی به بهونهی گرفتن کتاب میرم خونشون...
دوستش دارم و دلم نمیخواد ناراحتیش و ببینم....آخه بهترین رفیقم هست و در کنارش احساس آرامش میکنم....
حال و هواش و میدونم و از دلتنگیاش خبر دارم.... بیشتر نوشتههاش پرِ از واژههای دلتنگی و غم....
دیروز که سرزده رفته بودم خونَشون در رو که باز کرد از حالت چشاش معلوم بود که دوباره گریه کرده...😢
گفتم: زینب چرا رنگ و روت پریده اتفاقی افتاده؟؟
رو کرد به من و گفت:
_نه عزیزم چیزی نیست.
وارد خونشون که شدم صدای مداحی از اتاق پدرش میومد...
با خودم گفتم: الان چه وقته اومدنت بود خونهی مردم....."بندهی خدا" خلوت کرده با "پدرش" حالا تو این وسط اومدی ضد حال...
بهش گفتم:
زینب جون قربونت مزاحمتت نمیشم اومدم فقط کتابت و بدم و برم...
با نگاه مهربونش رو کرد به من و گفت:
_خواهری چرااا مزاحمت خوب کردی اومدی...برم لب تابم رو خاموش کنم الان میام...
گفتم:نه بزار بخونه مداحیشو دوست دارم... خلاصه اومد نشست کنارم...
یک آهی کشید و گفت: روز پدر نزدیکه... میدونی چند ساله تو حسرت نگاهش موندم!!
اصلا میدونی توحسرت یک "نگاه موندن" یعنی چی ؟؟؟
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم : میدونم...!!😔
گفت: شاید بدونی اما مثل من که درکش نکردی....!!💔
دیدم اشکاش سرازیر شد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن...!!
دلم لرزید با چشمهای پر از اشک ناخودآگاه بغلش کردم و گفتم: شاید اون طوری که باید احساستو درکت نکنم...
اما تو رو مثل خواهرم دوست دارم و میدونم در حسرت ۴۱ سال برای دیدن پدری که نیست(شهید مفقودالاثر) و حتی نشانی ازش نیومد تا مزاری ساخته بشه که روز پدر که میشه شاخه گلی برداری و بِبری رو سنگ مزارش بزاری و با زبان ساده بگی:
♥️ پدرم عشقم♥️ روزت مبارک یعنی چی...!!
دستش رو گرفتم و گفتم :بلند شو چند شاخه گل بگیریم و بریم گلزار شهدا... کنار مردان بیادعا و شهدای گمنام..... این مداحی رو بزاریم و یک دل سیر گریه کنیم به یاد تمامی شهدای عزیزمون....!!
شاید این تنها کاری باشه که بتونه کمی دلتو آروم کنه ...!!♥️
هر شهیدی ترک دنیا کرد و رفت
عشق را اینگونه معنا کرد و رفت
عشق یعنی با خدا تنها شدن
قطره باشی با خدا دریا شدن
#روح_تمامی_پدران_آسمانی_شاد
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
🍃🌸
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمرد افغانی به امید دختر دار شدن ۴ تا زن گرفته
از زن اولش ۱۸ تا پسر داره.
از زن دومش ۱۶ تا.
از زن سومش ۱۴ تا.
از زن چهارمش ۱۲ تا.
جمعا ۶۰ تا پسر داره ولی خدا بهش دختر نداده.
خدا رو شکر ناامید شده وگرنه باید به ضرب گلوله متوقفش میکردن 😄
#فرزند_اوری
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢من رای نمیدم !!!!
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ارادهام ضعیفه؛ چیکار کنم؟
#استاد_پناهیان
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خداوند گلوگاه درست میکنه اونایی که از عشق چیزی نمیفهمن میگن: «خدا میخواست حال منو بگیره و یا میخواست بابت کارهای بدم تنبیهم کنه!!
این بدترین نوع نگاهه!! مگه خدا عقده ایه که بخواد مدام چیزهایی که به ما داده رو به رخمون بکشه!؟ عقده ای ماییم که تا چشممون به 4 تا چیز افتاد یادمون رفت کی این چیزها رو برامون فراهم کرد و کی ما رو به آرزوهامون رسوند!!
اما اونایی که عاشقی کردن رو بلدن و با عشق بیگانه نیستند وقتی به گلوگاه ها میرسند میگن :
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟! 🥰🥰🥰
اونا سریع میرن پیش خدا و میگن چه کار باهام داشتی که راهمو بستی؟ 😌
اونا میدونن مراد از گلوگاه ها تازه کردن دیدارهاست و وقتی دیدارها تازه بشه همه درها باز میشه...
#مجتبی_تمسکی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+یاایهاالذین امنو
_جانم
+هروقت ندونستی
کجا بری به سمت من بیا
🌹@tarigh3
🌸به وقت نیایش🌸
خدايا!
مرا به خاطر چیرگی غم از رعایت واجبات و به کار بستن مستحبات خود باز مدار.
#صحیفه_سجادیه
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
کاش با سعید آقا نمیرفتیم.
آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیهشان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایلشان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر میرسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را میخورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامیام بود.
دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی
سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمیگردن.»
سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.»
سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش میگم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهواییها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین.
مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز میشه، من خیلی میترسم. میریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمیگردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام میگفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم میگویم کاش با سعید آقا به اهواز نمیرفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه میگفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش میگم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم.
ادامه دارد
🌹@tarigh3