فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در میان جاذبه این همه رنگ
نوکرت تا به ابد رنگ شماست
بی خیال همهی مردم شهر
دلم آقا بخدا تنگ شماست...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💔
کاش ماها تفاوت بین لذت بردن از جوونی و خراب کردن آینده مون رو بدونیم...!
_خدایا
+جون دلم
_آرزومو برآورده میکنی؟!
+اگه به صلاحت باشه حتماً
_اگه نبود چی؟!
+بهترین ها رو بهت میدم
_عااااشقتم خدا جونم
+من بیشتر
انا لله و انا الیه راجعون💔
◾️بانهایت تاسف و تالم
همسر شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا بعد طی بیماری طولانی دعوت حق را لبیک گفتند ودر جوار قرب الهی ماوا گرفتند.😔
ضمن تسلیت محضر امام زمان(عج)، خانواده و بازماندگان ، مراسم تشیع و وداع با پیکر این بانوی فداکار و دلسوز و مهربان متعاقبا به اطلاع امت شهید پرور و امت حزب الله رسانده می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه از غصه شرر می گیرد
غم از این خانه خبر می گیرد
روز وشب منتطرم بر گردی
دل ز هجر تو پدر می گیرد...
محمد حسین فرزند شهید
سجاد طاهرنیا آخرین لحظه در کنار پدر خوابید تا بوی پدر را حس کند😔💔
🌷 یادشهدا و تسلی دل خانواده شهدا #صلوات
همسر شهید طاهر نیا
بعد از هشت سال
به همسرش پیوست... 💔
🌷هدیه به روح پاکش #صلوات😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
از پنجره وارد نماز خانه شده بود!
داخل پادگان که بودیم نیمه شب ها برای سرکشی به مسجد آسایشگاه می رفتم و میدیدم در باز است وعلی یزدانی در تاریکی نماز شب می خواند.
یکی از همین شب ها که برای سرکشی به مسجد رفتم در بسته بود! ناگهان دیدم شخصی داخل مسجد است خوب که دقت کردم دیدم علی یزدانی است که مشغول خواندن نماز شب است و به خاطر اینکه ما متوجه نشویم این بار از پنجره وارد نماز خوانه شده است!۰
#شهید_علی_یزدانی
🌹@tarigh3
شایـد شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
که جـز مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاےزبان،باعمل
طلب شهادتمۍکـردیم ... 😔
آمادهے شهادت بودن
با آرزوی شهادت داشتن فرقدارد...
تــا شـــــ⏳ــهادت❤️
.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، میریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام میبارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم میخواست برای علی آقا نامه مینوشتم و میگفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه.
عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب.
شب خانه شلوغ میشد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود.
خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه میگفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر میشد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا میدانست من برای چه آنقدر بی تابی میکردم و دلم میسوخت. فقط خدا میدانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار میشد میگفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی میخوای بذاری؟»
گفتم: «نمیدونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.»
با شرم گفتم: «آقا به من گفت.»
آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه میگفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب.
ابروهای آقا ناصر تو هم رفت
- نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید.
- مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن.
آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3