eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿ورَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ پروردگارت بسیار آمرزنده و دارای رحمت است. 🤍سوره کهف، آیه 58 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#آیه‌های‌آرامش 🌿ورَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ پروردگارت بسیار آمرزنده و دارای رحمت است. 🤍سو
♡⁠ مشکل دقیقا همین جاست که به مهربونی همه توجه داریم ،إلّا ...کاش بدونیم که همه کاره ‌ی عالَم،بدجور خاطرمونو میخواد 🥺💝
🔴نه تنها اساتید تعلیقی و اخراجی را بر میگرداند بلکه مراسم دلجویی هم برگزار می کنند!!!! عذرخواهی نماینده ولی فقیه در دانشگاه شهید رجایی و مدیرکل حراست وزارت علوم از سه استاد تعلیقی و صدور حکم بازگشت به کار برای آنان! 🔹سایت دانشگاه شهید رجایی نوشت: روز سه شنبه ۲۶ شهریور در جلسه­ ای که به دعوت ریاست دانشگاه و مسئول نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه و با حضور مدیر کل محترم حراست وزارت علوم برگزار شد، از سه نفر اساتید دانشگاه که به دلیل سوء تفاهم­ ها در جریانات ناآرامی و اعتراضات دانشجویی در پاییز ۱۴۰۱ و تأخیر در بررسی گزارش­ها و مکاتبات مربوطه طی دو سال اخیر در شرایط بلاتکلیف قرار گرفته بودند، دلجویی شد. 🔹در این جلسه ابتدا حجت الاسلام فضلعلی، مسئول نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه خلاصه­ ای از رخدادهای منجر به بلاتکلیفی در امور و تقاضاهای اساتید آقایان دکتر مهدی عربی، دکتر مالیان و دکتر تقی یاری را بیان و بخاطر آسیب و رنجش خاطر اساتید در طی حدود دو سال گذشته از آنان عذرخواهی نمودند. 🔹در ادامه مدیر کل حراست وزارت علوم نیز مراتب عذرخواهی از اساتید را اعلام و از آنان دلجویی نمودند. 🔴😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡مملکت چه خبره ؟ اتفاقی افتاده ما بی خبریم ؟ چی شده که نماینده ولی فقیه میره میگه غلط کردیم ماراببخشید عذر میخواهیم مردم و کشور و شهدا و همه را فحش دادید و بر علیه نظام شاخه شونه کشیدید و سینه چاک کردید و علیه نظام جمهوری اسلامی قیام مزورانه کردید .... وای خدای من .... چی فکر میکردیم و چی شد یعنی از فردا از هربی ناموس وهر فتنه گری باید عذر خواهی کنیم ... چقدر بدبخت شدند نیروهای انقلاب عجل لولیک الفرج عج نه آقا شرمندم نیا فعلا کشور را بی حیایی و بی ناموسی گرفته...! لعنت بر مسئول نان به نرخ روز خور😡 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂‌ مگیل / ۴۷ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ کردها از دست سامی عاصی بودند. با آ
🍂‌ مگیل / ۴۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرف‌های مرا راجع به مگیل خوب می‌فهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی می‌شد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل می‌رفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری می‌داد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسب‌ها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم می‌رفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا می‌کرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور می‌شد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود. یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود می‌گفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف می‌کرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی. سامی می‌گفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم می‌کرد. از او باج می‌گرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند. - چه خانواده به هم ریخته ای - بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات. - بمیرم برایت چه کشیدی! من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار می‌کنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.   🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی می‌شتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر می‌داد؛ عملیاتی در همان نزدیکی‌ها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانی‌یک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند. دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل می‌دادم. نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمی‌شناخت و نمی‌دانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید. همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار می‌شویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک می‌شود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد می‌زند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است. من و سامی با هم از طویله بیرون می‌رویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده می‌شود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته! - حالا باید چی کار کنیم؟ سامی که طبق معمول دلش برای همه می‌سوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر می‌کردیم تا با آن عراقی‌ها برود پی کارش. - تو هم ساده ای‌ها، خب اگر بچه‌های خودمان باشند، بهتر است. این یارو را با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده می‌شد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.» سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟! استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست می‌گویی؟   🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌿 پروردگارا! بزرگ‌ترین ترس من در زندگی این است که بعد از این که حلاوت هدایت به نور ایمان تو را چشیدم و بعد از آن ‌که رحمت تو را به چشم خود دیدم، محروم شوم و دیگر مرا لایق ایمان داشتن ندانی و از در خانه‌ات برانی! پس به تأسی از امیرمؤمنان می‌گویم: الهی و ربی من لی غیرک! تو که می‌دانی جز تو هیچ ندارم؛ پس کرم نما و مرا همچنان بپذیر! 🌹@tarigh3 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مهربان من تو کجایی که این دلم مجنون روی توست که پیدا کند تو را ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را صبحتون مهدوی 💚✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز با حسین دوباره تولّدیست بارید اشک و ما به طهارت رسیده‌ایم با یک سلام پاک شود هر گناهکار ما خود به این مقام و فضیلت رسیده‌ایم 💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ 💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ صبحتون حسینی ♥️ 🌹@tarigh3 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دلی که شرک نماند، بجز حق هیچ میلش نبود. تا به چیزی دگر کشش می‌بُوَد، شرک باقی است. › 🌹@tarigh3
شیطان میگه: همین یڪ بار ڪن، بعدش دیگه خوب شو! /۹یوسف/ خــدا میگه: باهمین یڪ گناه ،ممکنه   بمیره و هرگز توبه نکنی، وتا ابد جهنمی بشی...!! /۸۱بقره/ ؟. 🌹@tarigh3
تو تلاش میکنی و خدا می‌بینه🍃 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶🔶🔶عرض سلام و ادب محضر تک تک همسنگران عزیزطریق الشهدایی در لینک ناشناس هرنظری و پیشنهاد و انتقادی و حرف دلی در مورد کانال دارید، ارسال بفرمایید 🌺 نظرات خودتون رو از طریق لینک زیر👇 بصورت ناشناس برای ما ارسال کنید. 🤴 https://harfeto.timefriend.net/16951838103808
ان‌شاءاللّٰه صابر باشید ؛ هر وقت در تنگنا قرار گرفتید خدا کمک‌تان می کند خدا غفور است بزرگ است، صانع است بیشتر از خودمان ما را دوست دارد منتهی دوست دارد که ما دعا کنیم تا خودمان بهره ببریم .. - حاج اسماعیل دولابی( ره) 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید یعنی، برای دفن فتنه، آبرو دادن! شهید یعنی، برای خاک، ناموس، عزت و اقتدار وطن ، جان دادن! شهید یعنی، برای غیرت و مردانگی، ازهر چه دنیاییست، گذشتن! . 🌹@tarigh3
آنهـایی که از پل‌ِ صراط‌ می‌گذرند؛ قبلاً از خـیلی چـیزها‌ گذشتـه‌ا‌ند بایـد‌ بگذری، تا‌ بگذری...!🍃 🌹@tarigh3
❌ چرخه تندروسازی و حذف بچه های انقلابی افراد معلوم الحال مثل روحانی و پزشکیان برای منصب مهمی مثل ریاست جمهوری تائید صلاحیت میشن، با تبلیغات و هزینه سنگین و لولوسازی از رقیب و هزار تا شگرد دیگه رای میارن، بعد که رئیس جمهور شدن، شروع می کنن با بولدوزر از روی اصول انقلاب اسلامی رد شدن، یه عده بچه حزب الهی به غیرتشون برمی خوره، شروع می کنن به موضع گرفتن علیه اقدامات اینها، بعد همین بچه حزب الهی ها از طرف بزرگان اصولگرا متهم میشن به تندروی، بعد بابت تندروی از صحنه حذف میشن! قشنگ بود نه؟ آقای پزشکیان گفتن ما حاضریم خلع سلاح بشیم؟ خیلی هم عالی! مملکت شورای نگهبان داره، هیئت عالی نظارت بر سیاست های کلی نظام داره، اصولگرایان بزرگانی دارن. اگر فرمایشات رئیس جمهور را خلاف سیاست های نظام می دونن، بفرمایند وسط میدان موضع گیری کنن، مطمئن باشن بچه حزب الهی ها هم محکم میان پشت سرشون! نمیشه که هر 4 سال یه بار از غار عافیت بیائید بیرون لیست انتخاباتی بدید، کیف‌کش هاتون رو بذارید توی لیست‌ها وزیر و وکیل کنید، بعد بچه‌های انقلابی رو که روی اصول انقلاب ایستادن، به اسم تندرو حذف کنید. این گوی و این میدان! منتظریم اعضای شورای نگهبان که آقای پزشکیان رو تائید صلاحیت کردن، بزرگان اصولگرا مثل آقای دکتر حداد عادل و همچنین دکتر قالیباف و عزیزان جبهه پایداری و... علیه فرمایشات آقای پزشکیان موضع گیری کنن! 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂‌ مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم.
🍂‌ مگیل / ۵۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ می‌شدند. به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمی‌شود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه. سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من می‌شناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و می‌زند زیر گریه. بقیه زندانیها را فراموش می‌کنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم. سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد. برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر می‌کرد. - تو که طرح می‌دهی خودت دستش را بگیر و بیا. - الان می‌رسیم. ناراحت نباش. - خب این بنده خدا را ول می‌کردی می‌رفت دیگر. - ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند. خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله. من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید می‌سپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند. همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند. چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد. - این دیگر از کجا سبز شد. پرسیدم: «چی؟!» یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است! - خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را می‌بیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بسته‌ی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا می‌دهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر می‌کند راستی راستی فرمانده است. سامی عراقی را روی مگیل می‌اندازد و افسارش را در دست می‌گیرد قبل از اینکه راه بیفتد فحش می‌دهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقی‌ها می افتیم. سامی می‌خندد و حرکت می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده می‌شود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع می‌رسیم. من که جایی را نمی‌بینم اما سامی می‌گوید دارد هوا روشن می‌شود. با خود می‌گویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام می‌گیرد. سامی، من و مگیل را متوقف می‌کند و می‌گوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور می‌شود. می‌دود و فریاد می‌زند. - برادرها، برادرها کجایید؟ ناگهان صدای رگبار می‌آید. دلم هری می‌ریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره صدایش می آید. - برادرها کجا هستید؟ میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفتره‌های مگیل است که شنیده می‌شود.   🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۵۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از سامی خبری نیست. دیگر حوصله صبر کردن ندارم. - سامی کجا رفتی؟! صدای پای چند نفر از دور شنیده می‌شود. هر چه جلوتر می‌آیند صداها هم قوت می‌گیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه می‌ترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که می‌رسند سلام می‌کنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام. - سلام برادر رسول. سلام می‌کند و با من دست می‌دهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. می‌زنم زیر گریه و او را در آغوش می‌کشم. می‌گوید: «کجا بودی تو دلاور؟» ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان می‌شویم. یعنی من می گویم، سامی می‌نویسد. برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که می‌خواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون می‌نویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه می‌رسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند. می‌گویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر می‌آید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. می‌گویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون می‌جهد که همه را به خنده وامی‌دارد. سامی ریسه می رود و می‌گوید: «چه غیبی!» مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده می‌کند. اما بچه های اطلاعات نمی‌خندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من می‌دهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد. می‌گویم چرا؟ مگر تو نم‌یتوانی رانندگی کنی؟! - می‌توانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل را با خودمان ببریم. - مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی. برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و می‌گوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود. ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن. - فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال می‌شوی. - کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان. - می‌برمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است. به حرفهای سامی می‌خندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»    🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۵۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق قسمت آخر ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت می‌کنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا می‌کند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا می‌شود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی می‌خواستند. اولش خوشحال می‌شوم و می‌گویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر می‌رویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالی‌مان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. می‌خواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. می‌دانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات می‌دهد. - بفرما جان شما و جان مگیل. به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت. - نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است. - حالا شدی بچه حرف گوش کن. دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش می‌کشم. پفتره ای می‌کند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من می‌مالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد. حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشم‌های من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی می‌کند. هفته ای یک بار با من تماس می‌گیرد و با هم به باشگاه سوارکاری می‌رویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ می‌زنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر می‌کند؟!» پایان   🌹@tarigh3