❁﷽❁
🔳حال خوب می خواهی؟
یاد بگیر روی پاهای خودت بایستی، به خودت تکیه کنی و همه کاره ی دنیای خودت باشی
🔳 از هیچ کس توقعی نداشته باش!
توقع داشتن از آدم ها، جز اینکه باعث رنجش و مانع خودباوری ات باشد نتیجه ی دیگری ندارد!
🔳 سعی کن فقط روی خدای خودت و خود خودت حساب کنی.
#حال_خوب
#خدا_و_خودت
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
( اینجا کربلاست 4)
و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ
تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند.
رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد.
آفتاب بی رحمانه میتابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود.
همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال میکرد.
گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت.
یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید.
او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت.
همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد.
او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی میکرد.
رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه میگوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟
و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش میکنند، می جنگند تا پیروز شوند.
_نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم....
رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد.
اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه میچکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند.
ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟
_ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند.
_چرا برنمیگردیم؟؟
_دیگر نمی گذارند.
_چه کسی نمیگذارد؟؟
_دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند.
دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟
زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم.
سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟
_ بله عمه زینب.
_عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟.
_خیلی
_عمو برمیگرده خیلی زود.
رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟
_میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام.
آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست4
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾
✨﷽✨
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
🟢 بزرگترین مصیبت برای انسان ناامیدیست. تونل ها به ما.......
#تلنگر
#ناامیدی
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
🗝یادگیری خود را متحول کنیم📝
1️⃣5️⃣با طرح سؤالات دقیق، راههای آموزش، کوتاه و یادگیری علوم آسان میشود.
2️⃣5️⃣با آموختن چگونگی طرح سؤال، قدرت یادگیری خود را دو برابر کنید.
3️⃣5️⃣جاهل واقعی است که سؤالش هم جاهلانه است؛ نمیپرسد برای فهمیدن بلکه میپرسد برای امتحان نمودن.
4️⃣5️⃣با نوشتن، آموختههایتان را در جایی مطمئن نگهداری کنید.
5️⃣5️⃣دانشها خواهند مرد اگر از دانشمند بی بهره باشیم.
6️⃣5️⃣کلمات را به حافظه و حافظه خود را به نوشتهها بسپارید.
7️⃣5️⃣آرامش خاطر خود را با نوشتن بعد از آموزش تضمین کنید.
8️⃣5️⃣با نوشتن نام خدا در آغاز نوشتههایتان؛ نیروهای مثبت زمینی و آسمانی را با خود همراه کنید.
9️⃣5️⃣بلندترین قلههای فضیلت؛ قلهای است به نام دانش، برای صعود به آن تلاش کنیم.
0⃣6⃣دانش، دوست تو و حکمت، معلم توست، قدر این دو را بدان.
#مشاوره
#مهارت_یادگیری6
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
🟢 قوانین قهر کردن، در زندگی دو نفره
#تلنگر
#قوانین_قهرکردن
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
✔️ قِلِقَت را به دست بگیر
☘️ که هیچکس جز خودت نمیتواند روزت را نو، شبت را آرام و حالت را دگرگون کند .
♻️رویاهایت را مرور کن،
خودت را تشویق کن
و برای رسیدن به رویاهایت گام بردار .
☘️در هجوم و همهمه آدمها با تمامِ قضاوتها نامهربانیها، هربار به خودت یادآوری کن که تنهایش نخواهی گذاشت .
🔸 مبادا در این همهمه روزگار و نامهربانیهای زمانه خودت را فراموش کنی...!
#حال_خوب
#فراموشی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
﷽
🟢 آیت الله بهجت (رحمت الله) فرمودند : دنیای بهتر هم با.....
#تلنگر
#آرامش_دل
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
❁﷽❁
🟢 چی میشه اربعین کربلا باشم....
🎞️ تولیدگر :سرکارخانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#اربعین
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 5)
رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دستهایشان پر شده باشد.
با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت.
صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است.
بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد.
باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید.
رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود.
رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد.
نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است.
شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد.
بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟
این را رقیه نمیخواست باور کند.
صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت :
رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشارهاش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید.
رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟
_آن روز را می گویید؟؟
_بله.
_می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید.
_تو به بابا چه گفتی؟؟
_گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم.
_قبول کردکه بمانید؟؟
_بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید.
رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم.
و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد.
☘️ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست5
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
هدایت شده از مرسلات مدیا
🎞فراخوان اولین جایزه بزرگ فیلم و عکس اربعین استان اصفهان
⏪در فراخوان استانی از فیلم ها و عکسهای برگزیده مربوط به راهپیمایی های اربعین حسینی تجلیل و تقدیر خواهد شد
🎁همراه با جوایز نقدی و غیر نقدی ارزنده
🌐برای اطلاع از شرایط فراخوان به سایت زیر مراجعه کنید:
www.isfahan.atabat.org