eitaa logo
تارینو
675 دنبال‌کننده
2هزار عکس
807 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی برای خوشبختی رو پیدا کنید. نکته ناب، تلنگر، همسرانه، تربیت فرزند، حال خوب، داستانک و... 🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه گفته اند دعا در حق دیگری زودتر مستجاب می شود... گاهی بی هیچ دلیلی خوشحال هستید وحالِ خوبی دارید. یقین بدانید كسی برایتان دعا كرده است... ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تارینو
◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️ (اینجا کربلاست3) باد از حرکت ایستاده بود و وزیدن نداشت، گرما از زمین مثال رقصیدن امواج به سمت آسمان می رفت. رقیه میدید گروه های مختلف را، که گرد پدر جمع می شدند و او را تهدید می کردند. نمی دانست چرا.... گاهی دامان پدر را می گرفت و زیر چشمی، به اسب سوارانی که دور یا نزدیک می شدند نگاه می کرد. عمو عباس اصلا به حال خودش نبود. همه چیز انگار به هم ریخته بود. تا اینکه یک روز کسی به خیمه ها نزدیک شد که نامش حر بود. رقیه وقتی او و لشکریانش را دید به سمت قاسم پسرعمویش دوید، قاسم فقط نوجوانی بود که تازه پشت لبش سبز شده بود. با وحشت به سمت سواران نگاه می کرد و در همان حال رو به قاسم کرد و گفت: پسر عمو این ها چه کسانی هستند؟ قاسم با لبخندِ بی فروغی گفت : نگران نباشید. شما به داخل خیمه بروید. رقیه: بگو.... اینها که هستند؟؟ چرا اینقدر بی ادبند؟؟ مگر نمی دانند بابای ما حسین است؟ _چرا میدانند. _پس چرا؟ سپس با دستان کوچکش به لشکر حر اشاره کرد و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: اینها آب را روی ما بسته اند، عمو عباس داشت به مردان می گفت، من با گوش خودم شنیدم. _ رقیه جان،اول خدا و بعد هم بزرگترین مبارزان و بزرگترین انسان ها کنار ما هستند، نترس خدا همه جا هست و مراقب ماست خدا یاریمان میکند. _الان من تشنه ام، قرار است از کجا آب بخوریم، من هیچ، علی اصغر کوچک چه؟ بدون آب چکار باید بکنیم؟ _ آب را باز می کنند. غصه نخورید. در همان حال که رقیه و قاسم با هم صحبت می کردند، ناگهان دست مهربانی بر شانه ی رقیه گذاشته شد. نگاهی رو به بالا انداخت و با شادی وصف ناپذیری گفت : بابا حسینم.... بابا حسین محکم رقیه را در آغوش گرفت، رقیه دست در محاسن پدر برد و گفت : غصه میخورید؟؟ بابا حسین: نه غصه ی چه چیز را؟؟ _ غصه بی آبی؟؟ _ آنجا را ببین، عمو عباس نمی گذارد تشنه بمانیم. میرود و آب می آورد، الان غصه ی چه چیز را بخورم؟؟ _ اینها که آمدند شما را می شناختند؟؟ _بله عزیز دلم می شناختند. _چرا اینقدر با شما بلند حرف میزدند؟ رقیه صدایش را پایین آورد و سرش را از خجالت به زیر انداخت و ادامه داد :چرا به شما حرفهای بد میزدند؟؟ _ای جان دلم، بابا حسین سخت تر از اینها را خواهد دید و توهم. رقیه ی من، محاسن پدر را الان که خالی از خضاب خون است در دستهای کوچکت بگیر و پدر را الان که هست سفت در آغوش بکش. آب به خیمه ها میرسد، آب را باز خواهند کرد. باد می وزد، روزهای کربلا تمام میشود، میگذرد، ولی چطور میگذرد؟؟ بابا حسین نفس عمیقی کشید و غم عجیبی در چهره اش نشست رقیه را به بغل گرفت و رو به قاسم گفت : 👇 ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ♻️ ادامه داد... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞﴾﷽﴿۞ ⚫ برنامه " ســـــــــــــــلام زندگی" ⭕با حضور کارشناس اعتقادی_فرهنگی سرکار خانم آمنـــــــه خلیلی ⬛موضوع برنامه: تربیت دینی خانواده با محوریت عفاف و حجاب 🕙زمان پخش: پنجشنبه ۲۱ تیــــــرماه ساعت ۱۸ از شبکه اصفهــــــــــــان این برنامه را در تلوبیون ببینید👇👇👇 https://telewebion.com/episode/0xe0597e3 ╔ 🖤 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ 🖤 ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا اونقدر بزرگه که هر کسی واسه خودش یه جایی داره... پس سعی کنید به جای اینکه جای کسی رو بگیرید، جای خودتون رو پیدا کنید. ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳راهکارهای مقابله با اضطراب در کودکان : ➖ كودك را از درگیریها و عوامل فشارزای روانی در خانه دور كرده و محيط را آرام نگهداریم. ➖ طوری رفتار كنيم كه كودك بفهمد مورد پذيرش خانواده و ديگران است و دوستش دارند. ➖ به فرزندمون استقلال دهيم تا كارهايش را خودش انجام دهد و البته از حضور ما در زمان بروز مشکلات مطمئن شود. ➖ كودك را از محيط هایحسادت ، تمسخر ، توهين و تنبيه دور كنيم. ➖ رژيم غذايی سالم و گنجاندن ورزش مطابق علاقه و استعداد کودک ➖ ایجاد فضایی برای ابراز هیجانات مثبت و منفی بدون نگرانی و یادگیری رفتارهای مناسب هیجانات ➖ هماهنگی گفتار و رفتار والدین، همچنین هماهنگی در سیاستهای فرزندپروری هر دو والد ➖ نوشتن یا نقاشی کردن هیجانات منفی ➖ پرهیز از کمالگرایی و پرهیز از انتظار رفتارهای بی عیب و نقص کودکان ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ┏━━━━━━┓ ⠀ @tarino ┗━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تارینو
( اینجا کربلاست 4) و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند. رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد. آفتاب بی رحمانه می‌تابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود. همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال می‌کرد. گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت. یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید. او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت. همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد. او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی می‌کرد. رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه می‌گوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟ و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش می‌کنند، می جنگند تا پیروز شوند. _نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم.... رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد. اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه می‌چکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند. ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟ _ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند. _چرا برنمیگردیم؟؟ _دیگر نمی گذارند. _چه کسی نمیگذارد؟؟ _دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند. دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟ زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم. سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟ _ بله عمه زینب. _عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟. _خیلی _عمو برمیگرده خیلی زود. رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟ _میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام. آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد. ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ♻️ ادامه دارد.... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد. از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. "بگذار مردم با اعمال تو، خوب بودن را بشناسند. ــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طوری بخند، که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد. چنان عشق بورز، که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود. و طوری خوب زندگی کن، که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود. این زندگی نیست که میگذرد ما هستیم که رهگذریم. ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛نگاهی کوتـــــــــــاه و هنرمندانه به واقعه کربلا🖤🖤🖤 حتما ببینید👆👆👆 ╔ 🖤 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ 🖤 ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تارینو
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ ❁﷽❁ ( اینجا کربلاست 5) رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دست‌هایشان پر شده باشد. با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت. صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است. بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد. باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید. رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود. رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد. نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است. شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد. بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟ این را رقیه نمیخواست باور کند. صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت : رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشاره‌اش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید. رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟ _آن روز را می گویید؟؟ _بله. _می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید. _تو به بابا چه گفتی؟؟ _گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم. _قبول کردکه بمانید؟؟ _بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید. رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم. و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. ☘️ادامه دارد.... ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️