eitaa logo
تارینو
674 دنبال‌کننده
2هزار عکس
807 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی برای خوشبختی رو پیدا کنید. نکته ناب، تلنگر، همسرانه، تربیت فرزند، حال خوب، داستانک و... 🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
هميشه يادمان باشد که نگفته ها را ميتوان گفت ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ... چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ،شکست با کوزه است ... دلها خیلی زود از حرفها می شکنند ! مراقب گفتارمان باشيم... ──┅═༅༅═❥✦༅✿༅✦❥═༅༅═┅── https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6 ──┅═༅༅═❥✦༅✿༅✦❥═༅༅═┅──
👌روزگار غریبی است ... نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی! حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد مراقب نمکهای زندگیتان باشید... ساده و بی ریا و همیشه دم دست... که اگر نباشند وای بر سفره زندگی... ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهنگ زیبا و دلنشین🌸🌹 از استاد افتخاری ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°🪴 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°🪴 °•❖══╝
🔷 چالش 9 روزه که باعث میشه اعتماد به نفست چندین برابر بشه : -روز اول : اگه رفتی بیرون سعی کن حداقل به یک غریبه لبخند بزنی -روز دوم : اون تمرین یا حرکت ورزشی مورد علاقتو انجام بده -روز سوم : پنج چیزی که درمورد شخصیتت دوست داریو لیست کن -روز چهارم : با آهنگی که دوست داری برقص ، حتی اگه رقصت افتضاح باشه -روز پنجم : تمرینت اینه از یه نفر تعریف کنی و کلی بهش اعتماد بنفس بدی -روز ششم : لباسی که دوست داریو بپوش و از پوشیدنش دو به شک نشو -روز هفتم : وسیله‌ای که ازش استفاده نمیکنی رو به کسی تقدیم کن که نیاز داره -روز هشتم : مدام با خودت تکرار کن من قویم و هیچ چیزی قوی تر از اراده‌ی من نیست -روز نهم : یکم سخته ، چون اون روز رو کامل نباید هیچ حرف منفی بزنی یا غیبت کنی! ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ @tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽‌هوالرزاق‌ٖؒ﷽ ســـــــــــــــلام دوستان آدینتون بخیـــــــــر این کلیپ رو ببینید من که خیلی باهاش ارتباط گرفتم. امیدوارم شمام حالتون خوب شه ──┅═༅༅═❥✦༅✿༅✦❥═༅༅═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🌱 زندگی، همین روزهایی‌ست که بی‌صبرانه منتظر سپری شدنیم . ــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربان باش رفیق... و آرزو کن برای دیگران آنچه را که آرزو میکنی برای خودت بزرگوارتر از آن باش که برنجی و نجیب تر از آن باش که برنجانی فرصت زندگی کمه... ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹️والدین به بهانه خستگی بازی با فرزندانشان را فراموش نکنند. ✔بازی با فرزندان کمک بسیاری در رشد خلاقیت آنها داشته و اهمیت به سزایی در سمت و سو دادن به اهداف کودکان در زندگی شان در بزرگسالی خواهد داشت. 🍀پس والدین عزیز با شرکت در بازی فرزندانتان لحظه های به یاد ماندنی را در قلبتان ثبت کنید. ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ┏━━━━━━┓ ⠀ @tarino ┗━━━━━━┛
🚫هیچگاه نگویید تو هیچ وقت در کارهاي منزل کمکم نمیکنی یا تو همیشه دنبال کار خودت هستی ✅ بلکه بهتر است بگویید اگر ممکن است در کارهاي خانه به من کمک کن. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @tarino
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️هفتاد نکته در کسب مهارت های همسرداری 1⃣5⃣به همسرتان شخصیت و ارزش بدهید؛ 2⃣5⃣در مقابل دیگران همسر خود را سرزنش نکنید؛ 3⃣5⃣هنگام صدا زدن همسر از باجاذبه ترین نام استفاده کنید؛ 4⃣5⃣مواظب خشم و خروش خود باشید؛ 5⃣5⃣به سلیقه و دیدگاه همسر احترام بگذارید؛ 6⃣5⃣با همسرمان (خانم ها) جدی و رسمی نباشیم بلکه خودمانی باشیم؛ 7⃣5⃣به وظایف اخلاقی التزام جدی داشته باشید؛ 8⃣5⃣پاکدامنی سرلوحه کارتان باشد؛ 9⃣5⃣تلاش های همسر را مهم تلقی کنید؛ 0⃣6⃣به درد دل یکدیگر گوش دهید؛ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @tarino
هدایت شده از تارینو
40.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• ✅ تا حالا کسی پیشتون امانتی گذاشته؟ قصه ی زیبای کیک امانتی رو در قالب موشن گرافی ببینید و لذت ببرید.👆👆 🎞تولیدگر موشن : جناب آقای محمود باغی 🎙تولید پادکست: گروه یار دبستانی 🎧راوی قصه : سرکار خانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
──┅═༅༅═❥✦༅✿༅✦❥═༅༅═┅── ﷽‌هوالرزاق‌ٖؒ﷽ با ســـــــــــــــلام و عرض ادب برای دسترسی به مطالب مورد نظر خود روی های زیر بزنیــــــــد و با فلش هایی که پایین صفحه می آید در کانال به موضوع دلخواهتان برسید👇👇 🔳 تولیدات تلویزیونی گروه تارینـــــــو😊 ❈════₪❅💝❅₪════❈ 🔳 تولیدات گروه تارینو + مطالب دیگــــــــر👍👍👍 امیدوارم از مطالعه و تماشای مطالب ما که سعی شده است از بهترین ها باشد لذت ببرید ──┅═༅༅═❥✦༅✿༅✦❥═༅༅═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد؛ ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ، چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام. مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! ــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 برای هیچ چیزی در زندگی، غصه نخور چون.. یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود این کل داستان آفرینش است این داستان را جدی بگیرید غیراز خدا هیچکس نیست هر چه هست برای او و بخاطر اوست. ➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ســـــــــــــــلام دوستان عزیزم اربعین حسینی رو خدمت همه شما تسلیت عرض میکنم امروز یک داستان براتون دارم که برای خود من پیش اومد. نقش خانمی که در بیمارستان کار میکنه در واقع خود من هستم. خانمی که من رو دعوت به سفر کربلا کرد خانم دکتر عمرانی عزیز بود و کسی که زائران رو به ما معرفی کرد آقای پرسندزاد بزرگوار بودند این 👇👇👇قصه کاملا واقعیست. امیدوارم روزی به یک برنامه ی خوب تلویزیونی تبدیل بشه ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 " هفت نفــــــــــــر" دخترک با موهای پریشان و پاهای چرک و سیاه روی تخت نشسته بود به گونه‌ای به پرستاران نگاه می‌کرد که انگار قرار بود او را به کشتارگاه ببرند حال عجیبی داشت دستش را روی دست دخترک گذاشت: جای آمپولت درد می‌کنه؟ دخترک دستش را کشید خودش را به مادر چسباند. چون کودکان را خوب میشناخت به آرامی سرش را نزدیک دخترک برد: من رو دوست نداری؟ _ نه ندارم... برو... از اینجا برو... مادر روسری کرک زده‌اش را مرتب کرد: ببخشید به خدا حالش خوب نیس.. لبخند زد به دخترک نگاه کرد: اشکالی نداره من خوشحالم که بهم راستشو گفت این که منو دوست نداره چادر کشدارش را روی سرش صاف کرد که ناگهان گوشیش به صدا درآمد. منتظر تماس مددکار بیمارستان بود ولی وقتی نگاه کرد شماره دکتر اسماعیل‌زاده را دید با شوق گوشی را برداشت: سلام عزیزم به به چه سعادتی حال شما؟ چطوره؟ صدای با نشاطی شنیده شد: سلام خانم رشیدی عزیز، ممنونم شما خوبید؟ _خدا را شکر خوبم به لطف شما ما هم می‌گذرونیم درگیر تدریس و نوشتن چند کتاب داستان. شما کجایید این همه سر و صداس؟ _ طبق معمول بیمارستان... گام‌هایش را بلندتر برداشت که زود از اورژانس خارج شود. خودش را به فضای بیرون بیمارستان رساند. تاب‌هایی که رنگ و رویشان پریده بود و قفسه های توری پر از پرنده و خرگوش که برای سرگرم شدن بچه‌های بیمار در حیات بیمارستان ایجاد شده بود به طرف تورها رفت. در حالی که به پرنده‌ها لبخند می‌زد و سعی می‌کرد توجه آنها را به خود جلب کند ادامه داد: چی شد یاد فقرا کردید؟ _ این چه حرفیه شما اینقدر سرتون شلوغه که می‌ترسم مزاحمتون بشم _اصلاً شما هر وقت زنگ بزنید من خوشحال میشم. صدای پشت گوشی با نشاط‌تر شد: از همه این‌ها گذشته یه سوال؛ شما تا حالا کربلا رفتید؟ به یکباره انگار غم دنیا در چهره‌اش نشست: نه نرفتم ارباب نطلبید کم سعادت بودم _ شایدم نباشی _ چطور مگه؟ _ یه نفر می‌خواد هزینه سفر کربلا شما رو بده پس آماده بشید و به سلامتی برید پاهایش را روی زمین کشید از تور پرندگان فاصله گرفت در میان فضای سبز بیمارستان صندلی دید و روی آن نشست: حقیقتش من مشکلم مالی نیس من نمی‌تونم پیاده‌روی برم _ چرا دلیلی داره؟ _ متاسفانه من واقعاً در اون شلوغی نمی‌تونم راحت باشم. دعام کن بتونم خارج از اربعین زائر آقا بشم. _ پشیمون نمی‌شی؟ _ نه فدات شم برام شدنی نیس _ خب پس کسی رو داری معرفی کنی که کربلا نرفته باشه؟ از روی صندلی بلند شد و به سمت داخل بیمارستان حرکت کرد: بله چرا که نه تا کی خبرشو بدم؟ _ تا ساعت ۲ دیگه بهم خبر بده. باشه؟ _ چشم عزیزم خیلی زود بهت اطلاع میدم گوشی را از روی گوشش برداشت و از درب ورودی بیمارستان وارد سالن شد. سالنی مملو از بیمارانی که همه خردسال و کودک بودند.
بعد از پذیرش بیمارستان، قسمت بستری در سمت راست در ورودی بود. به سمت قسمت بستری رفت انتظامات آنجا که مردی جوان و قد بلند بود با زنی ژولیده صحبت می‌کرد: چطوری بگم یه همراه بیشتر نمی‌تونه بالا بره... زن آستین‌های لباسش را پایین کشید: نَومه... یه دقیقه ببینمشو به خود امام حسین که صاحب این بیمارستانه زود میام. مرد جوان گویی دلش ریخت: مادرِمن قسم نده اسم امام حسین رو میاری آدم نمی‌دونه چیکار کنه... برو و زود برگرد... زن زود پلاستیک سفیدی را که گوشه اش را انگار موش خورده بود برداشت: خدا خیرت بده من سَیدم دعات می‌کنم. _خدا حفظتون کنه؛ فقط زود بیاید. _ باشه روی دو چشمم زن پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفت. سالن بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود از کنار در آهسته به سمت انتظامات رفت: سلام آقای حسینی. آقای حسینی که انگار برق او را گرفته بود زود از روی صندلی‌اش بلند شد: سلام خانم رشیدی... دستور بفرمایید امری بود؟ مثل همیشه با روی خوش سرش را به نشانه ادب پایین آورد: ممنونم؛ خدا رو شکر عرض کوچیکی داشتم. _ بفرمایید _ نیازمندی می‌شناسید که تا الان کربلا نرفته باشه و علت نرفتنشم هزینش باشه؟ آقای حسینی طبق عادت دستی به ریشش کشید کمی به در سوپروایزر نگاه کرد دوباره چشمش را به طرف او برگرداند: نمی‌شناسم ولی براتون می‌پرسم. پسر جوانی که از آنجا می‌گذشت صدا زد: ببخشید من تا الان کربلا نرفتم. سر و روی خوبی داشت یک پیراهن چهارخانه و یک شلوار کبریتی. نگاهی به او انداخت: شما که وضع مالی‌تون بد نیست، می‌تونید خودتون برید درسته؟ پسر دست در جیب شلوارش کرد: ولی تا حالا نرفتم. یک لحظه سکوت حاکم شد پسر منتظر جواب بود که خانم رشیدی کلید اتاقش را در دستش کمی تکان داد بدون تعارف رو به او کرد: شرمنده باید نیازمند باشه. بعد هم بدون هیچ تردیدی از پله‌ها به سمت زیرزمین حرکت کرد. جلوی اتاق مددکاری مثل زمانی که کوپن می‌دادند و مردم از سر و کله هم بالا می‌رفتند ازدحام جمعیت بود. زنی با لباس صورتی که لباس مخصوص همراه بود با یک بچه بسیار ضعیف و لاغر به زور خودش را از میان جمعیت جلو کشیده بود: بهش شماره ۲ می‌خوره. من نه خیلی وضع مالی خوبی دارم اینم بدنش به بیشتر پوشک‌ها حساسیت داره. صدای مددکار که بلند داد می‌زد تا در این شلوغی صدایش شنیده شود به گوش می‌رسید: مامان الان بهتره؟ کی مرخص میشه؟ کودک بیمار با دستان لاغرش که دل را ریش ریش می‌کرد روسری مادرش را می‌کشید و چیزهایی می‌گفت که فقط مادر می‌توانست بفهمد. مادر دست فرزندش را گرفت: فردا مرخص میشه؛ ولی می‌دونید که من هر یکی دو، سه ماه باید بیارمش بستری بشه. اشک از گوشه چشمش مانند سیل جاری شد: خسته شدم کاش خدا یا سالمش می‌کرد یا... بقیه حرفش را خورد حتی دلش نمی‌آمد به این مسئله فکر کند. دیوار زیرزمین پر بود از نقاشی کودکانه ولی بچه‌هایی که آنجا بودند از شدت درد هیچ توجهی به آنها نمی‌کردند.