eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
674 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
855 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• «غربت رقیه» صدای هلهله لشکر، صدای طبل ها،
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• ( ادامه داستان «غربت رقیه»👆👆) وقتی رسید دید خواهرش ساکت ولی با چشم هایی پر از اشک بالای سرِ بدنی ایستاده است که ارباً اربا شده بود. رقیه فقط یک جمله گفت: وای خدای من، این برادرم علی اکبر است. جهان پيش چشمش سیاهِ سیاه شد، گویی آسمان جایش را به زمین داد. رقیه یک لحظه خودش را در آغوش پدر دید. او از غصه بیهوش شده بود. تا چشم باز کرد پدرش را دید، پیراهن پدر را گرفت و گفت‌: بابا بیا برگردیم.... داداش علی اکبر را دیده اید؟ عمو عباس را چطور؟ و اشک هایش امان نداد تا کلامش را تمام کند. باباحسین او را به سینه چسباند : رقیه جانم همه رفته اند، و تنها پدر مانده است، برای دین خدا باید رفت. می توانی به پدر قولی بدهی؟ رقیه‌: نه نمی توانم.... میخواهی بروی..... میخواهی بگذارم بروی..... _می خواهم بگویم بابا حسینت را ببخش که در چنین سن و سالی تو را رها میکند و می رود، می شد سالیان سال در کنار هم باشیم، گیسوانت را شانه کنیم و تو را در آغوش بگیرم و بزرگ شدنت را به چشم ببینم، ولی زمانه و نااهلانِ زمانه نگذاشتند . رقیه که همه زندگیش را در پدر خلاصه کرده بود خودش را چنان به آغوش پدر گره زد که گویی نبودنش را باور کرده است. بابا حسین آرام دستان رقیه را که به دور گردنش قفل شده بود باز کرد :رقیه جان، تو را در خرابه های شام می بینم آنجا به جای این که تو در آغوش من باشی من در آغوش توام، دل پدر زیادی گرفته است از مردمی که رهایش کردند و فرزند پیغمبری که بر او شمشیر کشیدند. آن روز مادرانه، پدرت را در آغوش بگیر. رقیه بلند بلند گریه می کرد و مدام فریاد میزد :بابا نرو..... تو دیگر نرو...... آنها تو را خواهند کشت....... من نمی توانم...... و در همان حال دوباره از هوش رفت. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ کس در خیمه نبود، رقیه سراسیمه بیرون رفت، اسب پدر را دید که باز گشته، بی سوار، عمه و زنان اهل حرم گرد اسب را گرفته اند و فریاد می زنند: وای حسین وای حسین. رقیه در کربلا همه غمها را یکجا می دید، چشمانش به سمت اسبِ باوفای پدر خشک شده بود. _آیا دیگر پدر را نخواهم دید؟ آیا این قوم پدر را کشته اند؟ به کدامین گناه؟ چرا یاوری نداشت؟ چرا اینقدر غریبانه؟ این همه زن و کودک بدون او چه کنند؟ بعد از این رقیه با غم یتیمی چه کند.؟ سوالاتی بسیار در ذهن رقیه می چرخید که هیچگاه فکر نمی کرد روزی به ذهنش برسد و اما در مقابلِ رقیه و اهل حرم لشکری بود که سرها را با افتخار به کشتنشان حمل می کرد. رقیه با خودش گفت: چه دنیای کثیفی، خوبان را می کشند و بدان به کشتنشان افتخار می کنند ✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🎞️تولیدگر : سرکارخانم زهرا اسحاقیان ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• ✅چند نکته در مورد آداب معاشرت ♻️پیش کسی، بد دیگری را نگویید زیرا این کار باعث می شود که فرد گمان کند که پشت سر او هم همین کار را می کنید. ♻️به رعایت حقوق دیگران احترام بگذارید و احساس زرنگی نکنید، رعایت کردن نوبت در صف را فراموش نکنید. ♻️در زمانی که از وسایل عمومی استفاده می کنید، از هل دادن دیگران خودداری کنید و اگر خانم باردار یا فرد مسنی دیدید جای خود را به او بدهید. ♻️اگر در مکان عمومی مشغول خوردن چیزی بودید که بو دار بود حتما به دیگران تعارف کنید. ♻️متناسب با مکانی که می روید لباس بپوشید. ♻️همیشه در سلام دادن پیش قدم باشید و به محض ورود به هر مکانی سلام کنید. ♻️آرام راه رفتن را فراموش نکنید، تند راه رفتن نشان از اضطراب شما دارد و موجب ایجاد استرس در دیگر افراد می شود. ♻️ادب را رعایت کنید، مودب بودن اصلی بسیار مهم در هنگام معاشرت با دیگران می باشد و باعث نزدیکی انسان ها به یکدیگر می شود. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴☘️🏴☘️🏴☘️🏴☘️ ❁﷽❁ با سلام و عرض ادب خوشحال میشویم پاسخ ها و حتی تولیدات خوب شما را دریافت کنیم. در هر قالبی که باشند ( شعر، داستان، متن ادبی، عکس نوشته و....) حتما به نام خود شما در تارینو قرار داده خواهد شد. دل آرام باشید 🙏🙏 🏴☘️🏴☘️🏴☘️🏴☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈• مطب پر بود از همهمه ی بیماران مختلف. پشت در هر اتاق چند نفری به انتظار ایستاده بودند. همه چیز عادی بود، اما نه، انگار از قاب نگاه تمسخر، تاسف و گاه نیشخندهای یواشکی برخی بیماران، چیزی این وسط عادی به نظر نمی آمد. به تقلید سر چرخاندم و رد نگاهشان را دنبال کردم. مردی لاغر اندام، پشت در اتاق روانپزشکی، در عالَم متفاوت خودش غرق بود. یک عینک دودی روی سر، یک عینک طبی روی چشم، هندزفری در گوش، دو کیف چرم دست دوز قهوه ای با رودوزیهای سبز و زرد و قرمز بر دوش و گردن، کمربندی چهارسایز بزرگتر به کمر و با حرکاتی بی ربط به محیط، زیرلب آوازخوان، روی صندلی لم داده بود. گاهی از جا بر میخواست و دست در جیب بی هدف قدم می زد، گاهی مدام کیفش را باز و بسته می کرد و کیفهای چرم کوچکتری بیرون می آورد و عینک و ماسکش را در آنها جا می داد، خودش را آقای فلانی خطاب می کرد، کیفش را به منشی ها نشان می داد و پز کارش را می داد. وقتی به اتاق پزشکش رفت، می شد در چهره شاهدان ماجرا، تاسف را دید، سر تکان دادن، نچ نچ کردن، در خود فرو رفتن، تجزیه و تحلیل کردن، همه و همه در فضای سالن انتظار سنگینی می کرد... نمی شد از او چشم برداشت، نمی شد لبخند نزد، نمی شد تاسف نخورد، چون برای همه آدمها هر تفاوتی عجیب است. او در دنیای متفاوت و عجیب خودش، ساده ترین و بی ریاترین آدم دنیای ما بود. وقتی از مطب خارج شد، با صدایی بلند و ذره ای خجالت گفت: دعا کنید شفا بگیرم براتون از این کیف چرمها می دوزم کار خودمه و با ذوق هنرش را نشان می داد. وقتی از کنارم رد شد، زمزمه آرامی را شنیدم که آنجا فهمیدم کسی که باید بحالش تاسف خورد او نیست ما هستیم. زمزمه " خدایا شکرت" از زبان او درس بزرگی ست برای ما اگر شاگرد خوبی باشیم... ✍️به قلم :سرکارخانم فاطمه شفیعی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/tarino ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈