°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_36🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با چشمهاش به اطراف اتاق اشاره میکنه و می
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_37🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با درد زیادی بلند میشم و میبینم که حتی همون پتوی نازک رو هم، روم نکشیدم. چشمهام رو به زور میتونم باز کنم، از درون احساس لرز عجیبی دارم. پتو رو روم میکشم و سعی میکنم دوباره بخوابم اما بیفایدهست. انگار ساعتها خوابیدم و دیگه خوابم نمیبره. بیاطلاعی از ساعت و زمان داره دیوونهم میکنه. به سختی دهنم رو باز میکنم و سعی میکنم یکی رو صدا کنم.
- ساعت چنده؟
در سلولم باز میشه و تابش نور توی صورتم، چشمهام رو اذیت میکنه.
- خوبی؟
دستم رو به دیوار میگیرم و سعی میکنم از جام بلندشم.
- آره خوبم، لطفا اذان که شد خبرم کن.
- بازهم غذا نمیخوری؟
با اینکه خیلی گرسنمه اما درست چهار روزه که بیشتر از دو_سه لقمه هیچی نمیخورم. اما میل هم ندارم و نمیتونم بخورم.
- نه، ممنون میلی ندارم.
سری تکون میده و دوباره میره. روی زمین دراز میکشم، حس سنگینی زیادی توی بدنم حس میکنم، حتی تحمل وزن خودم رو هم ندارم. تنها کاری که باید بکنم، استراحته!
با احساس تکون خوردن شونههام، هوشیار میشم، آقای علوی و مجتبی رو بالای سرم میبینم.
- مجتبی زیر بغلش رو بگیر بلندش کنیم.
پتو رو دورم میپیچن و از جام بلندم میکنن، تا میخوام حرفی بزنم، انگار گلوم چفت میشه و مجال صحبت کردن رو ازم میگیره.
همینطور که میریم، صداهاشون رو میشنوم.
- آقا توی این مدتی که اینجا بودن اصلا غذا نخوردن به جز چند لقمه.
با کمک اونها صندلی عقب ماشین دراز میکشم و راه میافتن، تنها تکونهای ماشین و زمزمههای مجتبی با آقای علوی رو میفهمم و توان هیچ چیز دیگهای رو ندارم.
دست مجتبی میشینه روی پیشونیم و در ادامهش میگه:
- اوه اوه داره توی تب میسوزه.
به بیمارستان که میرسیم، روی برانکارد نارنجی رنگی میخوابوننم.
- ببرینش اتاق دویست و سه.
صدای همهمهی آدمها و پیج بیمارستان ذهنم رو بهم میریزه. تا اینکه بالاخره یکجا مستقر میشیم و تمام صداها، جاشون رو به سکوت میدن.
صدای دکتر پتکی توی سرم میزنه.
- یک سرماخوردگی خیلی شدیده که با گلو درد مخلوط شده و بخاطر تضعیف قوای بدنیش، به این روز افتاده، یک سری دارو نوشتم که باید مرتب بخوره تا دوباره سلامتیش رو بهدست بیاره. به پرستار میگم یک سرم تقویتی بهش وصل کنه، هر وقت که سرمش تموم شد، چندتا آمپول تقویتی میمونه که بعد از اون به امیدخدا مرخصه. فقط حواستون بهش باشه و مدام بهش چیزهای مقوی بدین بخوره.
- بله چشم آقای دکتر.
اونقدر سنگین شدهم که حتی نای این رو ندارم لای چشمهام رو باز کنم. بهخاطر سرمی که بهم وصل میکنن، همون صداهای اطرافم کمرنگ تر میشه و بعد از چند دقیقه از بین میره.
با حس خشکی و تشنگی عجیبی تو گلوم بیدار میشم، کمی از سنگینی چشمهام و بدنم کم شده و میتونم به راحتی چشمهام رو باز کنم. آقای علوی و مجتبی سرگرم حرف زدنن و به محض اینکه میبینن بیدار شدم، میان سمتم که آقای علوی با تمسخر میگه:
- چیکار کردی با خودت پهلوون؟ دیگه دو روز آب خنک خوردن که این حرفها رو نداره.
هر دوشون میزنن زیر خنده و منم به لبخند کوتاهی اکتفا میکنم.
- داداش چیزی نمیخوایی؟
نگاهم رو به بطری آب کنار تخت میدم.
- چشم الآن خدمت میرسم.
لیوان کنارش رو پر از آب میکنه، دستش رو زیر سرم میزاره و کمی سرم رو بالا میاره تا راحت تر بتونم بخورم. چند جرعهای که میخورم، لیوان رو پس میزنم.
کنار تختم میشینه و میگه:
- جناب نمیخوای بپرسی چی شده؟
با گیجی عجیبی به چشمهای مجتبی نگاه میکنم. هنوز اثر آرامش بخشها و تقویتیها توی بدنم مونده.
- مگه چی شده؟
آقای علوی با لبخندی که روی لبش هست، وارد عمل میشه.
- نه دیگه اینجوری نمیشه، باید مشتلق بدی!
- چشم مشتلق شما جاش محفوظه، حالا میشه بگین چی شده؟
گلوش رو صاف میکنه و محکم میگه:
- جناب آقای امیرعلی خان کریمی شما از همین الآن آزاد هستید، متهم اصلی یا بهتره بگم خائن شناسایی شده...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1