این پرستار داوطلب، مدافع حرم است
🔹غافلگیر می شویم وقتی جهادگر ۲۸ ساله از حضور داوطلبانه در قرنطینه بیماران کرونایی و تی کشیدن زمین و شستن سرویس بهداشتی بیماران ما را به سوریه می برد و از توسل بانوی مسیحی به #حضرت_رقیه و نبرد با داعش می گوید.
🌷 @taShadat 🌷
سلام دوست عزیز
ختم صلوات گرفتیم
ازولادت حضرت حجت بن الحسن تاولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(۱۵شعبان تا۱۵رمضان)
اگرمایل به شرکت دراین ختم صلوات هستیدتعدادصلوات هاتون روبه این حقیراعلام کنید
ان شاءالله که در روز قیامت آقامون حضرت حجت بن الحسن وامام حسن مجتبی به فریادمون برسن.
@Khadem_hasan_2
باسلام و احترام. خدمت شما بزرگواران✋
ما تصمیم گرفتیم که چله دعای عاشورا بگیریم به نیت رفع بیماری کرونا و شفای مریضان کرونایی و تعجیل در ظهور اقا(عج) ان شاءالله 🌹🙏
شماهم به جم ما بپیوندید☺️
قوانین گروه👇
چت اکیدا ممنوع🚫
بعد از خواندن #دعای_ در گروه یک #یامهدی بفرستید👉👉
ورود اقایان اکیدا ممنون 🚫
با تشکر از همراهی شما عزیزان🍃🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/1330184217Cd092fd0107
محمدرضا در دینداری، مردم داری و احترام به والدین زبانزد عام و خاص بود👌. ارادت بسیاری به اهل بیت (ع) و به خصوص امام حسن مجتبی (ع) داشت. تمام نمازهای وی اول وقت خوانده میشد. هرگاه برای فردی مشکلی پیش میآمد، تمام سعی خود را میکرد تا آن را رفع کند. میعادگاه محمدرضا گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران بود و هر شب جمعه خودرا به این وعدهگاه میرساند🌹
از کودکی همراه من به مسجد میآمد و مکبر بود. هفت سال بیشتر نداشت که عضو بسیج شد. در فعالیتها و ایستهای شبانه حضور فعالی داشت. کمی که سنش بالاتر رفت، مداح هیات شد🎤. ادامه تحصیلات نتوانست محمدرضا را از هدف وی دور کند و در همه زمینهها مهارت کسب کرد. محمدرضا فعالیتهای عملیاتی، عقیدتی، دینی و سیاسی بسیاری انجام میداد و در فتنه ۸۸ حضور فعالی داشت. محمدرضا تاکید بسیاری برای پیروی از ولایت فقیه داشت و میگفت، «مسیر درست فقط مسیر #رهبری است☝️. هر چه آقا بگویند همان را انجام میدهم.»
دوستانش نقل میکردند «چند روز پیش از شهادت از یکدیگر میخواهند که در حق همدیگر دعا کنند و سپس از آرزوهای خود بگویند. نوبت محمدرضا که میشود، میگوید، دعا میکنم خدا من را پودر کند تا همچون مادرم حضرت زهرا (س) گمنام بشوم.» پسرم به خواسته خود میرسد💔
شهید #جاویدالاثر مدافع حرم
علی بیات 🌹
#ایام_شهادت🕊
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_هشتم 🔹سوزدرد فردا صبح زود از جا بلند
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_نهم
🔹چشم های کور من
اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...
یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ...
تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ...
زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ...
بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟...
اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...
وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ...
- کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ...
اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ...
خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...
و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_نهم 🔹چشم های کور من اون روز ... ی
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_دهم
🔹 احسان
از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ...
برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ...
چرا دستکش و شال و کلاه نداره ؟...
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ...
دستش رو کشید روی سرم ...
قبل از اینکه بشینی سرجات ... حتمأ روی بخاری موهات رو خشک کن ....
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی
🌷 @taShadat 🌷
#طنزدرجبهه😅
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ :
ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ .😊
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟😌
ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ !😑
ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍🙈
ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ !😉😌
ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهترنبود😒
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
#سلام_بر_شهدا
#رفیق_شهیدم
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر تمامی شهدا مخصوصا شهیده سلامت
#نرجس_خانعلی_زاده
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اولین شهید دهه هشتادی کشور در کرمانشاه تشییع شد.
🌷شادی روحش صلوات🌷
🌷 @taShadat 🌷
✍ #کلام_شهید
واقعا این انقلاب جاے شڪــر دارد
و شڪر این انقلاب یعنی خدمت و حفظ این انقلاب انقلابی ڪه امام بزرگوار آن را نقطہ شروع انقلاب جهان اسلام به پرچمدارے #حضرت_حجت معرفی ڪرد.
#مدافع_حرم
#شهید_حمید_رضا_اسداللهی
#شبتون✨
#شهدایی😇🌷
#التماس_دعای_فرج🤲🏻
#یــــــــاعــــلــــے✋🏻🌹
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت10
══🍃🌷🍃════
💠خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَهً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَکَوْا عَلَیْکُمْ، وَإِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَیْکُمْ.
🔷آن گونه با مردم معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک بریزند و اگر زنده بمانید به شما عشق ورزند.
🌷 @taShadat 🌷
🔹خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری کرونا🤲
🔹روز بیست وششم ۱۳۹۹/۱/۲۶
🍃🌷 @taShadat 🌷🍃
1_208537320.mp3
11.47M
#صوت
قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🎶#حاج_محمودکریمی
🌷 تاشهادت🌷
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
#شهیده_نسترن_خسروی🌷🍃
💠تاریخ ولادت: ۸۱/۷/۷ .
💠تاریخ آسمانی شد:۸۹/۷/۱ 🕊
💠 مکان شهادت :چابهار
💠 مزار شهید: مزار شهدایی ارسک
#سلام✋🏻
#صبحتون💐
#شـهـدایـی😇🌷
🌷 @tashadat 🌷
🍃 بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#شهیدانه 🕊
اوایل که تازه با شهید رسول خلیلی آشنا شده بود ،با کلی ذوق وشوق عکس هایش را به من نشان می داد و می گفت :ببین ما چقدر شبیه هم هستیم.خیلی جدی نمی گرفتم.
حتی عکس این شهید راروی صفحه کامپیوترش گذاشته بود.
یک بار آن را دیدم وگفتم که تو چقدر خودخواهی !عکس خودت را گذاشتی اینجا!!!
خندید وگفت:دیدی نتوانستی تشخیص بدهی من نیستم،شهید رسول خلیلی.
#نقل_از_مادر_شهید 🌸
#ابـــووصــال ✨
#سالروزولادت
🌷 @taShadat 🌷
🍃#خاطرات_نوشته_بر_دلها
محسن از سال ۱۳۸۵ وارد مؤسسه شهید احمد کاظمی شد که این موسسه با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه فعالیت می کند. در ابتدا گروه ورزشی را انتخاب کرد امّا بعداً به سمت شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی گرایش پیدا کرد.
در بحث ترویج کتاب و کتابخوانی تلاش زیادی داشت. در ماه رمضان با هماهنگی ائمه جماعات مساجد، نمایشگاه کتاب برپا میکرد و با اصرار، مردم را به کتابخوانی تشویق میکرد. اهتمام زیادی هم به نوشتن داشت و تمامی خاطرات خود را می نوشت.
#دوست_شهید_من
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات
#شهید_حججی
🌷@taShadat🌷
باز روحم روی
ڪارون مےرود
سوے #فڪہ،
سوے مجنون مےرود..
خاڪ اینجا
قطعہ اے ازڪربلاست
رد پوتینهاے #مردان بے ادعاست
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
🌷@taShadat🌷
ای شهید؛
گـذر زمــان ،
همه چیز را با خود میبرد
جز ردّ نگاه تــو را . . .
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🌷@taShadat🌷