🌸خاطره ای از خواستگاری حمید آقا🌸
❣وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنمکه حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود😂، برای همین گفتم:
« من آدم عصبی هستم😓، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی،» حمید انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود
گفت: «شما هر چقدر هم عصبانی بشی من ارومم🙂، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم.»
گفتم : « اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی🙁؟»
گفت: «اشکالی نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه😌، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم!»
شهید مدافع حرم
حمید سیاهکالی🌹
@taShadat
🔸 " در محضـر شهیــد " ...✨
ببخشید تا خداوند ببخشد شما را
بپوشید گناهان دیگران را
تا بپوشاند خداوند گناهان شما را
قرآن بخوانید و تا میتوانید
آن را سرلوحه زندگی خود قرار دهید.
#شهیدجاویدالاثر_حسن_رجاییفر🌷
#شهادت_خانطومان_سوریه95
@taShadat
#پای_درس_علمــا 📜✨
آیت الله بهجت (رحمه الله)
🌼هر کس به هر کدام از 14 معصوم محبت داشته باشد 😍❣کارش تمام است. فقط شرطش این است که محبتش راست باشد. 🙃
✅نکته های ناب ؛ ص 74
@taShadat
خیلی برای کارش دل میسوزاند میگفت :
مهم نیست چه مسئولیتی داریم
وکجا هستیم، هر جا
که هستیم باید☝
درست انجام وظیفه کنیم .🙂
جاوید الاثر مدافعحرم
#شهید_جواد_الله_کرم❤
@taShadat
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ کرامات شهدا ✨
سرهنگ خلبان حقشناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، برای تحویل پست سرهنگ حقشناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حقشناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمیرسید ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند.
او را در آغوش کشیدند و بوسیدند.
حقشناس گفت: جناب بابایی! من نمیدانم چرا اینقدر شما را دوست دارم!
عباس هم گفت: خدا را شکر! ما فکر میکردیم شما از ما ناراحت هستید، ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم.
جناب حقشناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حقشناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقهای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت: خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.
گفتم: که را میگویی؟
یکباره به خود آمد و گفت: همینطوری گفتم.
لحظهای بعد باز زیر لب گفت: خدا رحمتش کند.
سپس چهرهاش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر میرسید. علتش را پرسیدم، ولی چیزی نگفت.
ده دقیقهای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حقشناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت عباس سرش را به شیشهی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حقشناس قرآن میخواند و میگریست.
راوی: ستوان حسن دوشن
کرامات شهدا، ص۴۶
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
@taShadat
شاید شهادت
آرزوۍ همہ باشد
اما یقیناً
جز مخلصین
ڪسی بدان نخواهد رسید ...
ڪاش بجای زبان
با عملم ،
طلب شهادت می ڪردم .
سلام🌷
روزتون مزین بہ نگاه پرمهر شهدا
@taShadat
﷽
شڪایت نـامهٔ ما سنگ را در گریـه میآرد
مهیای گریستن شو، دگـر مڪتوبِ ما بگشا
#صائب_تبریزی
#از_شهید
#به
#ما
#صدنـامهفرستادم
#صدراهنشاندادم
#یانامهنمیخوانی
#یاراهنمیدان
@taShadat
#شهردار_جبهه:
در جبهه هر فرد به مدت ۲۴ ساعت، شهردار یا خادم الحسین بود و مسئولیت تهیه ی غذا و مخلفات آن را و همچنین انداختن و جمع کردن سفره، شستن ظروف صبحانه، نهار و شام را بر عهده می گرفت ….
البته بچه های دیگر در پهن ڪردن سفره، چیدن لوازم، آوردن خوراڪی ها و جمع کردن و نظافت وسایل کمک می کردند.
وقتی قرار بود خودشان غذا درست ڪنند، یکی می پرسید: «برادرا! چی میل دارید؟» و اگر قرار می شد سبزی پلو باشد، دو نفر کارشناس سبزی بیابانی به سراغ سبزی میرفتند. یکی دو نفر هم به دنبال هیزم میرفتند و آشپز و همدستانش هم مشغول پخت و پز می شدند
چنان چه شهردار در نوبت وظیفه اش خوب عمل می کرد و سلیقه به خرج می داد، مرتب برای سلامتی اش صلوات می فرستادند و از او میخواستند در پُستش باقی بماند. گاهی این رفتار را برای برادری که خوب از عهدهی کار برنیامده بود انجام می دادند تا در این کار استاد شود و با او شوخی می ڪردند ڪه «ننه چرا غذا سرد است؟» چرا غذا کم نمک است و از این حرف ها…
@taShadat
اے ڪاش
#بیدار شویم،
همچون #شـهدا؛
ڪه در خواب هم،
دنیا را بیدار ڪردند...
#شهید_۱۳ساله
#علیرضا_محمودی
@taShadat
#خاکریز خاطرات
روز اول عید نوروز غلامحسین هزار تومان(حدود ۸۰ هزار تومان کنونی) عیدی جمع کرد.من و خواهرم هر کدوم برا خودمون قرار بود چیزی بخریم.برا همین به غلامحسین گفتیم تو با عیدی ات چی می خواهی بگیری?او هم گفت:من هیچی برا خودم نمی خوام بگیرم،پول عیدی ام رو می خواهم بدم به یک مستضعف تا برای بچه هاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه.این حرف غلامحسین چنان منو لرزاند،که منم پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه.
شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری
#خاطرات_شهدا🌷
💠عباس ي است كه در #دوران ما به علقمه زد
#قهرمان_وطنم
#خلبان_شهید_عباس_دوران🌷
🔰بغداد ميزبان اجلاس سران عدم تعهد بود و اجراي آن، #امنيت خدشه ناپذير اين شهر را نشان ميداد و #صدام به شدت روي آن تبليغ مي كرد. ايران هرچه كرد تا با #رايزني ها، محل اجلاس تغيير كند نتيجه اي نگرفت. تصميم براين شد كه بغداد ناامن شود. #نيروي_هوايي ارتش مامور اين كارشد
🔰صدام مي گفت: هیچ #خلبان_ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد را ندارد❌ #پدافند هوايي بغداد با مسكو مقايسه ميشد.
🔰ساعت ٥:٣٠ صبح⏰ ۳۰ تیر ۱۳۶۱ شش خلبان با ٣ فروند #جنگنده فانتوم براي این عملیات آماده شدند. فرمانده آنها سرهنگ خلبان #عباس_دوران بود.
🔰طرح اين بود: ٣ فروند فانتوم مسلح به پرواز درآیند. هرسه تا مرز بروند. ٢ فروند از مرز گذشته و به هدف #حملهور شوند. فانتوم سوم بايد رزرو ميماند هدف🎯 فانتوم ها، #پالایشگاه «الدوره»، #نیروگاه اتمی و ساختمان الرشید یا #هتل محل اجلاس در بغداد بود.
🔰هواپیماها در۳۰کیلومتری بغداد با ۳ دیوار آتش🔥 مواجه میشوند. چند گلوله به هواپیماي #عباس_دوران🕊 برخورد میکند و موتور سمت راست از کار میافتد، #خلبان حاضر به لغو عمليات نيست❌
🔰هواپیماها✈️ بهسمت جنوب شرقی بغداد (پالایشگاه الدوره) ادامه مسیر داده و تمام #بمبها را روی آن ميريزند.
🔰بعداز تخلیه بمبها💣، به مسیری ادامه میدهند كه به سالن محل اجلاس ختم میشد. درهمین زمان، عقب هواپیمای #عباس_دوران نیز مورد اصابت💥 قرار میگیرد.
🔰علائم و نشانگرهاي كابين از كار مي افتد و منصور کاظمیان (خلبان عقب) #ايجكت مي كند.عباس دوران بيرون نمي پرد و هواپيماي نيمه سوخته را به مكاني در نزديكي هتل محل اجلاس مي كوبد
🔰عمليات به نتيجه رسيد. با ناامن شدن بغداد، اجلاس سران عدم تعهد نيز به دهلي نو منتقل شد. بقاياي پيكر #شهید_عباس_دوران ٢٠ سال بعد در ٣٠تيرماه ٨١📆 به ميهن بازگشت و در زادگاهش #شيراز به خاك سپرده شد.
#شهید_عباس_دوران
#سالروز_شهادت
شادی روح این قهرمان وطن #صلوات
@taShadat
#حاضرجواب
#خاطره
💢دو تا جوون ردیف جلو، محو جمال مهماندار بودن ...⚡️
🔻رسید کنار صندلیم؛
➕لطفا کمربندُ ببندید
➖نمیبندم
➕چرا؟!
➖دوست ندارم
➕(با لحن متفاوت) دوست داشتنی نیست! #قانون هواپیماست
✔️مگه #حجاب هم قانون هواپیما نیست؟
چند ثانیه سکوت ...
کمربند رو بستم، رفت
✅موقع پذیرایی، روسریش جلو اومده بود😊
✍ #مرتضی_رجائی
🌷دوستان خودتان را به کانال دعوت کنید
ممنون از همه همراهان همیشگی و عزیز 🌷
خادم شهدا🌸
@tashadat
May 11
#ساجد_لشکر
در لشکر دوستی داشتیم به ساجد لشکر معروف بود چون همیشه در حال سجده بود هر جای خلوت را که پیدا میکرد برای شکرگذاری به سجده میرفت...
یک شب که خود را برای عملیاتی آماده میکردیم نمیدانم چرا اما احساس کردم قرار است برای ساجد لشکر اتفاقی بیفتد بنابراین من پشت سر او به راه افتادم بالاخره عملیات تمام شد ما خط را شکسته بودیم، هوا آفتابی بود باید مسافتی بیست متر را میدویدم تا به یک خاکریز برسیم من صدای زوزهی گلولههایی را که از کنار سرم میگذشت میشنیدم آنقدر آتش زیاد بود که کلاه آهنیام از سرم افتاد یک دفعه ساجد لشکر را دیدم میان آن همه ترکش و آتش زانو زد و به #سجده افتاد
در همان حال که داشتم فیلم میگرفتم در ذهنم گفتم توی این اوضاع، سجده کردنت چیه آخه؟! که یک دفعه دیدم به عقب برگشت و کلاه از سرش افتاد
جلو رفتم یک گلوله وسط پیشانیاش خورده بود به طور طبیعی باید به عقب پرت میشد اما او به سجده در آمده بود بعدها در وصیتنامهاش خواندم که نوشتهبود: "خدایا! بچههای لشکر من را ساجد لشکر صدا میزنند من خجالت میکشم، اما اگر تو من را از کوچکترین سجده کنندگان قبول داری دلم میخواهد به حالت سجده به دیدارت بیایم"
و دیدم که دقیقا همین اتفاق افتاد...
#شهید_یوسف_شریف
#یاران_آخرالزمانی_سیدالشهدا_ع
@taShadat
💠اتّفاقی جالب در تفحّص یک شهید
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه..
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد؛ آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچّه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم، نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم؛
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچّه ها عازم شلمچه شدیم.
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.
🔹شهید سیدمرتضیدادگر🌷
فرزند سید حسین
اعزامی از ساری
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من
🔹استخوان های مطهّر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علّت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحّص شده بود به راز و نیاز پرداختم.
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها! ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم." گفتم و گریه کردم.
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید.»
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم. هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام. با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم؛ به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفتم.به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم.
جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.
گیج گیج بودم.
مات مات..
خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته. با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد؛
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحّص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم. اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود. به خدا خودش بود. کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود. گیج گیج بودم.
مات مات..
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم. مثل دیوانه ها شده بودم.. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.
می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه می کردم.
🔹شهید سید مرتضی دادگر
فرزند سید حسین
اعزامی از ساری.
وسط بازار ازحال رفتم.
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
@taShadat