#دعای_فرج 🤲
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
✨#مهربانم عالم از توست
غریبانه چرا میگردی؟!!😭✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ تیر ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 30 June 2020
قمری: الثلاثاء، 8 ذو القعدة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️30 روز تا روز عرفه
▪️31 روز تا عید سعید قربان
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت78
══🍃🌷🍃════
🔅لَوْ لَمْ يَتَوَعَّدِ آللّهُ عَلَى مَعْصِيَتِهِ لَكَانَ يَجِبُ أَلاَّ يُعْصَى شُكْراً لِنِعَمِه
💠اگر خدا بر گناهان وعده عذاب هم نمی داد ، لازم بود به خاطر سپاسگزاری از نعمت هایش نافرمانی نشود
🌷 @taShadat 🌷
بعد از تیر خوردنش
بچهها اومدن به کمکمون
خیلی خون ازش رفته بود
فقط برگشت به یکی از رفقا گفت:
بلندم کن رو زانوهام بشينم
برگشتم بهش گفتم: واسه چی..؟!
خون زیادی ازت رفته
که آقا سجاد گفت:
اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم..
#شهیدسجادعفتی
#یادشهداباذکرصلوات
#سلام ✋🏻
#صبحتون💐
#شـهـدایـی 🌷😇
🌷 @taShadat 🌷
🔰آخوند واقعی
🌾خبر رسید که #ضدانقلاب با حمله💥 به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به #اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتادیم.
🌾مصطفی، #عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار💥 دور کمر #قوت_قلب همه بود. پیش مرگ های کرد که در کنار ما با دشمن می جنگیدند، چپ چپ به #مصطفی نگاه می کردند👀
🌾باور نمی کردند او اهل #رزم و درگیری باشد همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به #شهادت رسانده بود🌷 امادرگیری تاعصر ادامه داشت، وقت برگشتن، پیش مرگ ها تحت تاثیر #شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
🌾یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت :
- اینو می گن #آخوند، اینو می گن آخوند! مصطفی می خندید. دستی کشید به سبیل های تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت : اینو میگن #سبیل. اینو می گن سبیل😄
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
نثار روح مطهر شان صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
اللہم عجل لولیڪ الفـــرج
🌷 @taShadat 🌷
#نسل سوخته
قسمت صد و چهل و پنجم: تو ... خدا باش
بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
#نسل سوخته
قسمت صد و چهل و ششم: خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
نویسند: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
🌷پیکر شهید نسیم افغانی در حرم منور رضوی آرام گرفت
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🌷 @taShadat 🌷
📸گل آرایی زیبای داخل حرم امام رضا(علیهالسلام) به مناسبت ایام ولادت آن حضرت
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
🌷 @taShadat 🌷
♡|﷽|🌺•••
°°°☆□امامصادق علیهالسلام:
شیعیان ما را در اوقات نماز آزمایش کنید که چگونه بر خواندن نماز خود در موعد مقرر محافظت میکنند.
🌷 @taShadat 🌷
شهید رضا نور محمدی در سال ۱۳۳۷ ه ش در شهر آبادان متولد شد واز کودکی صفات برجسته ای داشت مثلا خیلی نوع دوست با عاطفه ومهربان با مظلوم و سرسخت با دشمن بود.
4⃣
@tashadat
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت. بعداز پیروزی انقلاب جهت ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب (خلق عرب) در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجیح دهد.
5⃣
@tashadat
با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگزسلاح را زمین نگذاشت خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل ۱۵ بار مجروحیت وی بود.
6⃣
@tashadat
شهید رضا نور محمدی در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیر بار دشمن داشت و با یک بار هجوم این کار را مردانه انجام میداد.
7⃣
@tashadat
سردار نور محمدی بیش از هفت عملیات با سمت فرماندهی شرکت داشت و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت.
8⃣
@tashadat
سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آنکه با آب دجله وضو ساخت در تاریخ ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ به درجه رفیع شهادت رسید
9⃣
@tashadat
خاطراتی از شهید رضا نور محمدی
مادر شهید: یک روز نزدیک افطار رضا به خانه آمد و یک ساعت شماطه دار خریده بود آن را به من داد و گفت: (( با این ساعت هر موقع که خواستی از خواب بیدار می شوی.)) گفتم:(( مادر ما که دوتاساعت داریم.)) گفت:(( اشکالی ندارد با این می شود سه تا )) متوجه شدم ، خریدن ساعت حکمتی دارد. گفتم :(( چرا خریدی؟)) او که با اصرار من مواجه شد گفت:(( پیر مردی کنار گذر نشسته بود این ساعت را می فروخت . من پرسیدم چرا می خواهی بفروشد. او گفت جهت تهیه افطار پول ندارد من هم برای اینکه به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند ضمنا کمکی به او کرده باشم ساعت را به دوبرابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد.
🔟
@tashadat
علی غلامی: یکی از خصلت های خوب و بارز شهید نور محمدی هم نشینی با نیرو ها بود او هرشب میهمان یکی از دسته های گردان تحت فرماندهی اش بود شام را با آن ها صرف می نمود و بعداز شام هرکس یک دعا می کرد و بقیه آرمین می گفتند. یک شب که میهمان دسته فرماندهی تحت فرمان من بود شرایط میزبانی را به جای آوردم. پس از صرف شام هرکس یک دعا کرد نوبت به من که رسید گفتم:(( خدایا... خدایا..)) یادم رفت چه دعایی می خواستم بکنم. رضا به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت:(( بگذار من این دعا را به جای تو ادا کنم .)) دست هارا بلند کرد وگفت:(( خدایا مارا انسان قرار بده.))
1⃣1⃣
@tashadat
خواهر شهید: به پاس خدمات و رشادت های رضا به او پیشنهاد کرده بودند به سف حج برود و به عنوان(( مسئول جانبازانی که مشرف به حج تمتع می شوند باشد.)) پس از کمی تأمل و تفکر گفت: (( نه ، نمی روم))گفتم : ((چرا ؟ ممکن است دیگر چنین توفیقی پیدا نکردی؟)) گفت:(( در جبهه هه بیشتر به من نیاز است ممکن است تجربه ام کار ساز باشد . دیگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.))
1⃣2⃣
@tashadat