eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا کند هیچ کس تعریف نکند .. یا حتی ننویسند .. آرام آرام جان میدهند بخدا :)💔 راستی نکند یکی از همخونان همین پیکرِ مظلوم .. اینجا باشدو ببیند!؟ - بلا به دور :)
کاش اصلا زبان داشتم میتوانستم به زینب بگویم نبیند ..حساس است کمی روحیه‌ی ریحانه‌اش!💔 میترسم نکند با این صداها و فریاد ها و شیون ها .. یاد درو دیوار و قصه‌ی پهلو میوفتندو باز بهانه‌ی مادر بگیرد💔
لرز تن زینب بیشتر شد .. آنقدر که نخ های من هم ؛ دیگر آرام و قرار نداشتند!
انگار درد میکشید .. درد میکشید ولی حسرت یک آه را بر دل جهان میگذاشت ..
زینب...دوید...
سوی همان گودال.. خورد زمین .. روی خارها .. بلند شد ..دوید .. افتاد .. بلند شد .. زینب .. آرام باش💔 مگر صدای گریه‌ی آسمان را نمیشنوی!؟💔
کمی گذشت ..صدای جیغ آمد .. زینب مرا محکم بغل کرد .. دوسه تا طفل دیگرهم زیر سیاهی‌ام جا داد
طفل ها گریه کردند .. رقیه را هم آن وسط ها دیدم .. از گوش هایش خون می‌چکید💔
نمی‌توانستم ببینم .. چشمانم را بستم .. گوش هایم را گرفتم .. تنم را آماده کردم که مواظب زینب باشد ..
چندباری چند تا مرد قوی هیکل .. با تازیانه به جانم افتادندو لعنت به من .. آنقدر قدرت دفاعی‌ام ضعیف بود که تازیانه ها بر جان زینب نشستند :)💔
وجودم .. سوخته بود از آتش .. خیس شده بود از اشک های زینبو .. خونین! خونین از شدتِ ضربات تازیانه!💔
ارام لای یکی از پلک هایم را باز میکنم که ببینم چرا زینب .. شانه هایش می‌لرزد! دلم میریزد! چیست روی آن نیزه!؟ چرا غنچه غنچه‌ خون پایین میریزد :) چقدر آشناست .. چقدر زخم است روی صورتش ..
رسیدیم به شهر با سنگ پذیراییمان کردند این مردم .. آنقدر سنگ زدند و چوب زدند و نگاه های کثیف کردند ..که بی‌حال روی سر زینب افتادم :)
توی دلم ولوله‌ای به پا بود .. ضربان قلبم لحظه‌ای آرام نمیگرفت ..
انقدر بی‌حال بودم که نفهمیدم دیگر به زینب چه گذشت! یادم می‌آید رفتیم توی یک کاخ! بوی گند بزم شراب می آمد و صدای قهقهه‌ی مردان! عباس کجایی!؟💔
رفتیم ..زینب و چندتا دیگر را بردند توی مجلس .. ام کلثوم گریه میکرد .. نمیدانم چه شنیده بودو چه گفته بودند که ارام نمی‌گرفت ..
چقدر این لحظات سنگین است!💔
نگاه ها .. میگوید می‌خواهند مرا از بانویم جدا کنند!
می‌آیند سمتمان .. زینب مرا محکم گرفته!
منی که تمام این سال ها چادرش بودم!
آنقدر محکم که انگار میخواست من شوم جزوی از وجودش ..
مرا کشیدند 💔 چجوری بگم ..💔