هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۳ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 24 May 2023
قمری: الأربعاء، 4 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️35 روز تا روز عرفه
▪️36 روز تا عید سعید قربان
🌷@tashahadat313 🌷
💠#حدیث 💠
امام صادق (علیه السّلام):
قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ؛ اَلْخَلْقُ عَيالِى فَاَحَبُّهُمْ اِلَىَّ اَلْطَفُهُمْ بِهِمْ وَاَسْعاهُمْ فِى حَوائِجِهِمْ.
خداوند بزرگ فرمود: مردم خانواده من هستند، پس محبوب ترين آنها پيش من كسانى هستند كه نسبت به مردم مهربانتر باشند و در تأمين نيازهايشان كوشاتر باشند.
[📚بحارالانوار ج74 ص 336]
🌷@tashahadat313 🌷
✍محمدجان!
عزیزم!
زندگی نکن برای خودت
درس بخون برای مهدی(عجل الله)..!
زندگی کن برای مهدی (عجل الله) ..!
شهید_حمیدرضا_اسداللهی... 🌷🕊
#عاقبتتان_شــهـــدایـــی
🌷@tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۲۸ و ۳۲۹ و ۳۳۰ خودکاري از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم. +
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۱ و ۳۳۲
عمو روي تخت مینشیند،بلند میشوم و از روي میز، پارچ را برمیدارم
و براي عمو آب میریزم.
آرامم،خودم هم نمیدانم چرا...
شاید به خاطر اینکه میدانم [او ] همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و
البته مهربان..
لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو لاجرعه
همه را سر میکشد.
+:بهترین؟
سرش را تکان میدهد
:_چی شده؟
+:بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاري کرده
عمو بلند میگوید
:_چه غلطی کرده؟؟
+:هیـــس،عمو چی شده مگه؟
:_بابات چی گفت؟
+:گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو
میکشم...
عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم
کلافه دست در موهایش میکند..
:_عجـــــــب
+:حالا میگین این مسیح کیه؟
:_پسر محمود...برادرزاده ي من...پسرعموي تو...
پوزخند میزنم
+:عجب تئاتر باحالی....کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیلامون تک تک و
دونه دونه دارن وارد صحنه میشن...
صداي موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم.
به عمو خیره میشوم
+:خــــــــب؟؟
:_خب که چی؟؟
دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت
میکنم.
+:خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟
:_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم...
+:عمو چرا طفره میرین...
موبایل میلرزد...
+:اَه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۳ و ۳۳۴
رد تماس میدهم و دوباره به چشم هاي عمو خیره میشوم،چشم هایی
که سعی دارد نگاهش را بدزدد.
:+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود
مشکل داره؟ این خواستگار یه دفعه از کجا پیدا شد؟
:_نیکی من راجع بابات هرچی بخواي بهت میگم،اما اصلا فکرت رو
درگیر مسیح و خواستگاري اش نکن.
چیزي نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم...
موبایل دوباره زنگ میخورد.
عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم.
:_بــــلــــــه؟؟؟
صداي مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید
+:سلام
من مسیحـــــ م.
مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین.
باید ببینمتون،حتما
آب دهانم را قورت میدهم و به چشم هاي نگران و مشکوك عمو نگاه
میکنم. این بار من چشمانم را میدزدم.
هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد.
احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و
بر عقلم پیروز میشود .
پشتم را به عمو میکنم
:_باشه
صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت
انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم.
من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش براي فهمیدن راز
مگو ي مسیح.
+:خوبه
فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا
میبینمتون
تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را
بیرون دهم.
من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟
صداي عمو،از خیالات بیرونم میکشد.
به طرفش برمیگردم.
میپرسد
:_کی بود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶
هول میشوم
+:چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا
مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود...
قضیه ي پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ي اموالش،اینجا فقط یه
خونه و یه کارخونه ي ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون
موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ي به دردنخور رو تبدیل
کردن به یه کارخونه ي پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما
بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب
حتما میدونی خونواده ي مامانت هم،از ساواك و خلاصه طاغوتی
بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاري کنه،اما محمود راضی
نبوده... میگفته حالا که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه
است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار
داشته که مسعود با یه خونواده ي مذهبی ازدواج کنه... چه
میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت
بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با
هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه اي که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم
مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره
و فامیلی اش رو عوض میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا
اومدي...
کل ماجرا همینه...
+:پس....پس بابام میترسه،من کاري رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صداي بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
+:لحنش شبیه التماس بود...
باید کاري کنم... پس کی فردا میشود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۷ و ۳۳۸
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ي عینک به من
میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلاس،معطوف چهره ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
+:استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه هاي کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و
صداي پچ پچ بلند میشود.
+:بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه اي وقت دارم.
★
سرماي بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ي پالتو فرو میبرم و به
سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردي جاافتاده پشت میز نشسته.
:_سلام
+:سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
+:مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوي در پارك
شده اند،میزند.
+:بفرمایید شما بشینید،الآن راننده میآد
:_ممنون
ماشین آن سوي خیابان،روبه روي کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه اي تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید براي اینکه بدون اطلاع همه،این کار را
کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوي در میایستم.
لحظه اي پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۹ و ۳۴۰
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه اي چشمم به چهره ي آشنایی
میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازي میکند.
در نگاهش هیچ تردیدي به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودي کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صداي قیژ مانندي باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
+:سلام،بفرمایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش
دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
+:چی میخورین؟
کیفم را روي صندلی کناري میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_براي شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
+:جناب ببخشید
حرکاتش،عادي و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
+:دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه اي فرصت میکنم به چهره اش
نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهاي تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و
چهره اي کاملا معمولی اما در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ي خارق العاده ي چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴۱ و ۳۴۲
سرم را پایین میاندازم و { استغفراللّه } میگویم.
از چشم هایش باید ترسید... برق چشم هایش،مسخَم میکند.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوي پنهان میکنم و گوش
هایم را به او میدهم.
+:حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هرحال ما هیچ
شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخر است.
اخم میکنم.
:+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با
خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ي
شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد...
شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
+:از باباي من و باباي شما
:سر چی؟؟
+:سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو
فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت
میکشم.
+:واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ي میز خیره میشوم.
چیزي به ذهنم میرسد
:_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن..
+:داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و
عمومسعودم خبر داره
:_یعنی چی؟
+:پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو
بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا
من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه
:_مگه میشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴۳ و ۳۴۴ و ۳۴۵
+:مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به هرحال
قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیري کنه
ببینه مدارك اصله،درسته یا نه...
خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و
غیرمنقول باباي من و باباي شما، متعلق به پدربزرگه
پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از خِیرش میگذرم...
پس علت عصبانیت و درگیري ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله
بود...
چقدر از خانواده ام غافل بودم...
حتی عمووحید هم آشفته بود...
چرا من نفهمیدم...
با صداي بلند فکر میکنم
:_ولی این حقه بازیه..
:+آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به
آشتی نمیشه...
بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما
هیچ فایده اي نداشت... پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاري
کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،فَرَجی بشه... ولی بازم انگار نه انگار
عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه...
پدرتون خیلی کینه اي عه..
سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع
پدرم اینطور صحبت کند.
:_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین..
بازهم پوزخند میزند
:+باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ي خواستگاري
من....از شما...
قیافه اش را جوري میکند،انگار خواستگاري در کار نیست... انگار
میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند.
+:من فکر کرم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده
بشه...
:_مؤدب باشید لطفا...
جدي نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و
سرد...
آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد.
انگار اخم هاي گره خورده ام،او را میترساند.
از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید
+:معذرت میخوام
آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدي است. مثل
او.
+:به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه
نفوذ به قلعه ي محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید
بشه با یه ازدواج صوري... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی
کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه باباي من دوست نداره آشتی
کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
+:خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داري... گفته این آخرین
خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
+:نیست... دکترا جوابش کردن...روزاي آخر عمرشه.. واسه همین
مرخص شده
ادامه دارد...
نویسنده ✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
1361؛ آزادسازي خرمشهر پس از 578 روز اسارت در جريان عمليات بيت المقدس
#سالروز_فتح_خرمشهر_گرامی_باد 🌸
#خرمشهر
#سوم_خرداد
#فتح_خرمشهر
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۴ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 25 May 2023
قمری: الخميس، 5 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️25 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️32 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️34 روز تا روز عرفه
▪️35 روز تا عید سعید قربان
#حدیث
🕊️ #امام_صادق علیهالسلام:
🌾 از نیک بختی مرد این است که تکیه گاه خانوادهاش باشد
📚الکافی،ج۴،ص۱۳
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
"شیر صحرا" لقب که بود
فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد!
🔹وی با کمک هشت کلاه سبز ایرانی در منطقه دشت عباس چنان بلایی بر سر نیروهای عراقی آورد که رادیو عراق اعلام کرد؛ یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است!
🔸 در سال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست.
🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود.
🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند.
🔹در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان ، اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند.
🔸 وی اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس توانست نیروهای عراقی را به اسارت بگیرد ، او طی نامه ای به صدام حسین وی را به نبرد در دشت عباس فرا خواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال "عبدالحمید" به منطقه دشت عباس فرستاد ، "عبدالحمید" کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود و هفتم شده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت گرفت.
🔹 درسال 1362 به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر 23 نیروهای ویژه منسوب شد. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا" دادند.