eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ا‌ینجا ایران نیست و ونزوئلاست! 🔹‌جالب است، رئیس جمهور ایران بیشتر به کشورهایی سفر میکند که حاج‌قاسم قبلا دل های مردم آنجا را فتح کرده، و چقدر زیباست تقارن میدان با دیپلماسی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر گذاری مادر شهید محمد قنبری از عاقبت بخیری فرزندش زن مگو مرد آفرین روزگار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۹ و ۶۴۰ انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:ماما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۱ و ۶۴۲ با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟ *مسیح* جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدنِ لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد! میگویم :_نه.. چرا دیوونه؟؟ دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه اي که هم زمان برایش چندین اسباب بازي خریده اي. +:آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!! :_پس اهل کتابی؟ +:آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد... من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم :_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟ جلو میآید و کنارم میایستد +:هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون خیلی بزرگه.. منم کتاب زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت... و میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم. چقدر بیریا... تنم بی حس میشود سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم :_من معمولا به کسی قرض نمیدم. +:منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم.. :_اینو خوندي؟ (استخوان خوك و دست هاي جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم میکشد +:خوندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۳ و ۶۴۴ :_چطوره؟خوشت میاد اینجوري؟ +:میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضاي داستان،خاکستریه. یه جوري پر از ناامیدیه... من ( چند روایت معتبر) همین نویسنده رو ترجیح میدم. جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند. چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روي زمین مینشینم. همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده کتاب ها را روي زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم :_بیا بشین مثل یک بچه ي حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند. خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید. چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد... از افکاري که از سرم میگذرد،وحشت میکنم. من... به غرورم قول داده ام.. باید بحث را منحرف کنم.. )کوري) را نشانش میدهم. :_این چی؟ لبخند میزند +:این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه جورایی ازش.. _:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟ +:آره حتما... :_بگو +:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس مردم.. حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۵ و ۶۴۶ حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم :_باشه،باورم شد خوندي میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد. او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم.. هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد... )بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند. +:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم قضیه چیه! سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد! خنده ام را میخورم :_چطوره؟ +:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندي ها عالی ان و کلمات خوب کنار هم چیده شدن.. لابد کتاب بعدي هم هزارخورشیدتابانه؟ لبخند میزنم :_از کجا فهمیدي؟ شانه بالا میاندازد. +:یه لحظه! بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد. دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل است،ولی حس خوبی به من دست میدهد. +:گرم بودا... سرم را تکان میدهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۷ و ۶۴۸ +:خب... هزار خورشید تابان خوبه،متن و موضوعش جالبه و مشکلات خانم هاي افغان رو خوب توضیح داده،اما... قُبح بعضی چیزا رو شکسته.. جواب سؤالم را میدانم،اما میپرسم :_مثلا چی؟ +:خب.. مثلا اینکه.. دست میبرد و گوشه ي روسري اش را تا می کند. دلم میخواهد بلند بزنم زیر خنده،دست هایش را بگیرم و بگویم:خجالت نکش خانم کوچولو اما فقط میخندم. سرش را بلند میکند،صورت مهتابی اش سرخ شده و آشکارا میخواهد بحث را عوض کند +:اصلا چرا همش من حرف بزنم؟شما خودتون بگید ببینیم اینا رو خوندین یا نه؟ لبخند میزنم و با شیطنت می گویم :_بگم قبح چی رو شکسته؟ خنده اش را کنترل میکند +:نه نه..فهمیدم خوندین... سرم را به عقب خم میکنم و با صداي بلند میخندم. آخرین باري که اینطور قهقهه زدم،به خاطرم نمیآید. اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه هاي نیمه تمام.. نه مامان و بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی... نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر... همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا خوب کند،کافیست... درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند +:پسرعمو نخندین دیگه... صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۴۹ و ۶۵۰ میگویم :_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی.. سرش را تکان میدهد +:گفتم که چند دقیقه میگذرد. نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او... نفسش را با صدا بیرون میدهد +:حوصله مون سر رفت... نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باز مثل بچه ها ذوق میکند... +:واي پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که هر وقت حوصله شو دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟ انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این مکالمات کوتاه هم فراري! :_چی بهتر از این... موبایلش را برمیدارد و میگوید +:اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم.. چند لحظه دستش روي صفحه تکان میخورد و بعد میگوید +:خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟ بلند میشوم و میگویم :_صبر کن صندلی را میآورم و گلدان روي پاتختی را رویش میگذارم :_بده موبایل را به دستم میدهد. گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوي تخت میگذارم. روبه روي صندلی روي تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم :_بیا اینجا... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 15 June 2023 قمری: الخميس، 26 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️13 روز تا روز عرفه ▪️14 روز تا عید سعید قربان ▪️19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۸۳
✍ امام صادق عليه السلام: مِنْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ از نيك بختى مَرد ، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد. 📚الکافی ج ۴ ص ۱۳
🌷عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است: "نرخ رفتن به سوريه چند است؟ قدر دل كندن از دو فرزند است" آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود ✍خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کــردم چون تقریبا سه ماه از رفتنش می‌گذشت خیلی دلتنگش بودم حرف که می‌زدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده" گفت: "مادر! من را به حضرت زینب سلام الله بسپار، دلت آرام می‌شود... باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب سلام الله می‌دانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده...😊 🗓مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع شهادت نائل آمد... ...🌷🕊 هدیه به همه شهدا و این شهید بزرگوار صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو منتشر کنید ، برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۴۹ و ۶۵۰ میگویم :_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی.. سرش را تکان مید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۵۱ و ۶۵۲ با تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله مینشیند. کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد :_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد.. ریز میخندد +:خداروشکر فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم. ★ فیلم که تمام میشود،میگویم :_ممنون،پیشنهاد خوبی بود.. +:ندیده بودینش که؟ دیده ام. این فیلمـ را من،هفته گذشته دیده ام. :_نه.. ممنون سرش را با لبخند تکان میدهد. احساس عجیبی،وجودم را گرفته.. نمیدانم کرختی فیلم تکراري است یا حضور او.. نیکی نگاهی به ساعتش میاندازد :+وقت نمازه...من...میتونم اینجا نماز بخونم؟ شانه بالا میاندازم :_حتما.. بلند میشود،چادرش را سر میکند و از کیفش، جعبه ي کوچکی بیرون میآورد. جعبه را باز میکند،مُ هر و تسبیحی فیروزه اي،از جعبه خارج میکند و روي زمین میگذارد. دست هایم را پشت سرم،روي تخت تکیه گاه بدنم میکنم و با دقت به حرکاتش خیره میشوم. دست هایش را تا بالاي گوشش میآورد و بعد میاندازد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۵۳ و ۶۵۴ چند دقیقه اي به همان حالت میماند،خم میشود. به خاك میافتد و دوباره بلند میشود. همیشه شیوه ي این حرکات برایم عجیب بوده و هست.. دست هایش را جلوي صورتش بالا میآورد و چیزهایی زیر لب میخواند. گاهی به سقفـ نگاه میکند و گاهی لبخند میزند. تعجب میکنم،تا به حال اینطور نمازخواندنی ندیده بودم.. دوباره خم میشود،به خاك میافتد و حرکاتش را مدام تکرار میکند. نماز دومش را هم شروع میکند. همان حرکات را انجام میدهد،بدون خستگی، باطمأنینه.. نماز که تمام میشود،دوباره سجده میکند. تسبیحش را از کنار مهر برمیدارد و مشغول میشود. نمیخواهم خلوتش را بهم بزنم،ولی دوست دارم سؤال هایم را از <<او>> بپرسم... بلند می شوم و چراغ اتاق را روشن می کنم،بعد جلو میروم و روبه رویش روي زمین مینشینم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. :_قبول باشه قسم میخورم که ناخودآگاه گفتم... اصلا مگر من به نماز اعتقاد دارم که براي مقبول بودنش دعا کنم... نکند بلایی به سرم آمده... شاید هم سرِ دلم! لبخند میزند،چقدر صورتش نورانی به نظر میرسد. +:ممنون :_همیشه اینقدر آروم نماز میخونی؟ +:آروم؟ :_آره دیگه.. یواش و آهسته...و بلافاصله بعد اذان... لبخند میزند. +:معمولا.. :_اگه عجله داشته باشی چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۵۵ و ۶۵۶ نمیدانم منظورم از این سؤال هاي مسخره چیست؟ فقط حس میکنم به خداي نیکی حسودي کرده ام.. چقدر قشنگ و باحوصله با او حرفـ میزد..دلم میخواهد با من هم حرف بزند... +:خب اگه کار خیلی ضروري داشته باشم یه کمی از این تندتر... :_اگه خیلی خیلی عجله داشته باشی چی؟ باز هم میخندد،دوست ندارم اما.... اعتراف میکنم چهره اش زیباست.. +:خب اگه،اول وقت نشه.. سعی میکنم زودتر کارمو انجام بدم و نذارم نمازم خیلی دیر بشه.. :_چرا؟ +:نماز،اول وقت میچسبه.. مثل چایی داغ.. نباید بذاري سرد بشه وگرنه از دهن میافته.. :_حالا چرا پیشونیت رو میذاري رو خاك؟ این سؤال هاي بیهدف،چرا از دهان من بیرون میآیند؟؟ آشفته ام و نیکی منبع آرامش! +:خب این نشونه ي خاکساري بنده است..نشونه ي تواضعمون در برابر خدا... البته یه هدف دیگه ام داره،اونم اینکه سجده روي تربت سیدالشهدا،باعث مقبول بودن نماز میشه. ناخودآگاه دست میبرم تا مهر را بردارم،نرسیده به زمین.. دستم در هوا خشک میشود ؛ شاید دوست نداشته باشد.. مهر را بین انگشتانش میگیرد و با مهربانی به طرفم میگیرد. نگاه پر از سؤالم را به سمتش میدوزم. سرش را تکان میدهد و لبخند میزند. سعی میکنم بدون اینکه دستش را لمس کنم،مهر را بگیرم. +:بو کنید.. :_چی؟ +:بوش کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۵۷ و ۶۵۸ هواي مهر را با تمام وجود میبلعم.. حس خنکی در رگ هایم جریان مییابد. :_این خاك،چه فرقی داره که میگی باعث میشه نماز قبول بشه؟ مهر را به طرفش میگیرم،صورتش غمگین شده و بغض دارد اما همچنان لبخند میزند +:اینم یکی از معجزات سیدالشهدا ست دیگه.. :_چرا نماز میخونی؟ شکم تبدیل به یقین میشود... من به خداي نیکی حسودي کرده ام.. به خاطر داشتن محبت نیکی.. به خاطر اینکه نیکی دوستش دارد... اصلا من به امام حسین و خاك کربلایش هم حسودي میکنم، وقتی نیکی به یادش بغض میکند... از جوابی که میدهد،شوکه میشوم. +:چرا غذا میخوریم؟ :_غذا میخوریم تا نمیریم +:غذا،به جسم انرژي و توان میده،نماز به روح... مشکل ما آدما از همون جایی شروع شد که یادمون رفت ما روح داریم..واسه آسایش جسممون دویدیم و با هم سر و کله زدیم.. براي بیشتر خوردن،براي بهتر خوردن جنگ راه انداختیم و کشتیم و نابود کردیم... دزدي کردیم،حق همدیگه رو خوردیم.. روح بیچاره هم تک و تنها،لاغر و مریض شد... ما مسلمونا نماز میخونیم،تا روحمون سالم و پرانرژي بمونه.. این جسم نابود میشه.. مهم سلامتی و زیبایی روحه :_از کجا معلوم که روح هست؟ باز هم لبخند میزنم،خودم را پسربچه ي سربه راهی میبینم که مؤدب،رو به روي معلمش نشسته.. +پونزده ساله بودم، بزرگترین تغییر عمرم رو کردم. اونقدر عجیب و غریب عوض شدم که هیچکس باور نمیکرد...بعد اون تو آینه که خودم رو دیدم،همون نیکی بودم.. با اینکه عوض شده بودم ولی قیافه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۵۹ و ۶۶۰ ظاهرم عوض نشده بود..از اون موقع چهار سال میگذره، من بزرگتر شدم ولی همون نیکی ام... در حالی که واقعا اون نیکی نیستم.. جسمم که عوض نشده،پس اون همه تغییر مربوط به کجا بود؟ به روحم.. روحم عوض شده بود سرم را تکان میدهم،استدلال هایش منطقی است. بلند میشود و مهر و تسبیحش را برمیدارد.دوباره میگوید :+یه چیز دیگه.. شما فکر کنین هر روز پنج بار میرین حموم.. چی میشه؟ _:تمیز میشم دیگه.. :+نمازم همون طوریه..مثل اینکه پنج بار،روحمون رو میشوریم و شاداب و سلامتش میکنیم.. _:حالا چرا این شکلی؟یعنی چرا با دولا و راست شدن؟ :+شما ورزش میکنین؟ سرم را تکان میدهم :+حرفه اي؟ باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم. :+مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش بدین.. اگه اون حرکات رو با خواسته ي خودتون تغییر بدید،نه تنها ورزش نکردین،حتیممکنه به خودتون آسیب هم برسونین.. نماز هم همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن استدلال هاي این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم مینشیند. _:منطقیه لبخندي از روي رضایت میزند :+اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم... یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد. :_نیکی نترس.. فقط برق رفته +:نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۶۱ و ۶۶۲ به وضوح جانم میلرزد.. صداي قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم میکند بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود.. نزدیک و نزدیک تر... نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد... فاصله ي کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد.. او به من مطمئن است.. کوبش دیوانه وار قلبم،آواي تند زنش هاي جان نیکی و صداي قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشود.... بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود و پشت در متوقف. صداي مانی را میشناسم :_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟ یاد اتفاقات صبح و مکالمه ي سردم با مانی،مزه ي دهانم را گس میکند... با عصبانیت میگویم +:معلومه که اینجاییم...کدوم گو... حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که نبود.. آروم باشین باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مردمک هایش در تاریکروشن اتاق،فاصله ي کوتاه چند سانتی مان و همین جمله ي ساده ي امري،آرامم میکند. انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد.. نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم. من به خودم قول داده ام. نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم.. آرامشی که نیکی با آواي خوش کلامش در طَبَق اخلاص،تقدیمم میکند،با خشونت پس میزنم. دلم را مجاب میکنم براي نیکی سریع تر ندود.. سوارـمرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۳ و ۶۶۴ مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزي بگم میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو... مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانینمیشی. نفسم را بیرون میدهم . نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست.. با تعجب نگاهش میکنم. عصبانی ام.... چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟ عصبانی ام.... چرا مخاطب حرف هاي نیکی هنوز برایم مهم است؟ عصبانی ام.... چرا از اینکه پسرعمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟ در واقع از نیکی عصبانی ام... شاید هم از خودِ بی جنبه ام... مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد بیخیال من بشه و با ماشین بره دنبال کاراش.. اما... نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟ نگران مانی شده! لعنت به من..... من باید به برادر خودم حسودي کنم؟ صداي مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود.. کت هم موند تو ماشین.. عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی.. ولی عصبانی ام.. مشتم را محکم روي در میکوبم. نیکی،آستین پیراهنم را میکشد... نکن... دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد... ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم. +:پسرعمو چیزي نشده....آقامانی هم که مقصر نیست... مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو مٻآرم. براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۶۵ و ۶۶۶ ـچیزي نمیگویم.. صداي پاهایش میآید و بعد صداي بسته شدن در.. از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود. نیکی نگاهم میکند:بهترین؟ در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود... اما براي بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است... سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم. سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درك نکند. تمام ناآرامی هاي جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم. چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟ با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزاي بیخودي نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوري دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خداي نکرده دستتون میشکنه آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه اي میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ي اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاري دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترك کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صداي ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+واي خداي من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالاي ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ي دوطبقه فاصله هست. :_چیاش خوبه؟ +:واي پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه هاي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۶۷ و ۶۶۸ برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست نگاهش میکنم،من او را....او منظره ي شهر را... خنده ام میگیرد... دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتري در پوست خودش نمیگنجد... نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم. :_تو خیلی احساساتی هستی! +:همه ي آدما احساساتی ان... بازهم در قطب جنوبِ بلاتکلیفی ام یخ میزنم. سرماي قلبم را به کلامم منتقل میکنم. :_نه.. من نیستم خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،مٻخندم ،عصبانی میشوم و به طرفۀ العینی آرام... با تعجب نگاهم میکند. اصلا مگر میشود در برابر معصومیت هاي تو، احساساتی نبود؟ طمأنینه را چاشنی حرف هاي تلخم میکنم. :_واقعیت رو گفتم.. من شَمِّ اقتصادي پدرم رو به ارث بردم و مانی،احساسات مامانم رو نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود آه عمیقی میکشد +:چه ناعادلانه! با غرور،دست هایم را روي سینه ام قفل میکنم. :_میدونم،در حق مانی ظلم شده.. به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد. +:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم میریزد؟ چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود... صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم :_نیکی عقبـ تر وایسا،نخوره به سرت نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد . عقب میرود و آسمان را نگاه میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۹ و ۶۷۰ مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستانم،روي هوا متوقف میشود. مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه.. نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش... :_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم... مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها... :_بفرست...نترس دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صداي مضطرب نیکی میآید:مراقب باش... اولین مفرد شدنم براي او.... اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولین بار،که برایش خودم شدم.... قلبم به شدت میتپد و روي هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم. از محبت آمیزترین جمله ي نیکی،جان میگیرم... سبد روي دستانم مینشیند و برق،در نگاهم _:رسید دستم مانی مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.. روبه رویش مینشینم. سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم. ظرف هاي آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم. لیوان ها را درمیآورم،با بطري نوشابه و فلاسک چاي. نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده. نگاهی به اطراف میاندازم. صداي باز و بسته شدن در ورودي میآید. صدا میزنم :_مانی؟ صدایش از دور میآید +:با منی؟ :_آره،قاشق یه دونست... صداي موبایلش میآید. ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 16 June 2023 قمری: الجمعة، 27 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️12 روز تا روز عرفه ▪️13 روز تا عید سعید قربان ▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۸۴