فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معجزه آیت اَلکُرسی
🔹استاد عالی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو منتشر کنید ، برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۴۹ و ۶۵۰ میگویم :_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی.. سرش را تکان مید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۵۱ و ۶۵۲
با تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله
مینشیند.
کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد
:_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد..
ریز میخندد
+:خداروشکر
فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم.
★
فیلم که تمام میشود،میگویم
:_ممنون،پیشنهاد خوبی بود..
+:ندیده بودینش که؟
دیده ام. این فیلمـ را من،هفته گذشته دیده ام.
:_نه.. ممنون
سرش را با لبخند تکان میدهد.
احساس عجیبی،وجودم را گرفته.. نمیدانم کرختی فیلم تکراري است
یا حضور او..
نیکی نگاهی به ساعتش میاندازد
:+وقت نمازه...من...میتونم اینجا نماز بخونم؟
شانه بالا میاندازم
:_حتما..
بلند میشود،چادرش را سر میکند و از کیفش، جعبه ي کوچکی
بیرون میآورد.
جعبه را باز میکند،مُ هر و تسبیحی فیروزه اي،از جعبه خارج میکند و
روي زمین میگذارد.
دست هایم را پشت سرم،روي تخت تکیه گاه بدنم میکنم و با دقت به
حرکاتش خیره میشوم.
دست هایش را تا بالاي گوشش میآورد و بعد میاندازد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۵۳ و ۶۵۴
چند دقیقه اي به همان حالت میماند،خم میشود. به خاك میافتد و
دوباره بلند میشود.
همیشه شیوه ي این حرکات برایم عجیب بوده و هست..
دست هایش را جلوي صورتش بالا میآورد و چیزهایی زیر لب
میخواند.
گاهی به سقفـ نگاه میکند و گاهی لبخند میزند.
تعجب میکنم،تا به حال اینطور نمازخواندنی ندیده بودم..
دوباره خم میشود،به خاك میافتد و حرکاتش را مدام تکرار میکند.
نماز دومش را هم شروع میکند.
همان حرکات را انجام میدهد،بدون خستگی، باطمأنینه..
نماز که تمام میشود،دوباره سجده میکند.
تسبیحش را از کنار مهر برمیدارد و مشغول میشود.
نمیخواهم خلوتش را بهم بزنم،ولی دوست دارم سؤال هایم را از
<<او>> بپرسم...
بلند می شوم و چراغ اتاق را روشن می کنم،بعد جلو میروم و روبه
رویش روي زمین مینشینم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
:_قبول باشه
قسم میخورم که ناخودآگاه گفتم... اصلا مگر من به نماز اعتقاد دارم
که براي مقبول بودنش دعا کنم...
نکند بلایی به سرم آمده... شاید هم سرِ دلم!
لبخند میزند،چقدر صورتش نورانی به نظر میرسد.
+:ممنون
:_همیشه اینقدر آروم نماز میخونی؟
+:آروم؟
:_آره دیگه.. یواش و آهسته...و بلافاصله بعد اذان...
لبخند میزند.
+:معمولا..
:_اگه عجله داشته باشی چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۵۵ و ۶۵۶
نمیدانم منظورم از این سؤال هاي مسخره چیست؟
فقط حس میکنم به خداي نیکی حسودي کرده ام.. چقدر قشنگ و
باحوصله با او حرفـ میزد..دلم میخواهد با من هم حرف بزند...
+:خب اگه کار خیلی ضروري داشته باشم یه کمی از این تندتر...
:_اگه خیلی خیلی عجله داشته باشی چی؟
باز هم میخندد،دوست ندارم اما....
اعتراف میکنم چهره اش زیباست..
+:خب اگه،اول وقت نشه.. سعی میکنم زودتر کارمو انجام بدم و
نذارم نمازم خیلی دیر بشه..
:_چرا؟
+:نماز،اول وقت میچسبه.. مثل چایی داغ.. نباید بذاري سرد بشه
وگرنه از دهن میافته..
:_حالا چرا پیشونیت رو میذاري رو خاك؟
این سؤال هاي بیهدف،چرا از دهان من بیرون میآیند؟؟
آشفته ام و نیکی منبع آرامش!
+:خب این نشونه ي خاکساري بنده است..نشونه ي تواضعمون در
برابر خدا... البته یه هدف دیگه ام داره،اونم اینکه سجده روي تربت
سیدالشهدا،باعث مقبول بودن نماز میشه.
ناخودآگاه دست میبرم تا مهر را بردارم،نرسیده به زمین.. دستم در
هوا خشک میشود ؛ شاید دوست نداشته باشد..
مهر را بین انگشتانش میگیرد و با مهربانی به طرفم میگیرد.
نگاه پر از سؤالم را به سمتش میدوزم.
سرش را تکان میدهد و لبخند میزند.
سعی میکنم بدون اینکه دستش را لمس کنم،مهر را بگیرم.
+:بو کنید..
:_چی؟
+:بوش کنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۵۷ و ۶۵۸
هواي مهر را با تمام وجود میبلعم.. حس خنکی در رگ هایم جریان
مییابد.
:_این خاك،چه فرقی داره که میگی باعث میشه نماز قبول بشه؟
مهر را به طرفش میگیرم،صورتش غمگین شده و بغض دارد اما
همچنان لبخند میزند
+:اینم یکی از معجزات سیدالشهدا ست دیگه..
:_چرا نماز میخونی؟
شکم تبدیل به یقین میشود...
من به خداي نیکی حسودي کرده ام..
به خاطر داشتن محبت نیکی.. به خاطر اینکه نیکی دوستش دارد...
اصلا من به امام حسین و خاك کربلایش هم حسودي میکنم، وقتی
نیکی به یادش بغض میکند...
از جوابی که میدهد،شوکه میشوم.
+:چرا غذا میخوریم؟
:_غذا میخوریم تا نمیریم
+:غذا،به جسم انرژي و توان میده،نماز به روح...
مشکل ما آدما از همون جایی شروع شد که یادمون رفت ما روح
داریم..واسه آسایش جسممون دویدیم و با هم سر و کله زدیم..
براي بیشتر خوردن،براي بهتر خوردن جنگ راه انداختیم و کشتیم و
نابود کردیم... دزدي کردیم،حق همدیگه رو خوردیم.. روح بیچاره هم
تک و تنها،لاغر و مریض شد... ما مسلمونا نماز میخونیم،تا روحمون
سالم و پرانرژي بمونه..
این جسم نابود میشه.. مهم سلامتی و زیبایی روحه
:_از کجا معلوم که روح هست؟
باز هم لبخند میزنم،خودم را پسربچه ي سربه راهی میبینم که
مؤدب،رو به روي معلمش نشسته..
+پونزده ساله بودم، بزرگترین تغییر عمرم رو کردم. اونقدر عجیب و
غریب عوض شدم که هیچکس باور نمیکرد...بعد اون تو آینه که
خودم رو دیدم،همون نیکی بودم.. با اینکه عوض شده بودم ولی قیافه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۵۹ و ۶۶۰
ظاهرم عوض نشده بود..از اون موقع چهار سال میگذره، من بزرگتر
شدم ولی همون نیکی ام...
در حالی که واقعا اون نیکی نیستم.. جسمم که عوض نشده،پس اون
همه تغییر مربوط به کجا بود؟ به روحم.. روحم عوض شده بود
سرم را تکان میدهم،استدلال هایش منطقی است.
بلند میشود و مهر و تسبیحش را برمیدارد.دوباره میگوید
:+یه چیز دیگه.. شما فکر کنین هر روز پنج بار میرین حموم.. چی
میشه؟
_:تمیز میشم دیگه..
:+نمازم همون طوریه..مثل اینکه پنج بار،روحمون رو میشوریم و
شاداب و سلامتش میکنیم..
_:حالا چرا این شکلی؟یعنی چرا با دولا و راست شدن؟
:+شما ورزش میکنین؟
سرم را تکان میدهم
:+حرفه اي؟
باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم.
:+مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش
بدین.. اگه اون حرکات رو با خواسته ي خودتون تغییر بدید،نه تنها
ورزش نکردین،حتیممکنه به خودتون آسیب هم برسونین.. نماز هم
همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن
استدلال هاي این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم
مینشیند.
_:منطقیه
لبخندي از روي رضایت میزند
:+اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم...
یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد.
:_نیکی نترس.. فقط برق رفته
+:نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶۱ و ۶۶۲
به وضوح جانم میلرزد..
صداي قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم
میکند
بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود..
نزدیک و نزدیک تر...
نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد...
فاصله ي کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد..
او به من مطمئن است..
کوبش دیوانه وار قلبم،آواي تند زنش هاي جان نیکی و صداي قدم
هایی که هر لحظه نزدیک تر میشود....
بلند میشوم و به طرف در میروم،صداي قدم ها نزدیک میشود و
پشت در متوقف.
صداي مانی را میشناسم
:_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟
یاد اتفاقات صبح و مکالمه ي سردم با مانی،مزه ي دهانم را گس میکند...
با عصبانیت میگویم
+:معلومه که اینجاییم...کدوم گو...
حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که
نبود.. آروم باشین
باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مردمک هایش در
تاریکروشن اتاق،فاصله ي کوتاه چند سانتی مان و همین جمله ي
ساده ي امري،آرامم میکند.
انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد..
نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب
دهانم را قورت میدهم.
من به خودم قول داده ام.
نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم..
آرامشی که نیکی با آواي خوش کلامش در طَبَق اخلاص،تقدیمم
میکند،با خشونت پس میزنم.
دلم را مجاب میکنم براي نیکی سریع تر ندود..
سوارـمرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۶۳ و ۶۶۴
مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزي بگم
میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو...
مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانینمیشی.
نفسم را بیرون میدهم .
نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست..
با تعجب نگاهش میکنم.
عصبانی ام....
چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟
عصبانی ام....
چرا مخاطب حرف هاي نیکی هنوز برایم مهم است؟
عصبانی ام....
چرا از اینکه پسرعمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟
در واقع از نیکی عصبانی ام...
شاید هم از خودِ بی جنبه ام...
مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد
بیخیال من بشه و با ماشین بره دنبال کاراش.. اما...
نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟
نگران مانی شده!
لعنت به من.....
من باید به برادر خودم حسودي کنم؟
صداي مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود..
کت هم موند تو ماشین..
عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی..
ولی عصبانی ام..
مشتم را محکم روي در میکوبم.
نیکی،آستین پیراهنم را میکشد...
نکن...
دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد...
ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم.
+:پسرعمو چیزي نشده....آقامانی هم که مقصر نیست...
مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو
مٻآرم.
براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو
بالکن.. مسیح بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶۵ و ۶۶۶
ـچیزي نمیگویم..
صداي پاهایش میآید و بعد صداي بسته شدن در..
از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود.
نیکی نگاهم میکند:بهترین؟
در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به
خود...
اما براي بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار
رسیده است...
سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم.
سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درك نکند.
تمام ناآرامی هاي جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را
مشت میکنم.
چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟
با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث
شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر
چیزاي بیخودي نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوري دستتون رو
کوبیدین رو در؛ که گفتم خداي نکرده دستتون میشکنه
آرام آرام انگشتانم باز میشوند.
ناخودآگاه لبخندِ نصفه اي میزنم؛او... او نگران من شده!
سرش را پایین میاندازد.
باز هم اختیار از کف داده ام.
نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی
میگیرم...
من،در برابر این اسطوره ي اخلاق،بی اختیارم...
بعید نیست،کاري دست خودم دهم...
سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترك کنند.
به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید.
صداي ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+واي خداي من... اینجا
چقدر خوبه
نگاهی به بالاي ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ي
دوطبقه فاصله هست.
:_چیاش خوبه؟
+:واي پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه
بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه هاي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶۷ و ۶۶۸
برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست
نگاهش میکنم،من او را....او منظره ي شهر را...
خنده ام میگیرد...
دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن
کوچک چندمتري در پوست خودش نمیگنجد...
نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم.
:_تو خیلی احساساتی هستی!
+:همه ي آدما احساساتی ان...
بازهم در قطب جنوبِ بلاتکلیفی ام یخ میزنم.
سرماي قلبم را به کلامم منتقل میکنم.
:_نه.. من نیستم
خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار
او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،مٻخندم ،عصبانی میشوم و به طرفۀ
العینی آرام...
با تعجب نگاهم میکند.
اصلا مگر میشود در برابر معصومیت هاي تو، احساساتی نبود؟
طمأنینه را چاشنی حرف هاي تلخم میکنم.
:_واقعیت رو گفتم.. من شَمِّ اقتصادي پدرم رو به ارث بردم و
مانی،احساسات مامانم رو
نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود
آه عمیقی میکشد
+:چه ناعادلانه!
با غرور،دست هایم را روي سینه ام قفل میکنم.
:_میدونم،در حق مانی ظلم شده..
به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد.
+:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید
نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم
میریزد؟
چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود...
صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش
سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم
:_نیکی عقبـ تر وایسا،نخوره به سرت
نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد .
عقب میرود و آسمان را نگاه میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۶۹ و ۶۷۰
مانی آرام،طناب را پایین میفرستد.
نرسیده به من،در چندمتري دستانم،روي هوا متوقف میشود.
مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه..
نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش...
:_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم...
مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها...
:_بفرست...نترس
دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صداي مضطرب
نیکی میآید:مراقب باش...
اولین مفرد شدنم براي او....
اولین بار که مرا با خودم جمع نبست...
اولین بار،که برایش خودم شدم....
قلبم به شدت میتپد و روي هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم.
از محبت آمیزترین جمله ي نیکی،جان میگیرم...
سبد روي دستانم مینشیند و برق،در نگاهم _:رسید دستم مانی
مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین
سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من
هم پشت سرش..
روبه رویش مینشینم.
سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم.
ظرف هاي آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم.
لیوان ها را درمیآورم،با بطري نوشابه و فلاسک چاي.
نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
صداي باز و بسته شدن در ورودي میآید.
صدا میزنم
:_مانی؟
صدایش از دور میآید
+:با منی؟
:_آره،قاشق یه دونست...
صداي موبایلش میآید.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 16 June 2023
قمری: الجمعة، 27 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️12 روز تا روز عرفه
▪️13 روز تا عید سعید قربان
▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
امامکاظم علیهالسلام:
سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید:
💠زمانی برای خلوت با خدا
💠زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده
💠زمانی جهت تلاش برای کسب روزی حلال
💠زمانی هم برای لذتهای حلال
تحفالعقول، ص ۴۰۹
🖊 دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (سلام الله).
راوی: مریم عظیمی؛
همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب
«دیدار پس از غروب »
به قلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی...🌷🕊
#شیر_سامرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__ خدا صاحب انتقامه،
کسانیکه بی حجاب هستند رو
خدا ازشون انتقام می گیره
حجت الاسلام
قرائتی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۹ و ۶۷۰ مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۱ و ۶۷۲
+یه دقیقه صبر کن...
صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید
+:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟
+:خیلی خب میام دیگه... ...
+:مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟
+:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟
+:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه..
+:آخه.... فرودگاه؟؟
+:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین
مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه...
+:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ
+:مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟
بلند میشوم و پشت در میروم
:_کجا میري؟
+:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم
یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا
میکنم،میام
:_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه...
+:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر
داري که عادت نه شنیدن نداره
:_باشه،برو
+:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟
:_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی
زنگ بزن بهش
+:باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟
صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون...
+:پس خداحافظ فعلا...
صداي قدم هاي مانی دور میشود.
سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم.
:_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم...
با تعجب نگاهم میکند.
قاشق را به طرفش میگیرم
:_نوبت شماست دخترخانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۳ و۶۷۴
چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند...
نکن دخترعمو...
با دل و جانم این چنین بازي نکن....
آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ
کنم.
+:یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟
لبخندم را بزرگ میکنم
:_بله،نوش جان
+:پس شما چی؟
:_بعد از شما میخورم خانم وکیل...
+:آخه قاشق دهنی میشه....
لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم
میدود و میگویم
:_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره...
سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین
میاندازد.
میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید.
+:پــــسرعمو...
بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام..
بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم...
تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم...
نیکی سربلند میکند.
چشم هایش را به صورتم میدوزد.
شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم.
انگار کمی آرام میگیرد..
لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند.
+:به چی میخندین آخه؟؟
صداي قهقهه ي من،همچنان میآید.
عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را
نمیداند...
همچنان دستور خندیدن صادر میکند.
+:نخندین پسرعمو...
بریدهبریده میان خنده ام میگویم
:_خیلی بامزه قرمز میشی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶
اعتراض میکند
+:عه پسرعمو...
خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم
:_عه دخترعمو...
نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم.
با حرص بلند میشود
+:اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم...
میخواهد برود که میگویم
:_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟
اخم کرده.
بلند میشوم
:_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم..
من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر
خندیدنم عذرخواهی کردم؟
و عجیب تر اینکه...
:_آشتی دیگه.. بشین
منت کشی را ادامه میدهم!
نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است....
فکرم مشغول است...
درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام
میشوند...
ظرف را باز میکند و مشغول میشود.
آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد.
در سکوت کامل...
نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم...
با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم
یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد...
از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود...
سنگینی نگاهم را حس میکند.
سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود.
انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد
+:به چی نگاه میکنین؟
شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم
:_به تــــــو
ادامه دارد
نویسنده ✍:فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶ اعتراض میکند +:عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۷ و ۶۷۸
+:خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد...
راست میگوید.
اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب
اصلی اش نبود...
سر تکان میدهم...
میدانم از صبح چیزي نخورده...
میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار
دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد...
:_نمیتونم...
+:خب منم نمیتونم غذا بخورم....
بازهم در محضر او،اعتراف میکنم.
:_نمیتونم نگات نکنم...
نگاهی به اطراف میاندازد..
بلند میشود.
+:طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر
کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم..
من چه گفتم و او چه تعبیر کرد...
انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات
او نهادینه شده..
روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون
میآورد.
برمیگردد و سر جایش مینشیند.
کتاب را به طرفمـ میگیرد.
جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم.
+:عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم...
شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم...
کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است...
حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد.
اهل شعرم..
راست میگوید.
کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم.
+:بلند...
:_چی؟
+:بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۹ و ۶۸۰
سر تکان میدهم.
غزل اول را آغاز میکنم.
:_غمخوار من،به خانه ي غم ها خوش آمدي
با مــن به جـــمعِ مـــردم تنها خـوش آمـدي
بینِ جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنــــنـد
میبــینـمـت براي تــماشـــا ، خوش آمـــــدي
راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوي دوست نیــسـت
اي دل! به آخریــــن شبِ دنیــــا خوش آمدي
چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند.
:_پایانِ ماجـراي دل و عـــشـــق روشن اسـت
.اي قایـــقِ شکسسته به دریــا خوش آمدي
اي عشــــق،اي عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر
.دیر آمـــدي به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدي
....
کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند.
+:خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد
واقعا؟ واقعا حس من را درك کرده؟
:_واقعا؟؟
+:آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزي با زنعمو قهر
کردین،میتونین خواننده بشین..
با تعجب نگاهش میکنم
:_یعنی چی؟
+:این یکی از شوخی هاي دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با
مامانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد... گفتم اگه خداي نکرده
قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین..
با تمام وجود میخندم..
این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟
قاشق را به طرفم میگیرد
+:من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین...
قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش
را در دهانم میگذارم.
:_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم...
+:یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۸۱ و ۶۸۲
نگاهش میکنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمه ي دهانم را میبلعم و میگویم
:_نه...ولی تو همه نیستی...
نمیدانم درست میبینم یا توهم عاشقی است...
نمیدانم راست است یا من خیال میکنم...
اما تلألو چشم هایش،برق لحظه اي خیره کننده ي مردمک و
درخشش بی نظیر تیله هاي قهوه اي اش،با من حرف میزند..
سرش را پایین میاندازد.
از نگاه خیره،راضی نیست....
قلبم،دیوانه وار بر طبل جنون میکوبد.
+:شما رودست خوردین...
:_چی؟
با شیطنت میخندد...
به گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براي قلب ضعیف من....
نکن دخترجان...
به پسرعمویت رحم کن
+:کسی که اینقدر قشنگ شعر بخونه،امکان نداره آدم احساساتی اي
نباشه...
میخندم،از روي ناچاري...
نمیخواهم بخواند آنچه در سرم میگذرد..
نمیخواهم بفهمد دوست دارم نزدیکش باشم..
نمیخواهم بفهمد از قول یک ماهه ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا کردم،نیمه ي گمشده؟
اما جنگ این همسایه ي ابرقدرت،با قلب من ادامه دارد...
+:شما خیلی بیشتر از چیزي که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت میدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانه بالا میاندازد
+:خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش هاي بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش
ناکام ریه هایم خلاص شوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۳ و ۶۸۴
باید از نیکی بترسم...
اگر چند دقیقه ي دیگر ، اینجا باشم بعید میدانم از پس قولی که به
عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند میشوم و آرام اما با قدم هایی بلند خودم را به بالکن میرسانم.
دستانم را روي دیوار کوتاه میگذارم و چشمانم را میبندم.
نفس عمیق میکشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزي عجیب،حسی بکر و نو از درونم شعله میکشد و قلبم را به
تپش وامیدارد.
سوز سرما به جانم مینشیند و بیدارم میکند...
کمی بهترم...
صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمیگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم...
تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده.
برنمیگردم.
لحنم را محکم میکنم.
ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم
+:برو تو،سرده...
اما نیکی برنمیگردد.
جلو میآید.
گرماي حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم.
صورتم را به راست میچرخانم.
باید دوري کرد از او...
این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تکان میدهم.
:_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوري نداشتم..
من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایه ي دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۵ و ۶۸۶
اعترافی که کرده ام ناراحتم.
به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم.
+:نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی...
برق شادي در حلقه ي تیره ي چشمانش زیر سایه ي شاخ و برگ
شلوغ مژه هایش مینشیند.
:_راست میگین؟
سر تکان میدهم و لبخند کوچکی میزنم تا مطمئن شود.
لبخند میزند.
انگار خاطرجمع میشود...
دقیق نگاهش میکنم.
برق چشمان قهوه اي اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش...
لعنت به منِ بی دست و پا....
+:حالا برو تو...
:_شما نمیاین؟
+:تو برو منم الآن میام...
سرش را پایین میاندازد.
:_آخه.. آخه یه کم تاریکه،من
+:میترسی؟
سرش را بالا میگیرد،دوباره پایین میاندازد.
چند بار به نشانه ي تأیید آرام تکانش میدهد.
ناخودآگاه میخندم.
آرام و بی حرکت به سرِ پائین انداخته اش،زل میزنم.
+:از چی میترسی؟ نور اتاق که خوبه،دیدي که من توش تونستم
کتاب بخونم..
سرش را بالا میآورد و خجالت زده نگاهم میکند.
بفهم دختربچه جان...
کنار هم بودنمان صلاح نیست...
من اختیار کارهایم را ندارم.
حتی نمیتوانم چشم هاي وامانده ام را کنترل کنم که صورتت را
اینقدر بالا و پایین نکنند.
هربار چشمانم در صورتت میچرخد،قلبم گواهی میدهد که نمیشود...
زندگی بدون تو نمیشود...
چقدر من بی دست و پا میشوم کنار تو...
+:باشه،بریم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۷ و ۶۸۸
لبخند از سر رضایتی روي غنچه لب هایش میشکفد.
سرم را بالا میگیرم و به ابرهاي تیره اي که سقف آسمان را پوشانده
اند،نگاه میکنم.
+:به نظر قراره بارون بیاد...
:_شایدم برف...
نگاهش میکنم،با ذوق به ابرها خیره شده.
:_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف میخواد...
خنده ام میگیرد
+:میخواي آدمبرفی درست کنی؟
شانه بالا میاندازد
:_چرا که نه،نکنه شما فکر میکنین برف بازي مال بچه هاست؟
شیطنت چشمانم را کنترل میکنم.
+:شاید برفبازي کار بچه ها نباشه،ولی شمام هنوز خیلی بزرگ
نیسی دختر کوچولو...
چشمانش را ریز میکند
:_واقعا کارام بچهگونه است؟؟
بچه؟ مگر این حجم از درایت و درك و شعور از یک کودك برمیآید...
+:کارات نه،ولی اینکه از هرچیز کوچولویی ذوق میکنی شبیه بچه
هاست...
شانه بالا میاندازد...
وارد اتاق میشود و من پشت سرش..
در بالکن را میبندم.
داخل گرم است و نیمهروشن...
نیکی روي زمین مینشیند،سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشمانش
را میبندد.
روبه رویش مینشینم.
باید از نگاه کردن به او فرار کنم.
اما انگار نمیشود.
مدام چشمانم از روي وسایل میغلطند و روي نیکی متمرکزـمیشوند.
سکوت اتاق دیوانه ام میکند.
آرام،بی دغدغه و بی هیچ دلهره،چشمانش را بسته.
نه...
این کوبش متمادي قلب و هجوم خون به صورتم و گر گرفتن پوستم