ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۲۹ و ۱۱۳۰ نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۱ و ۱۱۳۲
مانی به طرف نیکی برمی گردد
:_خوشت میاد نیکی؟؟
نیکی سر تکان می دهد:خوبه بد نیست!
مانی برمیگردد
:_بد نیست؟خیلیم خوبه!
بدسلیقهها!
سر تکان میدهم و به جادهي پیشرو خیره میشوم.
اولین سفر متأهلی!
* .نیکی*
با توقف ماشین،چشمهایم را باز میکنم.
صداي بستهشدن در می آید.
سرم را از روي شیشه برمیدارم و نگاهی به اطراف میاندازم.
مسیح کنار ماشین پشت به من ایستاده،دستانش را پشت گردنش در
هم قلاب کرده و کش و قوس به بدنش میدهد.
صداي برخورد چیزي با شیشهي کناري باعث میشود سرم را بلند
کنم.
مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند.
شیشه را پایین میدهم
:_بهبه سلام نیکی خانم
احوال شما؟ساعت خواب!
میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم.
+:سلام آقامانی
مانی چشمانش را ریز میکند
:_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سهساعته اون جلو
نشستم هرچی آقامسیح امر میکنه در خدمتش میذارم.
صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید
":_مانی،چاي"!
"مانی،قند"
"مانی،بیسکوئیت"
"مانی،کوفت"
"مانی،زهرمار"
صداي مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار
میگیرد:چی میگی مانی فضا رو اشغال کردي؟
اهل و عیال ما رو سهساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیهي راه
رو برو..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۳ و ۱۱۳۴
با ذوق برایش دست تکان میدهم.
انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدي مرا عیال و همسر
بداند.
دلم براي "حاجخانم"گفتنهایش تنگ شده.
لبخندش از چشمانم دور نمیماند.
مانی برمیگردد و کمی چپچپ به مسیح نگاه میکند.
:_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟
و دستش را روي سقف ماشین میگذارد.
:_حیف این ماشین....
مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم...
مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد
:_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم...
نیکیخانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم.
در را باز میکنم.
مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژي به مسیح میگویم
+:خستهنباشی
مسیح پرانرژيتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم.
دلم میریزد.
لبخندي میزنم و نگاه گرمم را بین اجزاي مهربان صورتش میگردانم.
اینبار رو به مانی میگویم:مسئلهاي نیست آقامانی
من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین
مانی لبخند شرارتباري میزند و میگوید:تا این نیکیخانم هست که
من غم ندارم...
یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی!
روسري و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم.
مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صداي غرغرکردن مانی را از
صندلی عقب میشنوم!
مسیح با لبخند دستش را روي دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه
فنجون چایی برام میریزي؟این آقامانی که فقط داشت چرت میزد!
مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه!
لبخندي میزنم و فلاسک را برمی دارم.
آرامش در هواي ماشین جریان دارد.
*
هواي خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم.
این هوا انرژي خاصی دارد.
روح دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۵ و ۱۱۳۶
جلا میدهد زندگی را.
صفا میبخشد به ریهها..
حسابی به جانم نوش میشود.
صداي مانی از پشت سرم میآید.
:_یه نگاه به آسمون خالی و آبیش بکن،احتمالا از فردا ابرهاي سیاه
آسمان را پر کنند و بارشهاي پراکندهاي رو در سواحل شمال کشور
شاهد باشیم.
به طرفش برمیگردم.
با لحن بامزهاي میگوید
:_همیشه به این کارشناساي آب و هوا حسودي میکنم.هوا رو که
بشناسی،یعنی خیلی چیزا میدونی نه؟
لبخند میزنم و دوباره به افق سرخ دریا خیره میشوم.
+:خیلی آرامش داره ....نمیدونم انگار صداش مال این دنیا نیست...
جلو می آید و دست به سینه کنارم میایستد.
:_دریا کلا ذاتش اینه...آروم میکنه،میتونی با خیال راحت به هیچی
فکر نکنی...
به صخرههاي زیرپایمان اشاره میکند
:_بشین..تماشاي غروب از اینجا خیلی خوبه.
با فاصله کنارش مینشینم.
دستم را روي یکی از سنگ ها میگذارم و سرمایش را سلول به
سلول تا مغزاستخوانم فرو میدهم.
:_خب نیکیخانم چه خبر؟
به سختی از آبی آرام پیش رویم دل میکنم و به چشم هاي تیرهاش
که عجیب شبیه چشم هاي مسیح است خیره میشوم.
همزمان از ذهنم میگذرد که هیچ چشمی،چشم مسیح نمیشود.
مشکیهاي براقش خاصترین آینهي دنیاست.
+:خبري نیست...سلامتی!
:_کلا زندگی چطوره؟همه چی بر وفق مراده؟
روي دردهاي درون دلم سرپوش میگذارم،پریشانیهایم را پنهان
میکنم و سر تکان میدهم.
+:خداروشکر
لبهایش از هم باز میشود،به دریا و خورشید که دیگر به وسط
آسمان رسیده خیره میشوم
:_آخرین باري که اینجا بودم ، با مسیح اینجا نشستیم و تا خود صبح
حرف زدیم...مسیحِ کمحرف با حوصله به درد و دلهام گوش
داد..هیچی نگفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۷ و ۱۱۳۸
گذاشت خالی بشم...کامل که حرفامو زدم فقط یه جمله گفت...
کنجکاوي سوزن میشود و در مغزم فرو میرود.
این جنبه از شخصیت مسیح برایم ناآشناست.
چشم از دریایی که ناآرام شده میگیرم و به نیمرخ مانی نگاه میکنم.
بدون اینکه چیزي بپرسم ، ادامه میدهد
:_دستشو گذاشت رو شونهام..سرمو بلند کردم،آفتاب صورتشو
روشن کرده بود..
گفت"نگران هیچی نباش داداش...بسپارش به من"
همین یه جمله،از اول منو ساخت...
منِ خراب ...منِ داغون..
با شروع شدن اون روز،از اول متولد شدم.
مسیح،با آرامشش منو ساخت..
همهچی با اون خورشید و اون جمله،روشن شد...
دیگه هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیم نبود..
سر تکان میدهم.
حالا بیشتر کنجکاوم.
چه چیز مانیِ همیشه سرحال را آنطور که میگوید اذیت کرده بوده؟
بر حس کنجکاویم غلبه میکنم.تا وقتی خودش نخواسته نباید مجبورش کنم و چیزي بپرسم.
:_میدونی نیکی؟"برادري" خیلی حس عجیبیه!
یه چیزيعه که از خونت میجوشه،از قلبت جوونه میزنه...انگار یه
کوه محکم رو پشتت داري...
یه مرد که هیچوقت نمیذاره زانوهات به خاك بخوره...
میتونی بفهمی برادر بودن چه حسی داره؟؟
و لبخند میزند.
خندهاي که بیشتر به کش آمدن لبها شبیه است و دلیلی جز تلطیف
فضاي سنگین بینمان ندارد.
به موجهایی که پیدرپی سر به سقف صخرهها میکوبند خیره
میشوم.
چقدر واژه برازندهي مسیح است.
"مرد"
"کوه"
"پشتوانه"
داشتن حمایت مردي مثل او،قطعا داشتن تمام دنیاست.
صداي آرام مانی،را میشنوم.
:_خواستم بگم،میدونم که مسیح همیشه کنارته،مراقبته،هواتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۹ و ۱۱۴۰
داره...ولی اگه قابل بدونی برادري منم داري..همیشه...
شاید مثل مسیح قوي نباشم،ولی به اندازهي دستاي خالیم و
شونههاي کمجونم تحمل درد و دلهاي خواهرم رو دارم..
با لبخند به مهربانی اش پاسخ می دهم و دوباره به ساحل مینگرم.
صداي خندهي بلند مانی،ابر فکر و خیال را بالاي سرم پاره میکند.
:_کجایی نیکی خانم؟
حالا تو بگو ببینم داشتن برادرشوهري مثل آق مانی چه حسی داره؟
لبخندي از تهدل میزنم.
قطعا کنار او بودن موهبتی بزرگ است.
و محبتهاي برادرانهاش که هیچوقت تجربهاش را نداشتهام.
+:حس فوقالعادهایه..عالیه اصلا...
لبخند میزند و با شیطنت میپرسد:داشتن شوهري مثل مسیح چی؟
نگاهم را میدزدم و چشمهاي متلاطمم را به امواج خروشان می
دوزم.
هیچ جوابی ندارم.
مسیح شوهرم هست و نیست.همسرم هست و نیست.
همخانهام هست و نیست.
در دلم هست و نباید..
صداي دو بوق از پشت سر میآید.
از جا میپرم.
مانی بلند میشود و کنارم میایستد
:_حلالزادهاستهآ
لبخند می زنم و سعی میکنم در برق چشمهایی که حتی از پشت
شیشه ي ماشین پیداست خیره نشوم.
من چرا در برابر او دست و پایم را گم میکنم؟.
*مسیح*
سیبی از روي کانتر برمی دارم و گاز بزرگی میزنم.
در حالی که کت را روي دست چپم می اندازم به طرف در اتاق نیکی
میروم.
:_نیکی، یه کم عجله کن..الآن پروازشون میشینه
صداي نیکی را سریع میشنوم
+:اومدم اومدم..
چادر به دست از اتاق بیرون میآید.
نگاهم ،نامحسوس و زیرچشمی،پایین تا بالاي لباسش را برانداز
میکند.
آنطور که ساده لباس میپوشد،به نظر اصلا شبیه تکدختر نیایش و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۱ و ۱۱۴۲
عروس بزرگ آریا نیست!
تنها زینت در معرض دیدش حلقهي سادهاي است که بهجاي جلب
توجه،نگاههاي نامحرم را دور میکند.
افتخار کردن به این دختر،کمترین کاريست که از دستم برمی آید.
لبخندي میزنم.
کش چادر سادهاش را دور سرش میاندازد
+:بریم؟
سر تکان می دهم
:_بله بفرمایید
سفر دوهفتهايمان به شمال،خیلی چیزها را پررنگ تر کرده.
انگار تکلیفم با نیکی و رابطهي معلقی که داریم روشن شده.
انگار حالا دیگر می دانم از این دنیا چه میخواهم.
بیشتر از قبل،خیلی بیشتر از قبل دلبسته اش شدهام و این را
مدیون تدبیر مانی و سفر خاطرهانگیزش هستم.
نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول
پوشیدنشان میشود.
باید اولین فرصت ممکن را دریابم.
باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم.
بابا و نیکی!
از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم رويهم میفشارم و باز
میکنم.
روي پارکت جلويپاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد.
سرم را بلند میکنم.
نیکی کفش هایم را جلوي پایم گذاشته.
:_نیکی...
+:بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها...
کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند
میزنم.
بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم.
*
براي صدهزارمین بار ساعتم را نگاه می کنم.
از دفعهي قبل تنها سی ثانیه گذشته!
طول و عرض سالن زیر پاهایمان کوتاه میشود.
من از چپ به راست میروم و نیکی از راست به چپ.
مانی کلافه نگاهمان میکند:سرگیجه گرفتم دو دقیقه یه جا بشینین
دیگه..
هر دو دستم را داخل جیبهایم میگذارم و به نیکی نگاه می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۳ و ۱۱۴۴
با اضطراب میگوید:دیر کردن..خیلی دیر کردن.
مانی بلند میشود و کنارمان میایستد:بابا الآن میان،غصهي چی رو
میخوري!نترس پروازاي اونور با هواپیماهاي درست و حسابی عه..
نیکی اخم ریزي میکند و زیرلب میگوید:هواپیماهاي خودمون هم
خیلی خوبن،چرا یه کم حس وطنپرستانه ندارین؟؟
مانی لبخند میزند:باشه خانموطنپرست..
هواپیماهاي ما اصلا دچار نقص فنی نمیشه!
به در خروجی نگاهی می کنم.
چهرهاي آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند.
چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم.
نه!
انگار اشتباه نکردهام.
:_بچهها...بچهها...اون عمووحید نیست؟؟
مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشارهام را می
گیرند.
نیکی زیرلب میگوید:خودشه...
مانی آهستهتر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟
آب دهانم را قورت میدهم.
من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم.
عمووحید به چند قدمیمان میرسد.
با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی
که شایستهي مردبزرگی چون اوست.
به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم.
انگار باور نکردهایم.
عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچهها
زودتر از همه،مانی به خودش میآید.
میدود و مثل پسربچهاي که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش
عمووحید فرود میآید.
عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانههایش را می
بوسد.
مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است.
گوشهي چشم هایش چروك میشود و لبخندبزرگش با اشکهاي
غلطانش،صحنهاي دوستداشتنی خلق میکند.
عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانیاش را میبوسد.
به خودم میآیم.
نوبت من است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۵ و ۱۱۴۶
نمیدانم چرا کمی میترسم.
ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم.
عمو محکم شانههایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدي
میگوید:باید حسابی باهم حرف بزنیم آقامسیح!
رنگ از روي قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم.
فکر عمووحیدي که باهوش است و حساس..
فکر نفوذي که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد.
فکر حرفهایی که باید به او بزنم.
نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟
عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی براي حفظ
حجابش،جلوي روسري اش را محکم می گیرد:دلم واسه هر سهتاتون
تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز دیگه بمونن.
منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون
مانی،کولهي عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا
خوشحال شدیم.
عمو لبخند میزند و به تهریشهاي مانی اشاره میکند:مرد شدي
بچه!
مانی می خندد و دستش را روي زبرهاي مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟
عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره!
راه میافتند،سه نفري!
شانه به شانه.
عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش.
و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم.
عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیري و
لحظهي آخر پروازو میپیچونی؟!
داشتیم آقمانی؟!
مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاري بود
باید میموندم.
نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیزي میکند.
نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند
میزند:کجایی پس مسیح؟
عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن
معناداري میگوید:مسیح!بیا جلو توام پیش ما
سعی میکنم اوضاع را عادي جلوه بدهم.
جلو میروم و کنار مانی میایستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۷ و ۱۱۴۸
کاش عمو چند روز دیرتر میآمد.
کاش..
*
نیکی با سینیچاي به طرفمان میآید و روبه روي عمو مینشیند.عمو
لبخندي به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام
نمیاد..وقتی دیدم هیچکدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت..
گفتم کاش بچههام اینجا بودن.خدا خیرش بده شرارهخانم رو..گفت
ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچهها و بیا...
دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم.
اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان
بعد مدتها...
باهم،کنارهم!
بابا خیلی خوش حاله بچهها..خیلی
حواسم پی حرفهاي عمو نیست.
پاشنهي پاي راستم را روي زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به
نیکی شدهام.
مانی خم میشود و از سینی براي عمو چاي برمیدارد.
نگاهم را میدزدم.
باید به خودم مسلط باشم.
اما نگرانیِ حرفهایی که قرار است عمووحید بزند،ملکهي عذابم
شده.
عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکیخاتون...تو بگو!چه خبر؟
نیکی کمی خودش را روي مبل جلو میکشد و دستش را بند
روسريزرشکیاش میکند.
نکن دخترجان!
مغز من به حد کفایت آشفته است.
تو دیگر با قلبم بازي نکن.
باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود.
باید نگاه بدزدم از دختر روبهرویم.
چشمهایم را میبندم.
صدایش ممد حیاتم میشود!
+:چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر!
عمو زیرلب "شُکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما
چه خبر؟
چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم.
:_خوبه،همهچی خوبه!یه کم کاراي شرکت درهم برهمه..که اونم حل
میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۹ و ۱۱۵۰
آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم.
مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند.
لبخندي که از چشمان عمووحید دور نمیماند.
*
ساعد دست راستم را به عادت همیشه روي پیشانیام میگذارم و به
سقف اتاق مشترك خیره میشوم.
عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترك شدم.
مانی هم پیش عمووحید است.
باید تمام سلولهاي مغزيام را هشیار کنم.
باید تمام تمرکزم را روي این موضوع گسترش دهم.
باید چارهاي بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزي بگوید.
جابهجا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم.
فکرم درگیر است.
اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را
میکندم...
مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود...
اگر آنروز که سوار قایق بودیم...
اگر...
مغزم به دست موریانهي کاش و اگر افتاده و دندانهاي وحشی ترس فردا،لایهلایه حواسم را میبلعد .
کلافه بلند میشوم و پاهایم را روي زمین میگذارم.
سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم
فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم.
چند تقه به درمیخورد.
آرام اما استوار...
صداي انگشتهاي یک مرد..
عمووحید!
در باز میشود و نور،با سماجت روزنهاي براي ورود به اتاق پیدا می
کند.
عمووحید میگوید
:_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم...
از جا بلند میشوم.
رسید..
وقتش رسید.
+:باشه
نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟!
لباسهایم را عوض میکنم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『
🔹یک عمل بی نظیر جهت ارتباط بهتر با امام زمان ارواحنا فداه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『
🔹غصه هاۍ امام زمان ....
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۵ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 16 July 2023
قمری: الأحد، 27 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹هلاکت مروان حمار اخرین خلیفه اموی، 132ه-ق
🔹واقعه حَرَّة، 63ه-ق
🔹وفات جناب علی بن جعفر علیهما السلام، 210ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️12 روز تا عاشورای حسینی
▪️27 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️52 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۱
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
#حدیث
✍امام علی علیه السلام: همنشين و دوسـت، همانند وصله در لباس است، پس آن را همشكل برگزين.
📚 غررالحكم، ج۱، ص۳۷۹
🌷_#شهیدی که دوست داشت چیزی ازپیکرش نماند ...💔
💓_هـر وقـت بحـث #شـهادت را پـیش می کشـید می گفـت:
«خوش بہ حـال آنـان ڪه وقتی #شهید می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوسـت دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقے نمـاند.»
💓_قـبل از #عـیدنوروز به مرخصی آمـده بـود و مرا دلدارےمے داد. گفتم:
«انشـاءالله کےبر می گردی؟»
- « #هفـت روز بعد از عید.»
دقیقاً هفـت روز بعـد از عید تشیـع جنازه اش بود.
💓_بالای تابوتـش نشستــم.
گفتـم: «مے خواهـم صورت پسرم را ببوسـم.»
گفـتند:« #شهیـدشماسرندارد!»
گفتــم: «می خواهم #دستش را، بدنش را ببوســم.»
گفتــند: «شــهید شما دست هم ندارد، فقـط کمی از پایــش باقی مانده!»😭
💓_نشسـتم بالاے تابــوت و گفـتم:
«پسرم شیــرم حلالـت. این پســر را که در راه خدا دادم با سـر و گردن و دست و پا قربانے در راه خــدا دادم. امیدوارم خــداوند این قربانی را از من قــبول کــند.
#شهید_عبدالرسول_محمدپور
سمت:
جانشین حفاظت اطلاعات لشکر 33 المهدی عجل الله
شادی روح پاک همه شهدا
و #شهید_عبدالرسول_محمدپورصلوات 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دو شرط آمدن امام زمان عجل الله 🌺
🎙 #استاد_عالی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃بر نور جمال پاک احمد صلوات
🌸🍃برعطر وجودحی سرمدصلوات
🌺🍃بروجه نکوی وخلق نکوی رسول
🌸🍃برخاتم انبیاء محمد(ص)صلوات
🌺هر،روزمان را پر برکت کنیم بـا ذکر
🌸 شریف صلوات برمحمـدوآل محمـد
💖اللّهـُمَّ صـَلِّ عَلیٰ مُحَمـَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّـدٍوَ
💖عَجِّلْ فَرَجَهُم وَاَهْلِکْ اعْدائَهُم اَجْمَعِین
اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدو
آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
@sallavat @sallavat
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣برای یاری اش... باید آماده شد!
کسی که قلبش،
آماده پیوستن به امامش نیست؛
عاشقانه، به یاری اش نمی شتابد.
💓عشق...عنصر اصلی انتظار است💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
👌«فرمول استجابت دعا»
برای فرج امام زمان زیاد دعا کنید و نیت خودتون رو خالص کنید...
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۶ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 17 July 2023
قمری: الإثنين، 28 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️11 روز تا عاشورای حسینی
▪️26 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️51 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۲
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید