eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور! آنقدر که، شاید ازنزدیک بودنش،غافلگیر شویم! 💓برای بازی های کودکانه، فرصت نیست، باید زودتر آشتی کنیم...👇
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️💫خداوند هیچ وقت بنده شو تنها نمیزاره... 👌بسیارزیبا
بر محمد و آل محمد 14 صلوات 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۴۹ و ۱۱۵۰ آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۵۱ و ۱۱۵۲ شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانهي توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده. تا مرا میبیند،لبخندي میزند و از خانه بیرون میرود. در دلم غلغله بهپاست. یکآن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده. همشانهي عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم. به انتهاي خیابان که میرسیم،عمو میگوید :_خب مسیحجان!نمیخواي تعریف کنی؟ نگاهی به چشمهاي مطمئنش میاندازم. چیزي به گرماي شرم،در سرماي نیمهشب اوایل بهار،روي صورتم مینشیند. سرم را پایین میاندازم. وقتش رسید.. وقت اعتراف! *نیکی* با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم. به قول فاطمه،کدبانویی شدهام! عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتري میاندازم. دو قاشق چاي عطري اعلا،داخل قوري میریزم و شیر کتري را باز میکنم. بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد. با تمام وجود،رایحهي چاي تازهدم را به ریههایم میفرستم و در قوري را میگذارم. میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صداي باز و بستهشدن در ورودي میآید. با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم. لباسهاي ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازهي دو انگشت گود افتاده. موهاي مشکیاش بهم ریخته و لباسهایش قدري چروك است. با تعجب میپرسم:کجا بودي؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۵۳ و ۱۱۵۴ سرش را پایین میاندازد :_سلام +:سلام،کجا بودي؟؟ :_با عمو بیرون بودیم. خم میشوم تا پشتسرش را ببینم. +:پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خستهاست.صدایش خسته است. مرد من خسته است. با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم +:این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم.. میشه زنگ بزنی برگردن؟؟ مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفتهشان میکند. :_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی دلم براي صداي خشدارش ضعف میرود. دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم. تا صبح بیرون بودهاند.. نمیپرسم چرا؟ میدانم اگر لازم باشد میگوید.. +:باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره.. لبخندي که میزند،دلگرمم میکند. دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید. پشت میز مینشیند،برایش چاي میریزم و مقابلش میگذارم. :_نیکی باید باهم صحبت کنیم. روبهرویش مینشینم. +:اوهوم حتما تکهاي نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمهگرفتن نشان میدهم. در حالی که ذهنم به شدت مشغول است. این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود. صدایش،تمام ذهنم را از دریاي خیال نجات میدهد. :_نیکی... سرم را بلند میکنم. آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۵۵ و ۱۱۵۶ یا حداقل من اینطور حس میکنم. نگاه منتظرم را میبیند. :_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تکدختر داره. دختري که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو... چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم. ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایهي بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام... بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن داراییهامون،باباي من ترسید.. از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش... ولی عمومسعود انگار نه انگار... به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونهي عمو.برخلاف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد. اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم. اومدیم...یادته؟؟ خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده. قلبم انگار نمیزند. :_دستهگل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر چادري،از خونه دوید بیرون. نزدیک بود بخوري به من..ولی خودت رو کنترل کردي.نگاهم پشت سرت کشیده شد. مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو عکس روي میز عمومسعود... نمیگم عاشق شدم،نه! به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخواي... دلم لرزید.. دلم میلرزد. :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودي.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردي... تا گفتم عمووحید بغض کردي،گریهات گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۵۷ و ۱۱۵۸ گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. روي صندلی،تاکسیدرمی شدهام! :_بقیهاش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون... تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست نداشتن تو،کار حضرت فیله.. چه برسه به دلِ بیدست و پاي من! نیکی... قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد که میتونیم باهم کنار بیایم.. اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه... نفسش را با صدا بیرون میدهد. خدایا چرا زمان نمیایستد. :_نیکی من تو رو به اندازهي ستارههاي آسمون،تک تک دونههاي گندم و همهي ریگهاي بیابون دوست دارم... نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم. چون اعتقادات هرکس مال خودشه. ولی با همهي فرقهایی که داریم دوست دارم.. تو شاید بتونی درك کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره. نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا... من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم... نیکی... مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه... نذار مدیون احساسم بشم... قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده. عقلم منقبض شده. من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا.. روزي که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر زود برسد. اما رسید... زمان جنگ واقعی رسیده... صداي مسیح،تیرخلاص را به قلبم شلیک میکند :_نیکی...به چشمات قسم خیلی دوسِت دارم... * خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینهام ضربه میزند.