حاج علی: _تو اتاقشه.
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود.
رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد.
حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود!
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچهم به دنیا نیومده یتیم شد...آیه مُرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد!خندههاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد!دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقهایش تنگه... دلم اخماشو میخواد.. غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هقهق میکرد،....
رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد...
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۳۱ و ۳۲
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند..برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد.
******************
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت.
دو روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند.
میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند،
از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد.
موتور در کنارش بود.مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که
ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
+با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
+منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
+لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند.
صورت سه تیغ شده این دو مرد اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: _اگه.....
نویسنده؛ سَنیه منصوی
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
هرگز از حرفهايی كه مردم ،
درباره تو میگويند ، نگران نشو !
هيچگاه كوچكترين توجهی به آن نشان نده!
هميشه فقط به يک چيز فكر كن:
#داورخداست
[ آيا من در برابر او رو سفيدم؟ ]
بگذار اين معيار قضاوت زندگی تو باشد
تا بی راهه نروی ...
#پندانه 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارب یارب یارب💔😭
ٺـٰاشھـادت!'
یارب یارب یارب💔😭
خدایا به یارب یارب یارب گفتن های این کودک #فلسطینی🥀، عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ببینید این بزرگمرد کوچک چه میگوید!؟
▫️قابل توجه اون عزیزانی که با پایین و بالا رفتن قیمت تخم مرغ اعتقادشون پایین و بالا میشه!
#فلسطین #طوفان_الاقصی
❣شما امروز مسئولیت خطیر حراست انقلابی را به عهده دارید که ثمره خون پاک شهیدان گلگون کفن امت اسلام است. چشم ها را باز و گوشها را تیز نمایید و همانطور که تاکنون تمامی توطئههای ضد انقلاب از جریان های آمریکایی تا صهیونیستی را خنثی نمودهاید توطئههای جدید آنها را در نطفه خفه نمایید. ارزش این انقلاب را بدانید و شاکر باشید که خدای را که شما را در چنین برههای از زمان قرار داده است. سختیها را تحمل کنید؛ استوار و پا برجا در مقابل مشکلات باشید که خداوند شما را در اموالتان و نفس هایتان هر آینه می آزماید. فرمایشات امام این مرشد پیر جماران نشین را کیل و میزان کردارتان قرار دهید؛ که راهش صراط المستقیم است. پس از هر نماز وی را دعا کنید. وحدت خود را بیش از پیش حفظ کنید؛ که دشمن از این حربه سیلی محکمی خورده، خواهش دارم پیام خدا، قرآن را فراموش نکنید و مساجد را پر کنید.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷شهید: اسدالله اثنی عشری
تاریخ ولادت: فروردین ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۲۳
محل شهادت: کوشک
نام عملیات: رمضان
دختران باحجاب جواهرن..💍
آری؛خواهرم!
جواهرات را فقط در پوششی
گرانبها میگذارند.🎁
باور کن تو ارزشت زیاد بوده که الله متعال حجاب رابرایت لایق دیده است!🔖
.
.
مروارید در صدف
گنج در گنجه
طلا در صندوق و
دختر پاک در چادر است...💝
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نابودی اسرائیل یعنی ظهور امام زمان...
#امام_زمان ♥️
#طوفان_الاقصی
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
💚
📝 سلام فرمانده✋🏼
🎤ابوذر #روحی
#پیشنهاد_دانلود
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 23 October 2023
قمری: الإثنين، 7 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️3 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️27 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️35 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️55 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
🌺 امام على عليهالسلام
أفضلُ المؤمنينَ أفضلُهُم تَقْدِمَةً مِن نفسِهِ و أهلِهِ و مالِهِ.
برترين مؤمنان آن كسى است كه از جان و خانواده و دارايى خود ( در راه خدا ) بيشتر مايه بگذارد.
📚 نهج البلاغه، نامه ۶٩
#حدیث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر٣شهیدکه دربیمارستان زیرتیغ جراحی دوام نیاورد وبیش از٢ساعت ازمرگش گذشته بود باصحبت هایی که درآن عالم با سه فرزند شهیدش داشت مجددروح به بدنش بازگشت
لطفا"قبل از دیدن این کلیپ هدیه به ارواح مطهر شهدا چهارده صلوات همراه با وعجل فرجهم بفرستید🌹🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#حدیث_روز
امیرالمؤمنین حضرت على (عليه السلام):
اَحْسَنُ الْعَدْلِ نُصْرَةُ الْمَظْلومِ؛
بهترين عدالت يارى مظلوم است.
غررالحكم، ج۲، ص ۳۹۴، ح ۲۹۷۷
۵۰نفراز لشکر امام زمان ،خانم ها هستند... با حجابِت دل امام زمان (عج) رو خوشحال کن😉
#حجاب
سلام یا مهدی.mp3
7.57M
#سرود
📝سلام یا مهدی نسخه بحرینی سرود «سلام فرمانده»
🎤 محمد غلوم
▫️#امام_زمان
«افتخار نسل ما اینه که توی عصری زندگی میکنیم که قراره اسرائیل توی اون دوره به دست ما نابود بشه».
#شهـــید_حسین_ولایتیفر🕊🌹
هدیه به روح شهید #صلوات🌹
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج