eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۲ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 13 November 2023 قمری: الإثنين، 28 ربيع ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️14 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️34 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️44 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️51 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
❁ 💠امام علي عليه السلام ♦️أبْغَضُ العِبَادِ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ العَالِمُ المُتَجَبِّرُ 🔸منفورترين بندگان نزد خداوند سبحان دانشمند مغرور و متكبّر است 📚غرر الحكم، ح 3164
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر : محمدعلی دانشگاه : مركز تربيت معلم شهيد رجايي لاهيجان رشته تحصيلي : آموزش ابتدايي مكان تولد : ديلمان (گيلان) تاريخ تولد : 1344 تاريخ شهادت : 1364/12/07 مكان شهادت : ام القصر 💢 خصوصيات اخلاقي شهيد " ✍ _شهيد قربانپور دل را خانة محبّت خدا نمود و با آموختن تعاليم قرآن و عترت روح پاكش را مطهر ساخت. صداقت در تلاش و فعّاليّت با خلوصش زبانزد همه بود و ذوق و ابتكار و سليقة خاصي در امر هنر داشت و از اعضاي گروه تئاتر دانشكده به شمار مي رفت. بيشتر اوقات فراغت، به مطالعة كتب اجتماعي و اعتقادي مي پرداخت. در مسير عمل به وظايف شرعي و بجاي آوردن احكام الهي توجّه زيادي از خود نشان مي داد و از دلباختگان محراب و ذكر و دعا بود. با صوتي زيبا كلام خدا را تلاوت مي كرد و اصولاً اعمال و رفتارش را بر مبناي دستورات الهي تنظيم مي نمود. وي انساني متعهّد و خود ساخته بود و براي آنكه بتواند به معلومات معنوي خود بيافزايد در مراسم و مجالس سخنراني بزرگان دين حضور فعّالانه از خود نشان مي داد. با تحوّلات ديني و انقلابي در كشور، وي خود را به صف سنگربانان انقلاب و امام متصّل ساخت و با تشكيل كلاسهاي بحث و بررسي پيرامون مسائل عقيدتي و سياسي سعي در سوق دادن جوانان به سوي انقلاب مي نمود. 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمردیم و معنی زن زندگی‌ام فهمیدیم توی شما یه آدم درست درمون ندیدیم!
✅فرق بسیار است... میان کسی که امروز خودش را به لشکر تو می رساند؛ تا کسی که بعداز آغاز حکومت جهانی ات به تو می پیوندد👇 💢آیا شعار امروزِ من نیز هست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیوارنگار  بسیار زیبا کاری از بسیج لندن در میدان ولیعصر(عج) لندن😂 🔸اینم یه نمونه کار هنری دیگه اسراییل به شدت در افکار عمومی دنیا بی آبرو شده 🇵🇸
کتاب ذوالفقارولایت .pdf
18.93M
با سلام::باتوجه به فرارسیدن، سالگرد شهادت پدر موشکی ایران، سرلشگر بسیجی، حاج حسن تهرانی مقدم، کتاب ذوالفقار ولایت با اضافات جدید تقدیم میشود، تا ضمن ذخیره کردن و مطالب کتاب، تا میتوانید آنرا در فضای مجازی نشر دهید، تا در ثواب این کار خیر شریک باشید... ارادتمند ناصر کاوه نویسنده کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۷ و ۸ رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه سید مهدی جدا شد: _حال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۹ و ‌۱۰ زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود. یوسف خنده‌ای سر داد: _خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟ ارمیا: _دست کم گرفتیا، ما خودمون فرمانده‌ی عملیاتیما! رکب نمیخورم، دست کم گرفتی داداش؟ مسیح همانطور که عکس میگرفت: _خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه! رها صورت آیه را بوسید: _نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما کل نقشه‌هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه! صدرا دستش را روی شانه‌ی رها گذاشت و به سمت خود کشید: _پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم. همه تبریک می‌گفتند و شوخی و خنده‌ها به راه بود. از پله‌های محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها صحبت میکرد. ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت: _چیزی شده؟ آیه چادرش را مرتب کرد و گفت: _نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛ مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار! ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کاری از دستش برنمی‌آمد، آیه نمی‌خواست بگوید. همه می‌خواستند سوار ماشین‌ها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت: _موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانه‌اش گذاشت: _سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدی‌ای برام! ارمیا لبخند دردناکی زد: _شرمنده‌تم به خدا! محمد ابرو در هم کشید: _این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زنداداش فراری من فرار نکرده! ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت: _هنوز ازم فراریه، خجالت نیست، میفهمم که به خاطر زینب راضی شده، اما همینم خداروشکر! کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد. در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت: _به خدا شرمنده‌ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم! آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛ انتخاب سیدمهدی بود دیگر! تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند. از مردی که رفت و زنش شرمنده‌ی تمام خاطرات شد. قطره اشکی بر گونه‌اش افتاد. دستش را روی پلاک در گردنش گذاشت. "کجایی مرد؟ زنت نفس کم دارد! زنت زیر بار این زندگی کمر خم کرده است. کجایی مرد؟ کجایی تمام زندگی‌ام؟ کجایی که همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید : "من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ خودم هم خودم را مُحِق نمیدانم، پس چگونه دفاع کنم از این کارم؟" ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد ، و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت. "گریه نکن بانو! گریه نکن جان من! گریه نکن که اشک‌هایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آن‌قدرها هم بد نیستم!" ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت: _من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا شما آماده بشید! میرم که حضورم اذیتتون نکنه، من اومدم که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه اینکه خودم باعث ریختن اون اشکا بشم؛ میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم پیش بقیه، منتظرن؛ بذارید فکر کنن همه چیز خوبه! آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند، شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در این زندگی کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع! شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه در دست دارند... کمی شبیه سیدمهدی! کسی که غیرتی شود و نعره‌ی «هَل مِن مبارز» گوید. کسی که شاید شما او را بشناسید یا شاید نه، مثل رهگذری که به فریاد دردمند بی‌دفاعی میرسد! گاهی همه‌ی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما.... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۱ و ۱۲ کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغض‌هایمان! عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم. ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبه‌ای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخره‌بازی بود و خنده‌ی حاج علی هم بلند شده بود. زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش باال و پایین میپرید. مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد ، که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت: _بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس معرکه است! آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد. تلفنش را برداشت ، و به حیاط کوچک خانه‌ی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانه‌ی محبوبه خانم می‌آمدند که بزرگتر بود. این خواسته‌ی خود محبوبه خانم بود! او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود! ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت: _ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟ همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد: _راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!شرمنده‌ی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم! صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر چرا؟! ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت: _دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه! آیه، بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟! ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت: _شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش حاج علی چندبار به پشت شانه‌ی ارمیا زد و گفت: _برو خیالت راحت! ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی‌ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود. *** چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه میخوابد... چهل روز است رها سر سنگین شده است... چهل روز است سید مهدی در خوابش می‌آید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند: 🕊_منو شرمنده کردی آیه! چهل روز است مسیح و یوسف نیامده‌اند و خبری از ارمیا نیست... چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست... چهل روز است که دلش خوش است که بی‌خبری خوش خبری است... چهل روز است که صدای خنده‌های کودکانه‌ی زینب در خانه نمی‌پیچد؛ چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکسته‌ی ارمیایی که یتیم بود و در یتیم‌خانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود. تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش از پدر یک سنگ قبر بود... چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد! دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی... صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد: _بابا... بابا! قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پله‌ها به پایین دوید. آیه هیچوقت نفهمید ، که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سیدمهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند... ارمیا با لباس‌های سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم: "علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟" صورت نازش رو بلند کرد و نگاهش با نگاهم جفت شد، بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: "هر وقت که راه کربلا باز شد" ساکش رو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد... تو عملیات والفجر یک، عزیز دلم علیرضای رشیدم شد شانزده سالش تازه تموم شده بود، شانزده سال هم طول کشید تا آوردنش، درست شب ... وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن ؛ آخه راه کربلا باز شده بود...." شهید علیرضا کریمی تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان 🌹 رویاد کنیم... 🌺با و یک ... 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 14 November 2023 قمری: الثلاثاء، 29 ربيع ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت خالد بن ولید لعنة الله علیه 20 سال بعد از بعثت 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️13 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️33 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️43 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️50 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
📌پرهیز از نگاه کردن های زیاد و بیهوده 🔰پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : إيّاكُم و فُضولَ النَّظَرِ ؛ فإنَّه يَبذُرُ الهوى ، و يُوَلِّدُ الغَفلَةَ. 🔰از نگاه‌هاى زيادى بپرهيزيد؛ چرا كه تخمِ هوس مى‌پراكنَد و غفلت مى‌زايد. 📗بحار الانوار، ج 72، ص 199
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نـام پـدر :علی تـاریخ تـولـد :۱۳۴۳/۱۰/۲۱ مـحل تـولـد :تهران سـن :۱۸ سـال دسـته اعـزامـی :بسیج تـحصیـلات :دوره راهنمایی تـاریخ شـهادت :۱۳۶۱/۰۳/۱۵ مـحل شـهادت :شلمچه عـملیـات :رمضان نـحوه شـهادت :اصابت ترکش مـزار :بهشت زهرا (س)در گـلزار شـهدا قـطعـه :۲۶ردیـف :۱۰شـماره :۳۰ ✍ _برای عمو محمد شهیدم امدم کنار مزارت ای شهید با گلویی پرزنای بی نواها امدم تا برایم از شلمچه بگویی امدم تا کنار مزارت گل بکارم ای شهید بگو شهادت چگونه بود چگونه در شلمچه شهید شدی شهد شهادت را چگونه خریدی ارام ارام در قطعه ۲۶ بهشت زهرا ارام ارام خوابیدی شلمچه کربلای ایران است در ان شب که پاهایت روی مین رفت همان شب که برادر خوابت را دیده بود ارام گفت محمد شهید شده است ای عمو جان تا ابد شهید هستی تو الهام بخش شعرمنی حیف با دو چشمانم تو را ندیده ام تا با خون خود ابرو دادی مزارت در گلزار شهدای بهشت زهرا است روحت شاد یادت گرامی شهیدان زنده الله اکبر 🔹ارسالی از برادر زاده شهید 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 شهـــید خلبان عباس بابایی❣🍃 نمی خواهد شما خودتان را برای انقلاب فدا کنید انقلاب راه خودش را می‌رود شما خودتان را بسازید و اصلاح کنید.
شهدا... ❤️احترام به سادات ...❤️ سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرارا زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی زاده من دوست دارم به گردان یازهرابیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟ نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. 📚خاطرات شهید محمد تورجی زاده 🔊راوی: دکتر سید احمد نواب
✿ بسم ربــِ الشہــدا ✿ ❤ شہیــدگمنـــــام ❤ شهیدی که خواست گمنام بماند ... هواصاف بود.مشغول جستجوبودم.داخل گودال یک پوتین دیدم.متوجه شدم یک پاداخل پوتین قراردارد.بابیل واردگودال شدم قسمت پایین پای شهیدازخاک خارج شد.شروع کردم به خارج کردن خاکها،هرچه خاکهارابیرون میریختم بی فایده بودخاکهابه داخل گودال برمیگشت ناگهان هوابارانی شد.انقدرشدت باران زیادشدکه مجبورشدم ازگودال بیرون بیایم به نزدیک اسکان عشایررفتم ... کمی صبرکردم باران که قطع شددوباره به گودال برگشتم تاآماده شدم صدای رعدوبرق آمد. باران دوباره به شدت شروع شد.مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود.دوباره به زیرسقف برگشتم .همه خاکهایی که بازحمت ازگودال خارج کرده بودم به گودال برگشت.گفتم اینکه ازاسمان میبارد سنگ که نیست میروم زیرباران کارمیکنم امابی فایده بودهرچه ازگودال خارج میکردم دوباره برمیگشت ... یکی ازعشایرحرفی زد که به دل خودم هم افتاد ❥او نمیـخواهد برگـردد ❥ اومیخواهدگمنام بماند.سوارماشین شدم وبرگشتم.درمسیربرگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم.رنگین کمان زیبایی درست ازداخل ان گودال ایجادشده بود 🌹کتاب شهیدگمنام صفحه176الی177 شادی روح امام وارواح طیبه شهدا صلوات
✅فرق بسیار است... میان کسی که امروز خودش را به لشکر تو می رساند؛ تا کسی که بعداز آغاز حکومت جهانی ات به تو می پیوندد👇 💢آیا شعار امروزِ من نیز هست؟
درباره امام زمان (عج) 1.mp3
9.36M
•°🌱 مداحی زیبا درباره امام زمان عج👌 سه شنبه شد و پَر زدم سویِ تو شدم زائرِ جمکران ، کویِ تو
دلنوشته ای که فرزند شهید 🌷عزت الله سلیمانی🌷 در سالگرد پدر بزرگوارشان خواندن سلام پدرِعزیزم... آبانماه است و؛فصل پاییز؛ صدای خش خشِ برگها،همچون ،آوای حزن انگیزِنبودنت را سر میدهند.وبرایمان؛خزان را تداعی میکنند.ما خزان را با رفتنِ تو ؛ درک کردیم،وگرنه پاییز؛ با بودنِ تو؛ همان بهار بود.! پدرجان،بعد از تو همه فصلها ،چیزی جز پاییز نیستند...،و ما نیز؛ لحظه به لحظه، نظاره گرِ جداشدنِ برگهااز ساقه درختان هستیم. و با تکرارِ افتادن این برگها ؛به ناگاه یاد تو می افتیم.!آری ...پدر جان،ما برگهاییم؛ که خزان ؛ما را از، ساقه ی وجودت، جدا کرده... اما...، ما بخود می بالیم که فرزندانِ تو هستیم...مردی از جنس شهامت وشجاعت.. شک ندارم که؛خاکریزهای جبهه های سوریه، خود را؛ مفتخر میدانند که؛روزی به زیر گامهای مبارک تو و همرزمانت بودند. ریگهای قنیطره،با دیدنِ شجاعت وشهامت و دلیر مردی تو،همچون کوه ایستاده اند . درختان سوخته ی جنوب ،تا شمالِ اثریا،دوباره به عشق تو جوانه زدند. صدایِ نفسهایِ با خستگی بیگانه ات،همچنان ؛در دره های پر پیچ و خمِ شمالغرب ایران؛همدمِ آوازِ عقابهایی است، که ...؛در اوج به پرواز در میآیند. حقا...که ؛ تا همیشه،مالکِ تیپِ مالکی....ارتفاعات شمالِ اثریا،به رشادتهایت ؛سجده کرده اند وهنوز قصد ندارند....سر را از ؛ سجده بردارند. سجاده ات ؛منتظر است پدر....!کاش میشد یک بار دیگر سجاده ات را بگشایی ...، و عطر نماز اول وقتت،فضای خانه را معطر میکرد.... کوههای سر به فلک کشیده ی شمال اثریا؛ در روز حساب،شهادت خواهند دادکه ...، مردانه ایستادی...،ایستاده جنگیدی....و سر بلند؛ شهد شیرین شهادت را نوشیدی.... یادت تا همیشه جاوید باد.