eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
تو سبزی فروشی کار می کرد بعد از یه مدت کارشو رها کرد گفت: دیگه نمیرم گفتم چرا؟ گفت به سبزیا آب میزنه و اونا سنگین میشن! این پول و درآمدش شبهه ناکه 😥 رفت تو مغازه لبنیاتی بازم کارشو رها کرد گفتم: چرا؟ گفت: داخل شیرها آب می ریزه درآمدش حرومه من باید نون حلال بیارم سر سفره ام نه اینجور نونای شبهه ناک رو ! و رفت کارگری و بنایی رو انتخاب کرد.
‍ ‍ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• 🍃در سایه ساره خانه امن الهی امروز هم به حقی هستند که پیرو راه شهدا باشند و راه شهدا را ادامه دهند. وقتی که میگویند راه بهار دیگر بسته شده جوانان دهه هفتادیمان نشان میدهند باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی. اگر بخواهی لطف و کرمشان شامل حالت باشد، باید باشی باید بشناسیشان تا از باران لطف و رحتمشان سیراب شوی🙃 🍃شهید عارف کاید خورده در روزهایی که همه درگیر روزمرگی هایشان بوده‌اند دغدغه‌اش شده بود از حریم . اقتدا کرده بود به سقای و همین هم موجب شده بود تا دایره المعارف ادب خطابش کنند‌. 🍃امروز های ما روبه روی بزرگی شهدا سرازیر می شود. از چه باید گفت و چه باید نوشت که امروز ما مانده ایم و یاد . 🍃ای شهید در این روزها، هوای دلهایمان را راهی خود کنید تا شاید ماهم در این دنیا هوایی شدیم🥺 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۴ مرداد ۱۳۷۱ 📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزارشهید : خوزستان 🕊محل شهادت : بوکمال •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
‍ ‍ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🌴می‌گفت هر کسی که شهید نمی‌شود و همین جوری انتخاب نمی‌شودو«بایدکه جمله جان شوی تا لایق جانان شوی». در حقیقت باید چیزی که خدا می‌خواهد، بـاشی و مـردمی و اهـل بیـت بـاشی تـا پذیرفته بشوی.اواخرعمرش شوق زیادی برای شهادت داشت. خیلی جالب است که بدانیدبهترین برنامه‌ریزی‌ها رابرای زندگی از آقاعارف می‌دیدم و با وجود این شوق شهادت طوری زندگی می‌کرد که انگار۱۵۰ سال عمر خواهد کرد. ✏️ راوی؛ مادر شهید 🥀 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
به بیت‌المال خیلی حساس بود. لباس ورزشی‌ای که داخل پادگان به نیروها می‌دادند را هیچ‌وقت جای دیگری نمی‌پوشید. لباسی که در باشگاه، خارج از پادگان داشت را هم هرگز برای باشگاه پادگان نمی‌پوشید. محمدحسین در جیب بازوی لباس نظامی‌اش دو تا خودکار داشت یکی مال خودش بود که خریده بود. دیگری اموال پادگان بود. کار اداری را با خودکار پادگان انجام می‌داد و کار شخصی‌اش را با خودکار خودش. یکبار یکی از بچه‌ها به شوخی خودکارش را از جیبش بیرون کشید. گفت عجب خودکاری این برای من! محمدحسین گفت نه شرمنده این برای بیت‌المال است. بیا این یکی برای شما. محمدحسین همیشه به موقع سر کلاس می‌رفت، خیلی به وقت اهمیت می‌داد. برای همه چیز برنامه داشت حتی شوخی‌هایش در باشگاه! شهید🕊🌹
ٺـٰاشھـادت!'
سلام ۱۹۰نفر دیدن فقط۲۶ نفر رای دادن دیگه کسی نمیخواد نظر بده؟
سلام طبق نظرسنجی رمان ادامه پیدا میکنه ولییی با قسمت های بیشتر👌
🌼آغاز هفته بسیج و خلق این ابداع بی نظیر امام خمینی (ره) مبارک 🌼 🔻 پنج توصیه حاج قاسم خطاب به بسیجیان 📝 بسم الله الرحمن الرحیم 🖋 برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید. 1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید. 2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید. 3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرموده‌اند. 4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی می‌کنید. 5️⃣ خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزت‌هاست. 🌹
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۱ آذر ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 22 November 2023 قمری: الأربعاء، 8 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️25 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️35 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️42 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️51 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امام علی علیه السلام: 🌺روزگاری خواهد آمد که مردم به گناه افتخار می کنند و از پاکدامنی تعجب می کنند.🌺 📚نهج‌البلاغه خطبه ۱۰۸
سه شهید متفاوت‼️همرزمان‌شهید: شهید نظری‌ و شهید کاید خورده‌ و شهید نوری همزمان‌ بر اثر تر‌کش‌ های‌ یک‌ خمپاره‌ شهید شدن. و هر کدوم‌ ویژگی‌ خاص‌ خودشون‌ رو داشتند: پیر جبهہ‌ کہ‌ تو زمان‌ هشت‌ سال‌ دفاع‌ مقدس‌ حتی‌ یہ‌ خراش‌ هم‌ برنداشت‌ با روحیہ‌ خاص‌ خودش. وقتۍ‌ خمپاره‌ داعش‌ می‌اومد همہ‌ خیز می‌رفتند، فرمانده‌‌ ما حتـٰۍ‌ سرش‌ رو هم‌ خم‌ نمی‌کرد، چنان‌ شجاعتی‌ داشت. ❣ پسرجنوبۍ، شلوغ، خونگرم، شیطون‌ و با تجربہ‌ حضور در سوریہ‌ اطلاعات‌ نظامی‌ خیلی‌ خوبی‌ داشت و خودش‌ هم‌ جانباز بود. ❣ پسر ساکت‌ و کم‌ حرف‌ با روحیات‌ خاص‌ خودش‌ کہ‌ کمتر کسی‌ اون‌ رو تو منطقہ‌ شناخت‌ و ابعاد شخصیتی‌ اش‌ بعد شهادتش‌ معلوم‌ شد
ٺـٰاشھـادت!'
سه شهید متفاوت‼️ ✍ همرزمان‌شهید: شهید نظری‌ و شهید کاید خورده‌ و شهید نوری همزمان‌ بر اثر تر‌کش‌ ها
🌷نحوه شهادت و فرمانده‌ شهیدنوری : ساعت‌ حدودا۵/۱ تا۲ ‌به‌ وقت‌ دمشق‌ بود که‌ شهید نظری،شهیدکایدخورده وشهید نوری‌ در کنار خودروی‌ موشکی‌ نشسته‌ بودند و‌داشتند نهار می‌خوردند که‌ خمپاره‌ای‌ وسط‌ این‌ سه‌ نفر‌ فرود‌ آمد‌ و‌ هر‌ سه‌ عزیز‌ به‌ شهادت‌ رسیدند.🥲❤️‍🩹 دوست‌شهید: همون‌ روز شهادت‌ بابک‌ بود‌ که‌ داعش‌ با خمپاره‌ منطقه‌ رو‌ می‌زد. شروع‌ کردن‌ جایی‌ که‌ ما بودیم‌ رو زدن‌‌. گلوله‌ های‌ خود ترکان ‌۲۳می‌زدن‌؛مماس‌ باجاده‌ می‌اومد بالا سر بچه‌ ها‌ می‌ ترکید. شهید نظری‌ اومد‌ به‌ ما‌ گفت‌: این جایی‌ که‌ نشستید‌ یک‌ خورده‌ ناامنه، احتمال‌ داره‌ خمپاره‌ بخوره‌ بیاید‌ بشینید‌‌ بین‌ ماشین‌ ها‌ که‌ امن‌ تره‌‌‌. بچه‌ها نشستند اونجا من‌ بلندشدم‌ رفتم‌‌ کنار بچه‌هایی‌ که‌ روی‌ تل‌ بودن. چنددقیقه‌ بعدش‌ دوتا‌ صدای‌ صوت‌ خمپاره‌ اومد،‌ اولی‌ که‌ خورد‌‌، دیدیم‌ خب‌ الحمدالله‌ ردکرد. کمتراز دو دقیقه‌ بود‌ که‌ خمپاره‌ دوم‌ اومد‌ تا برگشتم‌ از‌روی‌ تل‌ نگاه‌کنم‌ دیدم‌ متاسفانه‌‌ خمپاره‌ افتاده‌ بین‌ بچه‌ها. خودآقا یاسر دوید؛چون‌ منطقه دشت‌ مانند‌ بود‌ تا‌ازاین‌ تپه‌ بریم‌ به‌ پای‌ خاکریز‌، دیده‌ بان‌ دشمن‌ دید داشت.‌ مجبور بودیم‌ بافاصله‌ بریم‌..دیدم‌‌ که‌ خمپاره‌ به‌ بدنشون‌ اثابت‌ کرده‌ وخون‌ ریزی‌ شدید‌ دارند.‌ باکمک‌ بچه‌ها سریع‌‌ بعضی‌ اززخم‌هاشون‌ که‌ قابل‌ بستن‌ بود‌ رو‌ می‌تونستیم‌ باامکانات‌‌ کمی‌ که‌ اونجا بود ببندیم‌ رو بستیم . پتو پیدا کردیم‌ و‌ گذاشتیمشون‌ روی‌ پتو. هر سه‌ شهید‌ توسط‌ یک‌ گلوله‌‌ خمپاره‌ی۸۱‌ که‌فرود آمد وسطشون‌ به‌ شهادت‌ رسیدند🥺💔 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 • بہ قول حاج قاسم ... شرط شھید شدن شھید بودن است . باید شھیدانہ زندگۍ ڪرد ... اللّٰهمّ‌الرزٌقنٰا‌شھٰادت ✨♥️
🥀وصیتنامه شهید رضا اسماعیلی 🥀 🥀درود بی پایان بر تو باد مهدی جان ای امید بخش مستضعفین جهان 🥀درود بر شما امت حزب الله 🥀همیشه از خداوند آرزوی زندگی پاک وشهادت را دارم واین چنین است تمام آرمان وآرزو وجودم .یاد اوست که مرا واداشت به این حرکت وعشق به اوست که مرا نفس درونم را که بدترین دشمن هر کس در این عالم است آشکار ساخت وبودنش مرا عاشق تر می سازد بیا آقا ی من تو همانی که حجتش کیمیاست 🌹 🍀از منتظرت شاد ویاد ونامشان گرامی 🌹
🌹ما هنر شهادت‌ را هم که نداشته‌ باشیم ; هنرِ عمل‌ به وصیت‌نامه شهدا را باید داشته باشیم ... خَلاص! . 📸عکس : سردار شهید سید صادق شفیعی ( دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران) معاون گردان ادوات ؛ و فرمانده تیپ الحدید لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ متولد : رودبار _ شهادت : جزیره مینو... . 🌷قسمتی از وصیت نامه شهید : حضورم در های نبرد حق علیه بود و تصور اینکه حتی لحظه ای از دور برایم دردناک است . را دوست داشته باشید و پیشه کنید و در خدمت باشید و پست و مقام وسیله است ، اگر خدای نکرده خطا کنید در باید باشید . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئو کامل سید امیر حسینی (ع) برای مردم مظلوم و بی پناه ، متوسل میشویم به امام رضا(ع) و پدر بزرگوارشان امام موسی بن جعفر(ع) و فرزند گرامیش، امام جواد(ع) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ أَمَّن يُجِيبُ ٱلْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ ٱلسُّوٓءَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بنما توکل بر خدا 🌹 فیلمی بسیار زیبا و خاطره برانگیز از جبهه های حق علیه باطل و حال و هوای رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس ( ) با نوحه ای بسیار زیبا و شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها 🎙 با کاروان کربلا ، با راهیان نینوا کن بی درنگ عزم سفر ، بنما توکل بر خدا این کاروان عشق را ، شور حسینی بر سر است آماده ی رفتن شده ، در کار رزمی دیگر است مهدی امام منتظر ، بر این سپه سرلشگر است بیرق به دوشان ، صف به صف کرده لوای حق بپا ، بنما توکل بر خدا... 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۴۱ و ۴۲ اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام مکه میشدند. دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر فت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه‌اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمی‌شود راحت به کسی کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک‌های سفارشی را می‌پخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم می‌آمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه‌ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این بسیار سنگین بود روی شانه‌های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی می‌بارید. صبح که می‌آمد، لباس‌هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس‌های خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه‌رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مرد: _حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد ، و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی‌اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره‌ی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مرد خدا حاج یوسفی خندید: _مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دست‌بوس آقا! حاج یوسفی هیجان‌زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود. حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، این‌دفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد. حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه! مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه می‌نویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: _نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینی‌فروشی، مریم را به سمت راه‌پله بردند. طبقه‌ی بالا خانه‌ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت، و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۴۳ و ۴۴ رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ +یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه‌ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: __اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه‌ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه‌دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه‌ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده‌ی بچه توی خونه‌مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونه‌ی ما رو قابل بدونید! آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخگرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاری‌بازی در نیار! آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش‌بینی میکنی؟! سایه: _نه بابا... پیش‌بینی کجا بود؟ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی‌تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: _پس خوبه، بی‌تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه‌ی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید: _چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟ آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته‌ی محمد رفت دوره‌ی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی! آیه: ان‌شاءالله! ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانواده‌م رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونه‌م مونده! دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده‌رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و نگاهشان را به او دوختند. حاج یوسفی به سمتشان رفت: _سلام؛ به خدا شرمنده‌ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید. همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانه‌اش گذاشتند. حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد. و ارمیا مشغول معرفی خانواده‌اش شد: _حاجی، مسیح و یوسف رو که می‌شناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم، خواهر زنم؛ این آقا کوچولو هم مهدی خان، پسرشونه. محمد هم برادرمه، و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون! حاج یوسفی و همسرش به همه خوش‌آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند. صدرا رو به ارمیا پرسید: _چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟ ارمیا: _یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر! حاج یوسفی: _آقا محمد خیلی به ما لطف کردین! مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کار خیره حاجی. حاج یوسفی: _خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه پدرش رو، جانبازشیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار می‌گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الآنم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر! همه‌ی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن. غم در چهره‌ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد ، درد . کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهان‌ها بسته بود. چه میگفتند،‌ وقتی همه این درد مشترک را میشناختند؟ زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت: _برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن! حاج خانوم خودش زودتر بلند شد ، و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در گوشه‌ی اتاق پهن شده بود خواباند. رویش پتو کشید و آرام موهایش را نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود ، و به این پدرانه‌ها نگاه میکرد. دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن‌ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟ آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد: _خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره‌اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست! آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمی‌تر میشدند اما دوباره از هم دور می‌شدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و مد. _مهدی همه‌ش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد. ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند: _وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچه‌ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هرجای خونه چهره‌ی زیبای همسرش رو ببینه! آیه: _اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود! ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت: _شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه‌دار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه! آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود. مریم به سختی نشست، سِرم در دست داشت، حالش بهتر بود.اینجا را میشناخت، خانه‌ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ۹ شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و سرم را از رخت‌آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت می‌آمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سر سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید: _آبجی مریم، خوب شدی؟ با دست آزادش روی سر خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم، شما اینجا چیکار میکنید؟ حاج خانم به سمتش آمد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: _اما بی‌بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: _نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه‌ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپ‌تره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم. آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حاال غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته‌اش اظهار خوشوقتی کرد. که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمی‌خوای سرم رو از دست مریم خانم دربیاری؟ سرمشون تموم شده ها! سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر. گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود می‌کشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم‌نفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه‌کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی‌اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترس‌های مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه‌ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: _اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: _اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: _چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی‌ان! حاج یوسفی: _خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: _پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به‌ جز یک قلب عاشق؟ چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه‌ی باارزش‌تری داد، خدا بهم آیه‌ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه‌ای که نمازش تماشا داره، آیه‌ای که لبخندش محجوبانه‌ست و صدای قهقهه‌هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابی‌هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای.... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷هفته بسیج سال ۱۴۰۲ با شعار محوری «بسیج؛ امید ملت ایران» ♦️نامگذاری روزهای هفته بسیج در سال جاری به شرح زیر است: دوشنبه ۲۹ آبان با عنوان: بسیج، جهاد، خدمت و سازندگی سه شنبه ۳۰ آبان با عنوان: بسیج، پیشرفت، عزت و افتخار چهارشنبه ۱ آذر با عنوان: بسیج، ولایت‌باور، انقلابی و تمدن ساز پنجشنبه ۲ آذر با عنوان: بسیج، مقاومت، ایثار و شهادت جمعه ۳ آذر با عنوان: بسیج، ایمان، بصیرت و انتظار شنبه ۴ آذر با عنوان: بسیج، جهادعلمی، اعتلای فرهنگ و هنر یکشنبه ۵ آذر با عنوان: بسیج، دفاع، امنیت و اقتدار
📣 🌹مراسم یادواره شهدا به مناسبت ششمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مرتضی عبدالهی و گرامی داشت شهدای غزه🌹 🔸به همراه سخنرانی،مداحی روایتگری، تواشیح و تقدیر از خانواده شهدا 📆پنج شنبه ۲ آذر ماه ۱۴۰۲ ⏰ بعد از نماز مغرب و عشاء 🗺 شهید مدنی مسجد جامع صفا