eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غواص ویژه شهدای چهار و تو چه میدانی از ؟ 🌷🌷🌷🌷 شب جانبازی صدها گردان ... گردان های لشکرهای ۱۴ امام حسین و ۴۱ ثارالله، نجف اشرف، قمربنی هاشم، و... آن شب در نهرعرایض و خین چه خبرهایی بود درهای بهشت از ام الرصاص و بلجانیه باز می شود و قایق ها ؛ و پرواز هزاران یار عاشورایی حضرت روح الله. . رفتند و به وصال یار رسیدند وما اندر خم این چهار روز دنیا گرفتار 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 حماسه کربلای چهار چه بود دستهای بسته غواصان خاطرات دردناک معذرت_بابت_تلخی_روایت برای مطالعه تفضیلی عملیات کربلای چهار به آدرس زیر مراجعه کنید: حماسه کربلای ۴ چه بود؟ / خبری که سرآغاز یک موج مردمی شد / چرا ابوالخصیب؟ حماسه-کربلای-4/ 💠 صلواتی هدیه به ارواح مطهر همه شهدای خاصا شهدای وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت31 چه اتفاقی افتاد ... چرا اینطوری شدی...  چند لحظه بهش نگاه کردم ... دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم. با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ... بشین رو صندلی ...  هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... این چی بود... نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...  از روی صندلی بلند شد ...  🥺 چه آرامش عجیبی داشت ...  این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...  تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سؤال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...  🥺میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...  حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...  بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...  بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مسأله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مسأله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ... 🥺 هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت32 🏻‍🦳پدرش در رو باز كرد ... چقدر توی اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ... 🥺قاتل پسرم رو پيدا كردي... حس بدی وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتری برای پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخی پيدا نكرديم اون غرق اندوه در پی پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوی پيدا كردن جواب سؤال ديگه ای اونجا بودم ... برای لحظاتی واقعاً از خودم خجالت كشيدم ... خير آقای تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما می خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزی گوش كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. . 🥺انتظار و درد ... از توی در كنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توی اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ... چشم های پدرش پر از اشك شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقای تادئو محكم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ... من كه چيزی نمی دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... خانم تادئو شما چطور ... اينها روی گوشی پسرتون بود ... هنوز چشمها و صورتش می لرزيد ... اين اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چيزی گوش می كرد ... يكی دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشك، خيلی آروم از كنار چشمش جاری شد ای كاش پرسيده بودم ... ‍🦳آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی كه خودش تحمل می كرد ... سعی در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه برای من بی نهايت دردناك بود... چون تنها كسی بودم كه توی اون جمع می دونست ... شايد اين سؤال هرگز به جواب نرسه ... كه چه كسی و با چه انگيزه ای ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ... كارآگاه ... واقعاً اون فايل می تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت33 برگشتم سمت در ... هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش مأیوس شد ... 🥺 فكر می كنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزی يادم نمياد ولی شايد جواب سؤال تون رو پيش اون پيدا كنيد . چشم هاش مصمم تر از آدمی بود كه از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمی دونست اون فايل چيه ... اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سؤالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... ‍🦳آقای تادئو بود ... شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ... كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو برای منم بريزيد... می خوام چيزهايی كه پسرم بهشون گوش می كرده رو، منم داشته باشم 🥺 دستش رو گذاشت روی در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختی نگهش داشته ... - سوار شيد آقای تادئو ... هوا يكم سرد شده ... نشست توی ماشين ... كمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغييراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر اميد و آرزو توی چهره خسته اون بود ... هنوز ديروقت نبود ... هنوز برای اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلی بد بود ... وقتی به👨🏻‍🦳 پدر و مادرش فكر می كردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پيدا كنم ... جوابط كه توی اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناك تر و وحشتاك تری رو بگم جوابی كه درد اونها رو چند برابر نكنه ... به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه ... به جای بار ... جلوی يه سوپرماركت ايستادم ... توی خونه خوردن شايد حس تنهايی رو چند برابر می كرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب يا كنار سطل های آشغال باز نمی كنم ...يه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم ... سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت ... چند لحظه به كارت و بطری اسكاچ خيره شدم ... - حالتون خوبه آقا... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خريد منصرف شدم و از در مغازه زدم بيرون ... كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ... - چه بلايی سر شماها اومده.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت34 سوار ماشين ... به خودم كه اومدم جلوی در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز كرد ... خواب بوديد.... جا خورده بود ... لبخندی زد ... -نه كارآگاه ... بفرماييد تو ... دختر 4، 5 ،ساله ای ... واقعاً زيبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستی روی سرش كشيد ... برو به مامان بگو مهمون داريم ... چندان وقتتون رو نمی گيرم ... بعد از پرسيدن چند سؤال اينجا رو ترك می كنم ... چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ويلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزيون نگاه می كرد ... از ديدن مادرش اونجا، خيلی جا خوردم ... تصويری بود كه به ندرت می تونستی شاهدش باشی ... زمينگيرتر از اين به نظر می رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده منزل شيكی داريد ...مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می كنه... با لبخند با محبتی به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ... كار پرونده به كجا رسيد موفق شديد ردی از قاتل پيدا كنيد دستم رو كردم توی جيبم و گوشی موبايلمر در آوردم ... - در واقع برای چيز ديگه ای اينجام ... می خواستم ببينم می تونيد اين فايل رو شناسايی كنيد و بهم بگيد چيه ... و فايل صوتی رو اجرا كردم ...لبخند عميقی صورتش رو پر كرد ... لبخندی كه ناگهان روی چهره اش خشك شد ... و در هم فرو رفت ... فكر می كنيد اين به مرگ كريس مربوطه ... تغيير ناگهانی حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت،هنوز نمی تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ... با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سؤال بود ... لبخند دردناكی چهره اش رو پر كرد ... لبخندی كه سعی داشت اون تبسم زيبای اول رو زنده كنه ... چيزی كه شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ خداوندی است كه پرورش دهنده مردم عالم است چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر كدوم از اون چپترها يكی از سوره های قرآنه چهره من غرق در تحير بود ... تحيری كه اون به معنای ديگه ای برداشت كرد قرآن كتاب الهی آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... كتابی كه برای هدايت انسان ها به سمت درستی و كمال نازل شده ... ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب .. - اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعنی... تو ... يك ... همزمان گفت مسلمان ... عربی... با شنيدن سؤال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خنديد ... كارآگاه ... تنها عرب ها كه مسلمان نيستن ... انسان های زيادی در گوشه و كنار اين دنيا ... با نژادها ...شكل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند...از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه چای يا قهوه...هيچ كدوم ... جرأت نمی كردم توی اون خونه چيزی بخورم ... اما می ترسيدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتماً تروريست و خرابكار بودن به مفهوم گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاری نيست ... می تونست اشكال مختلفی داشته باشه ... وقتی بعد از شنيدن يک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزی به خوردم می داد ممكن بود چه بلايی به سرم بياد كی بهتر از اون می تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه شايد اصلاً مدير دبيرستان هم برای اون كار می كرد همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ...خيلی آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ... آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد ... و خودش رو از صندلی كنار پيشخوان بالا كشيدمن تشنه ام ... با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت ... چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلی سرده ،ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ... می تونم بپرسم چه چيزی باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه ... با شنيدن اين جمله شوك جديدی بهم وارد شد ... به حدی درگير شرايط بودم كه اصلاً حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توی گوشی كريس ... می تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16 ساله باشه ...تا اون لحظه داشتم به اين فكر می كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ...
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ... حملات تروريستی ... شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتی نشده و برای همين اون رو كشتن ... يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعنی من وسط برنامه های يه گروه تروريستی قرار گرفته بودم ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۴ دی ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 25 December 2023 قمری: الإثنين، 11 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
. ﷽؛ ✧ 🏷 بیشتر از او باشد! 🔅 : ✓ «ـ در حكمت هاى منسوب به ايشان ـ: شفقت تو به فرزندت بايد بيشتر از شفقت او به تو باشد». ⁙ «ـ فِي الحِكَمِ المَنسوبَةِ إلَيهِ ـ: يَجِبُ عَلَيكَ أن تُشفِقَ عَلى وَلَدِكَ أكثَرَ مِن إشفاقِهِ عَلَيكَ». 📚 شرح نهج البلاغه: ج٢٠ ص٢٧٢ ح١٥٢
✍ ‏هر دوشون ، هردوتا سال ۷۴ بدنیا اومدن  و توی حلب جوانترین شهدای مدافع حرم شدن ، این یکی افغانی واون یکی ایرانی بود ⚡️اینه که میگن ،شهادت مرز نمی شناسه فقط باید شهید زندگی کنی تا شهید بشی ....🌷
نماز سکوی پرواز 15.mp3
3.48M
15 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 سبک شمردن نماز؛ درحقيقت سبک شمردن خودته! کسی می تونه؛ خوراک روحش رو قطع کنه؛ که حقیقت روحش،براش ارزشی نداشته باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مأمور شهید به چند هموطن جان دوباره بخشید 🔹اعضای بدن شهید علی بیات از مأمورین یگان ویژه فرماندهی انتظامی زنجان به چندین هموطن جان دوباره بخشید
شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای ناله‌اش موجب لو رفتن مَعبر شود: ✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم 🌷شهیدحمیدی‌اصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که *دهان شهید پر از گِل شده بود.* بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود. 🌷 شهید سعید حمیدی‌اصیل
! 🌷حاج قاسم هرچند وقت یک‌بار یک طرح قرآنی را ارائه می‌دادند؛ یکی از کار‌های خیلی خوب و اثرگذاری که خبر آن در کل پادگان‌های کرمان پیچید این بود که دستور دادند هر سربازی که جزء ۳۰ قرآن را حفظ کند ۲۰ روز مرخصی تشویقی به او تعلق یافته و مرخصی رفتنش هم در صورتی نافذ می‌شد که ابتدا امضای من و سپس امضای سردار زیر برگه‌اش باشد. 🌷چون آن‌جا لشکر خیلی بزرگی بود و مراکز زیر مجموعه در کنارش بودند، این قضیه سر و صدای زیادی به پا کرد و اثرات زیادی داشت، لذا موضوع حفظ جز ۳۰ قرآن و مرخصی ۲۰ روزه را مطرح کردند و من را هم مأمور کردند که این طرح را اجرا کنم. من هم تلاشم را کردم تا به نحوه احسن آن‌ را اجرا کنیم‌. 🌷در آن سال تعداد بسیار زیادی از سربازان به هوای همان ۲۰ روز مرخصی با قرآن بیشتر آشنا شدند. بعد‌ها فهمیدیم که خیلی از آن‌ها به‌خاطر همان حرکت در ظاهر کم، زندگی‌شان تغییر کرده و مسیرشان قرآنی شده است. خیلی‌ها می‌گفتند که ما تنها به عشق ۲۰ روز تشویقی آمده‌ایم، اما حالا قرآن را می‌خوانیم و ادامه می‌دهیم. در این حد این افراد عوض شدند. راوی: آقای عبدالصمد مرزوقی
؟! 🌷نیروها خسته و کوفته از عملیات در پشت خاکریز دراز کشیده بودند. زخمی و شهید شدن برخی از دوستان این خستگی را دو چندان کرده بود و لازم بود موضوعی باعث خوشحالی و نشاط رزمنده ها شود که در این لحظه یک موتورسوار به این‌ها رسید. 🌷....از سئوالش معلوم بود که به دنبال نیروهای لشگرشان می‌گردد؛ پرسید: شما بچه های قَمَر هستید؟ (منظورش این بود که آیا شما از رزمندگان و نیروهای لشگر قمر بنی‌هاشم علیه السلام هستید؟) 🌷و رزمنده شوخ طبع مهدی شهری از این جمله معنای دیگری گرفت و با صدای بلند جواب داد: نخیر! ما بچه‌های کلثوم هستیم! این جمله باعث خنده رزمنده‌های مستقر در پشت خاکریز شد و.... 1️⃣ در فرهنگ مهدی شهری نام برخی از زنان «قمر» می‌باشد. 2️⃣ لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام متشکل از رزمندگان استان چهار محال و بختیاری بود که رزمندگان این استان در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها حماسه آفریدند
پرونده اعمالمون هر دوشنبه و پنجشنبه میره زیر دست صاحب الزمان(عج) جوری زندگی کن ؛ که وقتی آقا دونه دونه اعمالتو خوند سرشو از تاسف تکون نده°... -گریه نکنه ... +شرمنده نشه ... ×به جای تو توبه نکنه ... یه جوری باش که قلب مهدی فاطمه (س) درد نگیره...:))💔 اللهم‌عجل‌لوليك‌الفرج 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ... حملات تروريستی ... شا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت35 مهم نبود به چه قيمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمی ديد ... دستی كه ديگه تقريباً روی اسلحه ام بود ... و تيری كه هرگز خطا نمی رفت ...با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتی اون بشه ... اونها كه به راحتی خودشون رو می كشن . هنوز چيزی مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافيانش رو بررسی كنيم ...اولين نظريه ای كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگی كه قبلاً عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيری بين شون شده و علت مرگ كریس باشه ... نظريه ای كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار می كرده و تظاهر به تغيير ... سرپوشی روی كارهايی بوده كه می كرده ...چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم همزمان مراقب بودم يهو يكی از پشت سرم پيداش نشه ...يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملاً نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملاً بين انگشت هام قرار گرفت ... سرپوش ... روی چی ... چه چيزی باعث شده چنين فكري بكنيد.. شواهد و مداركی پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسی داره ... يه جمله تحريك آميز ديگه ... و سؤالی كه هر خلافكاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... يعنی چقدر از ماجرا رو فهميدن ... ممكنه منم لو رفته باشم ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه ای ازش سر بزنه ... خيلی آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ... چهره اش به شدت گرفته شده بود ... فكر نمی كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالی بود كه ترك كرده بود ... البته قبل هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو كه می شناسيد ... تقريباً نميشه نوجوانی رو پيدا كرد كه دست به كارهای ناهنجار نزنه ... اما كريس حتی كارت های شناسايی جعليش رو سوزونده بود ... نشست روی صندلی ... دست هاش روی پيشخوان ... بدون حركت ... چرا چنين كاری رو كرد ... - می دونيد كه نوجوان ها اكثراً برای تهيه مشروب، اون كارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف نوشيدنی های الكلی يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادی رو نداريم ... كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مداركی كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن. شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانه بگم ... كريسی رو كه من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ... برای چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعاً خوب نقش بازی می كرد ... تروريست لعنتی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي درآينه💗 قسمت36 توی اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش می كردم ... و دنبال سرنخ بودم ... فشار شديدی رو روی بند بند وجودم حس می كردم ... فشاری كه بعضی از لحظات به سختی می تونستم كنترلش كنم ... و فقط از يه چيز می ترسيدم ... تنها سرنخی كه می تونست من رو به اون گروه تروريستی وصل كنه رو با دست خودم بكشم ... و اينكه اصلاً دلم نمی خواست ... اون رو جلوی چشم دخترش با تير بزنم ... ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه برای شمارش تعداد ضربه ها ... فقط كافی بود كسی كنارم بأيسته ... از يه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه ... در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزی رو روی زمين انداخت ... 🥶با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه ای از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمیكنم اسلحه توی غلاف گير كرد ... درست لحظه ای كه با وحشت تمام می خواستم اون رو بيرون بكشم ... گير كرد ... به كجا ... نمی دونم ... كسی متوجه من نشد ... آقای ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ... دستش با تكه های شكسته ليوان، زخمی شده بود ... زخم كوچيكی بود ... اما دنيل در بين گريه های اون، با دقت به زخم نگاه كرد ... می ترسيد شيشه توی دست بچه رفته باشه ... اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود می لرزيدم ... دست و پام هر دو می لرزيد 🥶... من هرگز سمت يه بچه شليك نكرده بودم ... يه دختر بچه كوچيك ... حالم به حدی خراب شده بود كه حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفی شده بود ... انگشت هايی كه در كمتر از يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره هيچ كسی متوجه من نبود ... و من نمی دونستم بايد از چه چيزی متشكر باشم... سرم رو كه بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسری بلندی كه عربی بسته بود ... نورا گريه می كرد ... و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود ... كه ناگهان ... روسری... مادر ساندرز، روسری نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممكنه... توی تمام فيلم های مستند از افغانستان ... من، زن های مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراه یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهای غريبه رو نداشتن ... و ازهمه مهمتر ... اگر چنين كارهايی رو انجام می دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اونهاست وقتی با خودشون چنين رفتاری داشتند اون وقت مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزی ممكن بود... شايد اون نفر بعدی بود كه بايد كشته می شد ... بلند شدم و رفتم سمتدر ... حالم اصلاً خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبی داشت داغونم می كرد دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد ... - متأسفم كارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقی افتاد ... عذرمی خوام كه مجبور شدم برای چند دقيقه ترك تون كنم نمی تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر می شد دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روی همسر و مادرش ... وبچه ای كه هنوز داشت توی بغلش مادر ... خودش لوس می كرد ... و اون با آرامش اشك های دخترش رو پاك می كرد ... فشار شديدی از درون داشت وجودم رو از هم می پاشيد .. . فشاری كه به زحمت كنترلش می كردم ببخشيد آقای ساندرز ... اين سؤال شايد به پرونده ربطی نداشته باشه ... اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد ... حدوداً 7 سال ... و مادرتون ... نگاهش با محبت چرخيد روی مادرش ... مادرم كاتوليك معتقديه . .. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ... پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم ... اين موضوع ناراحتتون نمی كنه.... هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندی كه تمام چهره اش رو پر كرد ... عيسی مسيح، پيامبری بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زنی هستم كه پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره بدون اينكه حتی لحظه ای بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توی اين 7 سال حتماً بلايی سرمادرش می آورد ... اون هم زنی كه مريض بود و مرگش می تونست خيلی طبيعی جلوه كنه ... هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... كنار در ماشين ... ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توی دهنم تمام شب ... هر بار چشمم رو می بستم ... كابووس رهام نمی كرد ... كابووسی كه توش... يه دختر بچه رو جلوی چشم پدرش با تير می زدم اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزی توی معده ام باقی نمونده بود،اما باز هم آروم نمی گرفت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت37 اولين صبحی بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توی اداره بودم ... اوبران كه از در وارد شد ... من، دو بار كل پرونده قتل رو از اول بررسی كرده بودم ... باورم نميشه ... دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايی... نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصی بهم نگاه می كرد... هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين می كنم هيچي پيدا نمی كنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روی تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاك كردم ... ديشب باهاش حرف زدم ... فكر نمی كنم بين اون و قتل ارتباطی باشه ... خصوصاً كه در زمان قتل توی بيمارستان بوده ... تو كه می گفتی ممكنه قاتل اجير كرده باشه ... چی شد نظرت عوض شد... نمی دونستم چی بايد بگم ... اگه حرفی می زدم ممكن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست كنم ... ممكن بود بی دليل به داشتن ارتباط با گروه های تروريستی محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه از طرفی تنها دليل من برای اينكه كريس تادئو واقعاً از زندگی گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف های دنيل ساندرز چيز ديگه ای نبود ... اينكه اون بچه ... محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن ... به زندگی گذشته اش برگرده ... ‍🦱 به نظرم آقای بولتر ...كمی توی قضاوتش دچار مشكل شده ... بهتره روی جان پروياس تمركز كنيم ... ولی ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضی دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبی داره ... میتونه زیر مجموعه اون باشه ... در غیر این صورت، این همه پول رو از كجا آورده خم شدم و از روی ميز پرونده رو برداشتم . امروز صبح اولين كاری كه كردم ... بررسی اطلاعات مالی ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهای حساب خانوادگی ساندرز بود ... همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقی يه شركت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتی ده برابر شوهرشه ... توی اطلاعات مالی شون هيچ نقطه مبهمی نيست ... يه حساب مشترك دارن ... يه حساب جداگانه كه بهش دست نمی زنن ... يه سری سهام هم به نام بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست و بقيه فايل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق می زد ... باورم نميشه ... چطور يه زنی با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه ... اوبران با تعجب به اون فايل نگاه می كرد ... و من به خوبی می دونستم اوج تعجب جای ديگه است ... و چيزهايی كه مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيری پرونده از مسير درستش می شد جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم برای خاكسپاريش رفتم ... جز ادای احترام به نوجوانی كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود .. و پدر مادری كه علی رغم تلاش های زياد ما، دست هاشون از هر جوابی خالی موند كار ديگه ای از دستم بر نمی اومد يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاری بودن ... چقدر آرام .. . نوجوان 16 ساله ای ... پيچيده ميان يك پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشك پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلی از خاك، ناپديد شد ... و من حتی جرأت نزديك شدن بهشون رو هم نداشتم زمان چندانی از مختومه شدن پرونده نمی گذشت ... پرونده ای كه با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشانی از قاتل پيدا نشد ... و تمام سؤال ها بی جواب باقی موند ... بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايی بود كه گاهی ... به راحتی خوردن يك ليوان آب ... می شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ... پرونده كريس ... تنها پرونده بی نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه ای آزارم داد علی الخصوص كه اسلحه برای انگشت هام سنگين شده بود ... جلوی سيبل می ايستادم ... اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمی كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند می كردم ... دست هام می لرزيد و تمام بدنم خيس عرق می شد ... و در تمام اين مدت ... حتی برای لحظه ای، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ... اون دختر ... كابووس تك تك لحظات خواب و بيداری من شده بود ... كشو رو كشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو می ديد اما دستم به سمتش نمی رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من می اومد ... ده دقيقه ای تماس تلفنی طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ... - از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ... - اگه كيف و مشخصات درست بود ... سريع حكم بازرسی دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده،اوبران از من جدا ... و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توی كشوی ميزه سوار ماشين شدم ...و از اداره زدم بيرون 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم به راحتی پيداش كنم ... ولی هر چقدر چشم می گردوندم بی نتيجه بود ... جی پی اس می گفت چند قدمی منه اما من نمی ديدم سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ... باورم نمی شد ... بعد از 6 ماه ... ‍🦱لالا خيلی شبيه تصوير كامپيوتری بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوی يه ساختمون كنار هم ايستاده بودن ... از توی جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ... سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش... - لالا ... تو لالا هستی با ديدن من كه داشتم به سمتش می دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ... يكی شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تای ديگه هم بلند شدن ... هی تو ... با كی كار داری و هلم داد عقب ... بريد كنار ... با شماها كاری ندارم ... و دوباره سعی كردم از بين شون رد بشم ... كه يكی شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو كشيد سمت خودشون ... با اون‍🦱 دختر كار داری بايد اول با من حرف بزنی اصلاً نمی فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی كرده بودن ... علی الخصوص اولی كه ول كن ماجرا هم نبود ... نشانم رو در آوردم ... كارآگاه منديپ... واحد جنايي ... چشم چرخوندملالا رفته بود ... توی همون چند ثانيه گمش كرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شك نداشتم لالا رو میشناخت ... و الا اينطوری جلوی من رو نمی گرفت ... اون دختری كه الان اينجا بود ... چطوری می تونم پيداش كنم زل زد توی چشم هام ... - من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد می شد ... اون وقت شماها هميشه توی كار غريبه ها دخالت می كنيد صحبت اونجا بی فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه ... جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توی صورتم ديدن چی شده كارآگاه ... نكنه بقيه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی ... اين دستبند و نشان رو از كجا خريدی اسباب بازی فروشی سر كوچه تون و زدن زير خنده هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم ... به جرم ايجاد ممانعت در ... 🥺پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ... با چاقوی دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روی زمين ... دستم رو گذاشتم روی زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام می جوشيد چه غلطی كردی مرد... يه افسر پليس رو با چاقو زدی ... و اون با وحشت داد می زد ... - می خواستی چی كار كنم ولش كنم كيم رو بازداشت كنه صداشون مثل سوت توی سرم می پيچيد .. سعی می كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... دست كردم توی جيبم ... به محض اينكه موبايل رو توی دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار كردن به زحمت خودم رو روی زمين می كشيدم ... نبايد بی هوش می شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردی بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدی می لرزيد كه نمی تونستم روی شماره ها كليك كنم مركز فوريت های كارآگاه ... منديپ ... واحد جنايی ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روی زمين افتادم ... هر لحظه ای كه می گذشت ... نفس كشيدن سخت تر می شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش می رفت ... با آخرين قدرتم هنوز روی زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ كسی نبود ... هيچ كسی من رو نمی ديد ... شايد هم كسی می ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس می كردم ... پلك هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو یری كه مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه كريس بود ... چه حس عجيبی... انگار من كريس بودم ... كه دوباره تكرار می شدم ... ديگه قدرتی برای باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريك شد ... تاريك تاريك ... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۵ دی ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 26 December 2023 قمری: الثلاثاء، 12 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✨امیرالمومنین عليه السلام فرمودند: علمى كه اصلاحت نكند، گمراهى است عِلمٌ لا يُصلِحُكَ ضَلالٌ 📚غررالحکم حدیث ۶۲۹۴
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 فرزند شیرمحمد تولد 1370/10/24 محل تولد : ایرانشهر تاریخ شهادت : 1401/08/08 محل شهادت : حومه روستای خیرآباد ایرانشهر محل دفن : گلزار شهدای زاهدان خبر شهادت استواردوم محسن رضایی از ماموران تکاور 112 عمار ایرانشهر و نحوه شهادت او را کمتر کسی شنیده و دلش به درد نیامده است، شهیدی که شناسایی چهره اش ممکن نبود، گوشتو پوست و خونش برای حفاظت از وطن، برای آرامش من و و توی سیستان و بلوچستانی و ایرانی فدا شد در آتش فتنه گروهک‌های معاند سوخت تا ما در آرامش باشیم. آخر برایم خاکسترش را آوردند💔 ✍ مادرش با صدای لرزان اشکهای جاری شده بر گونه‌هایش را پاک میکند و می‌گوید: پسرم خودش این راه را انتخاب کرده بود، مدام کلمه شهادت بر زبانش جاری بود، او میگفتو منِ مادر بحث را عوض می کردم. آخر برایم خاکسترش را آوردند که در میدان مبارزه، در خون و گوشت و پوست خود غلتیده و مانند فرمانده اش سردار در راه حفظ وطن سوخت و پر کشید. مادرش میگوید: به او افتخار می کنم که هرگز از شغلی که انتخاب کرده و راهی که برگزیده ابراز پشیمانی و ترس نکرده بود. 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸