eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز سکوی پرواز 16.mp3
4.28M
16 ❣در طول روز؛ چند بار آرامشت رو از دست میدی؟ چند بار نگران میشی؟ چند بار عصبانی میشی؟ خدا يه چتر برای قلبت باز کرده، تا روزی پنج بار،زیرش پناه بگیری، و آروم بشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال 66 کردستان عملیات نصر8 ارتفاعات گَردرِش گردان حضرت رسول گروهان ابوذر سمت فرمانده دسته از سمت راست تصویر نفر دوم نشسته شهید مدافع حرم سردار پاسدار فرازی از شهید : خدایا شهادت را نصیب من بگردان اما هدف فقط الله باشد.
🌱🕊 💌🌹 روز مصیبت ما... آن زمانی است که چادر از سر زنان و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر در همه‌ی خانه‌ها علم شود.وای بر آن روز که موجب بی‌حیایی در خانواده‌ها میشود. شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• شهید علیخانی از آدم هایی که ادعای بزرگی میکردند دل خوشی نداشت. همیشه می‌گفت: بزرگی به مدرک، پول، پست و مقام نیست. بزرگی به این است که خیر و صلاح طرفت را بخواهی. بزرگی به این است که حتی در مقابل بچه ی کوچیک هم خودت را کوچک کنی و همرنگش شوی و باهاش بچگی کنی نه اینکه داد بزنی و بهش نشون بدی که ازش بزرگ تری. بزرگی به پول نیست، بزرگی به حرف نیست. بزرگی به این است که با هرکسی در‌ خور خودش صحبت کنی،چه بچه و چه پیرمرد. بزرگی به این است که دروغ نگویی، راست بگویی، حتی اگه به ضررت باشد. همیشه به استقبال افراد بی بضاعت بروید و همنشین با آن ها شوید و هوایشان را داشته باشید. به گمانم شهید علیخانی خوب یاد گرفته بود: خاکی بودن را، خوب میدانست که محبوب بودن قلب رئوف و بزرگی میخواهد. قسمتی از مصاحبه با دوست شهید بزرگوار،سردار ...
﷽ پاسداشت شهدای بخش چابکسر نه پلاک شناسایی دارم.. نه رمز شب را می دانم.. نه راه برگشت را می شناسم آواره میان گناهان مانده ام شهدا اگر به دادم نرسید ازدست رفته ام... وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 ⚘شهید والامقام «مهدی سلطانی قمبوانی» فرزند «عبدالله» متولد ۷ فروردین ۱۳۳۸ در "شهرضا"، از رزمندگان تیپ ۴۴ قمربنی‌هاشم (ع) بودند که در ۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و در منطقه ام الرصاص مفقود شدند و پیکر مطهر ایشان به وطن بازنگشت.پس از تفحص پیکر مطهر تعدادی ازشهدا درسال ۹۲شهر چابکسربه عنوان آرامگاه ابدی این شهید معزز انتخاب شدو پس ازبرگزاری مراسم تشییع،پیکر مطهر ایشان به همراه یک شهیدگمنام دیگردرپارک شهیدانصاری چابکسربه خاک سپرده شد.شهید سلطانی، متاهل و دارای دو فرزند هستند. رفاقت با شهدا تا قیامت یاد شهدا با ذکر صلوات
🌷.... دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر می‌کرد. مثل بچه‌ها که به خواسته‌های‌شان می‌رسند، ذوق‌زده بود. تنها دغدغه‌اش مخالفت خواهرش بود. هرچه می‌گفتیم، راضی نمی‌شد. می‌گفت: نمی‌ذارم بره. من طاقت ندارم. کجا می‌خواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آل‌عمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا...» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که می‌گه تو می‌ری شهید می‌شی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمی‌گم، خدا می‌گه. اکرم با جواب استخاره، محکم‌تر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش می‌فهمیدم ولی آن‌قدر سعه‌صدر داشت كه می‌خواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره می‌گیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آل‌عمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لب‌های امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چاره‌ای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند..‌‌.. "شهید مدافع‌حرم امیر لطفی"🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌می‌دونستی آخرای دوران آخرالزمانیم؟ چقدر برای این موقعیت‌ها آماده‌ایم؟! ♥️
🔹یک هفته قبل ازشهادتش، من و رسول توی چادر بچه های تخریب لشگر ۱۰ تو مقرالوارثین، تنها شدیم او  با خودش خلوت  کرده بود دیدم صورتش  خیسه ، انگار گریه کرده تا منو دید با آستین لباسش اشک هاشو پاک کرد. 🔸دیدم حال و حوصله شوخی رو نداره، یه خورده با هم درد و دل کردیم. رسول بدون مقدمه با نگرانی گفت: نمیدونم چرا کار ما درست نمیشه.همه رفقای ما یکی یکی رفتند و داره جنگ تموم میشه و ما هنوز زنده ایم . ترو خدا بیاییم یه کاری کنیم. یک عده هنوز تو گردان نیومده پرواز میکنند . دیدم حال خوبی داره گفتم بذار توحال خودش باشه و بدون خداحافظی ازش جداشدم. 🔹رسول مثل بعضی ها برای رفع تکلیف جبهه نرفت  بلکه برای انجام تکلیف جبهه رفت. وی در جبهه دنبال کمال بود و سعی می‌کرد در جبهه جایی که نوک پیکان سختی ها ست باشه. پس رسول شد "تخریب چی" همه وجودش در سوز و گداز بود و اگر خنده و شوخی هم می‌کرد دنبال رد گم کردن بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۵/۱۱/۱۸ کرج ●شهادت : ۱۳۶۶/۸/۱۰ سردشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 ✍🏻قسمت39 شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت كمی بين شون رو باز كردم ... و تكانی ... درد تمام وجودم رو پر كرد ... - هی مرد ... تكان نخور ... سرم رو كمی چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، كنار تختم نشسته بود از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ... خیلی خوش شانسی ... دكتر گفت بعيده به اين زودی ها به هوش بيای ... خون زيادی از دست داده بودی ... گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روی كوير ترك خورده پايين می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخيد ... - چرا اينجام ... تختم رو كمی آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توی دهنم ... چاقو خوردی ... گيجی دارو كه از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف های لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بی حال تر از اون بودم كه بتونم شادی زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادی نمی تونست ادامه پيدا كنه ... نبايد اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من برای حل اون پرونده بود ... كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توی يه تعميرگاه قديمی دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه ای به بدنم داد به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ايستادم سرم گيج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجويی اونها رو از دست بدم سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه پزشك ... بقيه با چشم های متحير بهم نگاه می كردن ... رئيسم اولين كسی بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها كسی كه جرأت فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه ای ... عقل توی سرته ...ديگه نمی تونستم بأيستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور رو زدم ... - كی به تو اجازه داده از بيمارستان بيای بيرون می شنوی چی ميگم... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ... - كسی اجازه نداده ... فرار كردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعی می كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده . - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصی بهم نگاه كرد ... - ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهی فكر می كنم تو نباشی بهتر می تونيم كار بكنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر كرد... - يعنی با استعفام موافقت میكنی... - چي ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ... دنبالم از آسانسور خارج شد ... - هر وقت از بيمارستان مرخص شدی در اين مورد صحبت می كنيم ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخی می كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايی موافقت می كرد ... به زحمت خودم رو تا اتاق صوتی كشيدم ... اوبران با يكی ديگه ... مشغول بازجويی بودن ... همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولی اطلاعات خاصی بگيرن ... دومين نفر برای بازجويی وارد اتاق شد ... همون كسی كه من رو با چاقو زده بود ... بی كله ترين ... احمق ترين ... و ترسوترين شون كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويی میكردم ...اوبران تازه می خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويی شدم ... محكم راه رفتن روی اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش می كردم پام نلرزه ... درد وحشتناكی وجودم رو پر كرده بود ... با دیدن من برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد - چيه... تعجب كردی... فكر نمی كردی زنده مونده باشم ... بيشتر از اون ... اوبران با چشم های متعجب به من خيره شده بود ... تو اينجا چه كار می كنی ... سريع صندلی رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمی داشت ... حالا فهميدی نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر می كنی اين ساختمون با همه آدم هاش الكين... اين دوربين ها هم واقعی نيست ... دوربين مخفيه ... پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت های گره كرده كوبيدم روی ميز ... هنوزم می خندی... فكر كردی اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا رو شكر كنی كه به جای اف بی آی ... الان ما جلوت نشستيم ... اون دو تای ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ... تو بايد سال های زيادی رو پشت ميله های زندان بمونی اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت38 كم كم هوا داشت تاريك می شد ... هنوز به حدی روشن بود كه بتونم ب
اونقدر كه ديگه حتی اسم خودت رو هم به ياد نياری ... اونقدر كه تمام آدم های اين بيرون فراموش كنن يه زمانی وجود داشتی ... مثل يه فسيل ... اونقدر اونجا می مونی تا بپوسی ... اونقدر كه حتی اگه استخوون هات رو بندازن جلوی سگ ها سير نشن ... و می دونی كی قراره اين كار رو بكنه من ... من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمی كه هر روزش آرزوی مرگ كنی ... و هيچ كسی هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و در رفتيد . .. تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها می كنن ... سرم رو به حدی جلو برده بودم كه نفس های عميقم رو توی صورتش احساس می كرد ... و من پرش های ريز چهره اون رو ... سعی می كرد خودش رو كنترل كنه ... اما می شد ترس رو با همه ابعادش، توی چشم هاش ديد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 40 دوباره نشستم روی صندلی ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه ای كه بتونم بيشتر از اين بإيستم و وزنم رو توی اون حالت نيم خيز ... روی دست هام نگه دارم ... من ... نمی خواستم ... زبانش با لكنت باز شده بود ... - نمی خواستی يه مأمور پليس رو بكشی ... همين طوری چاقو .. يهو و بی دليل رفت توی پهلوی من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالی كنم.... صورتش می پريد ... دست هاش می لرزيد ... ديگه نمی تونست كنترل شون كنه ... اما يه چيزی رو می دونی... من حاضرم باهات معامله كنم ... تو هر چی می دونی در مورد لالا ميگی ... عضو كدوم گنگه ... پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور می تونيم پيداش كنيم ... منم از توی پرونده ات ... يه جمله رو حذف می كنم ... و فراموش می كنم كه خيلی بلند و واضح گفتم ... من يه كارآگاه پليسم ... نظرت چيه ... به نظر من كه معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشی ... اما حداقل زمانيه كه غذای سگ نشدی ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدی كه بهش زدی ... ترسش چند برابر شد ... - اون يكی كار من نبود ... من با لگد نزدم توی دستت ... از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ... - اما من می خوام اينم توی پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در كمال خونسردی ... نظرت چيه ... عنوانش رو دوست داری... مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلی كيف می كنه ... دستش رو آورد بالا توی صورتش ... و چند لحظه سكوت كرد ... - باشه مرد ... هر چی می دونم بهت ميگم ... كيم خيلی وقته توی نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش می كنن ... يه دختر بی كس و كاره و توی كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف ... اون رو كه بردن بازداشتگاه ... منم از روی صندلی اتاق بازجويی بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود🥺 ...چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روی نيمكت چوبی كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم اوبران نيم خيز كنارم روی زمين نشست ... - تو اينجا چی كار می كنی... فكر كردی تنهايی از پسش برنميام... لبخند تلخی صورتم رو پر كرد ... نمی تونستم بهش بگم واقعاً برای چی اونجا اومدم ... - نميری دنبال ‍🦱لالا... يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش می كنیم ... تو بهتره برگردی بيمارستان ... پاشو من میرسونمت ... حس عجيبی وجودم رو پر كرده بود ... - لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو می ديدم و سعی می كردم پرونده شون رو حل كنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درك كردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ... اگه برگردم ديگه سر بازجويی خبرم نمی كنيد ... جايی نميرم ... همين جا می مونم ... بايد همين جا بمونم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت41 باورم نمی شد ... لالا مقابل من نشسته ... سكوت عميقی فضا رو پر كرد ... و من بی حال تر از لحظات قبل به پشتی صندلی تكيه داده بودم ... و فقط بهش نگاه می كردم ... چرا اون روز با ديدن من فرار كردی... - ترسيده بودم ... فكر كردم می خوای بازداشتم كنی ... ترسيده بود ... ولی نه از بازداشت ... داشت دروغ می گفت ... می ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه ای بود .... يه چيزی رو می دونی... اون لحظه توی خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينكه چشمم رو توی بيمارستان باز كردم... خيلی بهش فكر كردم ... تو فرار نكردی چون می ترسيدی به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلاً مگه روی پيشونيم نوشته بود پليسم ... چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم ...حالا فرض می كنيم فهميده بودی ... نوجوون هايی به سن تو ... كه مواد می خرن كم نيستن ... چرا يه پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو... مگه جرمی مرتكب شده بودی... نظر من رو می خوای ... تو ... اون روز توی خيابون ... همين كه صدات كردم و من رو ديدی دارم به سمت ميام ترسيدی ... نوجوان های خيابانی، بچه های سرسختی هستند ... اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد ... چشمهای ترسيده لالا نمیتونست به من نگاه كنه ... و این ترس وحشت از پليس نبود ... زبانش حرف های من رو كتمان می كرد ولی چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ... من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمی كنم ... باور می كنم يه بچه خيابونی كه ... بين آدم هايی بزرگ شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست .. . توی اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه ای بود ... از اينكه واقعاً يه نفر دنبالش باشه ... و می خوام از خودم اين سؤال رو بكنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه... كار اشتباهی كرده... يا چيزی رو ديده كه نبايد می ديده .. . يا از چيزی خبر دار شده كه نبايد می شده ... می دونی بين اين سؤال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم ... چند لحظه سكوت كردم ... با آشفتگی تمام به من خيره شده بود ... - قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش می ترسی ... چشم هاش شروع به پريدن كرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل می ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولی حالا ... داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در می آورد ... چنان روی اونها می كشيد كه با خودم می گفتم الان دست هاش خونی ميشه .. من می تونم ازت حمايت كنم مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقی برات بيوفته و دست كسی بهت برسه نگاه طعنه آميزی بهم كرد ... لابد من رو ميزاری تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلی زياد يه ماه بعد از محاكمه برم می گردونيد توی خيابون ... تو نمی تونی ازم حمايت كنی ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه ای كه دهنم رو باز كنم مردم ... و كارم تمومه ... خب پس داستان رو برامون تعريف كن ... بدون اينكه اسم اون طرف رو ببری ... اين كار رو كه می تونی بكنی ... اگه چيزی می دونی ... بگو چی شده ... اون روز چه اتفاقی افتاد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 42 به سختی بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زمانی كه وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلی بهم نزديك بوديم ... تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ... ديگه هيچ خبری ازش نداشتم تا حدوداً يه ماه قبل از اون روزاومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه های دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم می خواست كمكش كنم پخش كننده اصلی دبيرستان رو پيدا كنه ... چرا چنين چيزی رو از تو خواست و نرفت پيش پليس... سكوت سختی بود ... هر چه طولانی تر می شد ضعف بيشتری بدنم رو فرا می گرفت ... اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده می كنه ... اونها نمرات شون در حدی نبود كه بتونن برای كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالی شون هم عالی نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبی هم مجانی نیست ... كريس گفت اگه يكی جلوی اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگی اونها و آينده شون رو نابود می كنه ... اينطوری هرگز نمی تونن يه زندگی عادی رو تجربه كنن و اگه برای خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگی و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمی تونستن مثل كريس شرايط رو درك كنن و واقعيت رو ببينن چون پول نسبتاً خوبی بود حاضر نبودن دست بردارن ... فكر می كردن تا وقتی از دانشگاه فارغ التحصيل بشن به اين كار ادامه ميدن بعدم ولش می كنن ... نمی دونستن اين راهی نيست كه هيچ وقت پايانی داشته باشه.... قتل كريس كار اونها بود ... نه ... 🥺اشك توی چشم هاش حلقه زد ... - من خيلی سعی كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... می گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فكر كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودی زندگی خيلی ها به آتش كشيده ميشه ..آخرين شب بين ما دعوای شديدی در گرفت ... قبول نمی كرد سكوت كنه و چشمش رو روی همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومی يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون می گفت اينطوری هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه های بدی نیستن و همه شون فريب خوردن ... نمی تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتی از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... می خواست هر طور شده اونها رو نجات بده🥺 از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلی پشيمون شدم ... داشتم می رفتم سراغش كه توی يكی از خيابون های نزديك خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
به‌نام‌او .
صلی‌ الله علیک یا اُماه یا فاطمه‌الزهرا'سلام و علیک'
برای گمشده‌ی زهرا صلوات✨
امشب میخوام راجب یک موضوع حرف بزنم که خیلی مهمه !
درباره‌ی حضرت آقا
حرفایی پشت سر ایشون میزنن... مخصوصا از وقتی که مهسا امینی فوت کرد... دیگه مردم نمیدونن پشت کی حرف بزنن .. تو این جریان دشمن خیلی سو استفاده کرد.. ماشالله دختر و پسرای ایران زمین هم که😤 شما فکر میکنید امام حسین رو کیا شهید کردن؟ اونایی که واقعا بد بودن؟ کسایی که صف اول نماز نشستن ..
کسایی که خودشون دعوت کردن امام رو(: کسایی که دیده بودن مظلومیت پدرش علی رو ((: کسایی که دیده بودن در آتیش زده رو (: میدونستن اولاد پیغمبرِ ولی بد رفتار کردن باهاشون
اونا پول گرفتن دست از یاری حسین بن علی کشیدند...(: عده‌ای الان به وعده‌ی دشمن گول خورده عده‌ای پول گرفتن ! پس فرق این دو چیه؟
من نمیفهمم تا کی باید عده‌ای فقط خودشونو گول بزنن و بگن نفهمیدیم((: اخه چجوری فرق بین ۱۰ تومن با ۵۰ تومن رو میدونی ؟ بعد نمیدونی چی خوبه یا بد؟ اونم تو این دوره زمونه که معلوم شده چی بده چی به ضررته(: