@shahed_sticker۴۹۴.attheme
79.8K
• #شهید_جواد_محمدی ۵
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🕊 @taShadat 🕊
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣1⃣1⃣ #فصل_دوازدهم ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برای
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.»
اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.»
خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد.
گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.»
خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!»
گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»
ادامه دارد...✒️
🕊 @taShadat 🕊
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣1⃣1⃣ #فصل_دواز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
#فصل_سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | بیانات رهبر انقلاب در پایان مراسم عزاداری اربعین حسینی
🏷 #الحسین_یجمعنا
🕊 @taShadat 🕊
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🏴 @taShadat 🏴
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
در عملیات کربلای سه ، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم ، نگران و متحیر ، ستون در حال حركت در آب را كنترل می كردم.
وقتی دیدم كه یكی از بچه ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است ، بیشتر نگران شدم. شانه ایشان را گرفتم و تكان دادم ، سرش را بلند كرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم ، چی شده؟! ، چرا تكان نمی خوری؟!
خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت ، مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون ، بقیه را همراهی می كردم !!
اطمینان و آرامش خاطر این نوجوان بسیجی #شهید_غلامرضا تنها زبانم را بند آورده بود .
گفتم ، اشكالی نداره ، ادامه بده ! التماس دعا
صبح روز بعد ، روی سكوی ، اَلاُمیه ، اولین شهیدی بود كه به دیدار معشوق نایل آمد....
📕 نمازشب شهیدان ، ص ۱۰
🕊 @taShadat 🕊
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۱ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Wednesday - 23 October 2019
قمری: الأربعاء، 24 صفر 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹درخواست قلم و دوات توسط نبی برای نوشتن وصیت، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️5 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️13 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
🕊 @taShadat 🕊
#تلنگـر ⚠️
دوست کسی است که اولین قطره اشک
محبوبش را می بیند دومیش را پاک🍃 مےکند و سومیش رابه خنده تبدیل مےکند👌
تو براےپاک کردن اشک خون هر صبح و شام امام زمانت چه کار کردهای⁉️😭😭
#از_شدت_سبزی_به_سیاهی_ماند آبروی ما به شهداس
🕊 @taShadat 🕊
*♥️(شهیدابراهیم هادی)♥️
يادم هست كه در همان سال های پايانی دبسـتان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد😡 و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.😒😤
ابراهيم تا شب به خانه نيامد.😥 همه خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده.😬😣 اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.😊😕
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام كرد.🤗😍
بلافاصله سؤال كــردم: ناهار چيكار كردی داداش؟!😇🙄
پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان می داد😶😠 اما منتظر جواب ابراهيم بود.🤓
ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه می رفتم،🚶🏻 ديدم يه پيرزن كلی وسائل خريده،نميدونه چيكار كنه و چطوری بره خونه.😰 من هم رفتم كمك كردم.🙃 وسايلش را تا منزلش بردم.😌 پيرزن هم كلی تشكر كرد☺️ و سكه پنج ريالی به من داد.😍 نميخواستم قبول كنم ولی خيلی اصرار كرد.✨ من هم مطمئن بودم اين پول حلاله،💛😊 چون براش زحمت كشيده بودم ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.♥️🎈
پدر وقتی ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقش بست.🙂 خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت می دهد.😊🌈
🗣زهره هادی (خواهر شهید)
#یادش_باصلوات📿
🕊 @taShadat 🕊
نام : هادی
نام خانوادگی : جعفری
تاریخ تولد : سوم فروردین 1365
محل تولد :روستای رئیس آبادِ آمل
سن : ۲۹سال
دین و مذهب :اسلام تشیع
تاریخ شهادت : سوم فروردین 1394
محل شهادت : تکریت عراق
نحوه شهادت : بر اثر اصابت بمب پهباد آمریکایی
محل مزار شهید : روستای رئیس آباد بخش دابودشت آمل
فرازی از وصیت نامه شهیدبه همسرش:
📝 زبان کوچک و گنه کار من از وصف خوبی های بی کرانت عاجز و از مهربانیهایت قاصر است، که بتواند تشکر کند.
حلال کن شوهر بی مقدارت را، از تو راضی هستم،دوست داشتم،دارم و خواهم داشت.بعد از من به زندگی خودت ادامه بده.
#مهندس_شهید_هادی_جعفری #مدافع_حرم_مازندران
🕊 @taShadat 🕊
👈یکم آبانماه سالروز شهادت مصطفی خمینی(ره)
🔹شهید مصطفی خمینی در رجب سال 1349 هجری قمری، در شهر مقدس قم به دنیا آمد، تحصیلات مقدماتی را در قم گذراند و توانست در سطوح عالی دروس حوزه از محضر آیات بزرگ قم در آن زمان بهره برد؛ بزرگانی چون: مرحوم آیت الله العظمی بروجردی؛ مرحوم آقا سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، و علامه طباطبایی و حضرت امام خمینی.
🔹در بیست و هشت سالگی به درجه اجتهاد نایل آمد و پس از نیل به این مقام، گستره تحقیقات خود را به تفسیر و کلام و فلسفه و عرفان کشاند.
🔹اهتمام و عشق او به علوم رایج و دینی، بدان پایه بود که می توان وی را ـ ورای نسبتش با امام و رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی که مربوط به نهضت اسلامی می شود، مورد کاوشهای علمی قرار داد، و به طرح دیدگاههایش در خصوص مسائل فقهی، تفسیری و کلامی پرداخت.
🔹شهید مصطفی خمینی، سیاستمداری آگاه و فقیهی روشن بین بود و به حتم از استوانه های استوار انقلاب تا زمان شهادتش به شمار می رفت. همین ویژگیها و خصایل برجسته بود که وی را امید آینده اسلام می کرد. نام و آثارش، همیشه در فرهنگ غنی اسلام، پرآوازه خواهد بود.
🕊 @taShadat 🕊
نام : علی
نام خانوادگی : جمشیدی
نام پدر : عبدالحسین
تاریخ تولد : 1369/08/15
محل تولد : شهرستان نور
سن : 26 سال
تاریخ شهادت : 1395/02/17
محل شهادت : سوریه - منطقه خان طومان
نحوه شهادت : درگیری با گروههای تکفیری و داعش
محل مزار شهید : جاویدالاثر
فرازی از وصیت نامه شهید:
📝بایستی فرمایشات نایب بر حق امام زمان را کلمه به کلمه اجرا کرد .
این دنیا با تمام زیباییهایش محل گذر است نه ماندن ، دیر یا زود فرقی ندارد انشاءالله که در این بتوانیم سرباز امام زمان قرار گرفته باشیم.
خدااز تو ممنونم که مرا در این زمانه توفیق دادی که محب امیر المومنین باشم و سرباز امام خامنه ای.
#شهید_علی_جمشیدی #مدافع_حرم_مازندران
🕊 @taShadat 🕊