eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون اینکه چیزی بگه بلند شد برام آب آورد. نه اون حرفی زد نه من. حرف رفتن رو پیش کشید و گفت: منم میخوام برم سوریه... خشکم زد، باورم نمی شد در حالی که تنها چند ماه از ازدواجمون گذشته، چنین تصمیمی بگیره. سکوتم رو شکستم و زود عکس العمل نشون دادم: - تو نباید بری علی! -چرا؟! -چون ما تازه ازدواج کردیم هنوز یه سال نشده علی... ما برا بچه‌مون اسم انتخاب کردیم. داریم خونمون رو درست می کنیم. این همه برنامه برا زندگیمون داریم. -اجباریه خانوم (اینو گفت که چیزی نتونم بگم) -خب این دفه نرو، دفعه بعد میری. امسال اولین بهاریه که قراره باهم عید دیدنی بریم و سفره هفت سین بندازیم. نه گذاشت نه برداشت گفت: «خانم میخوای از زن هایی باشی که روز عاشورا نذاشتن شوهراشون به یاری امام حسین علیه السلام بره؟» دیگه چیزی واسه حرف زدنم نذاشت. ماتم برده بود و دهانم خشک خشک. باز گفت: تو اجازه بده برم، منم عوضش اگه شهید بشم و لایق بهشت باشم و اگه اجازه شفاعت یه نفرو داشته باشم قول شرف میدم اون یه نفر هیچ کس نباشه جز تو... شهید 🌷 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 شوخی جالب حجت‌الاسلام قرائتی در حضور رئیس جمهور؛ به قول تریاکی‌ها «کم و تیز و چسبان»! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت18 (الهام) کتاب‌هایی که داده هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان ان
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت19 (مصطفی) ضربه آرامی به در می‌خورد و مریم می‌آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل می‌کشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه‌های کاغذ پاره را روی میز می‌بیند. چند قدم به سمت میز برمی‌دارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست می‌گیرد و نشانم می‌دهد: -مصطفی چی شده؟ چرا اینا پاره‌ست؟ به لبه میز تکیه می‌دهم: -امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمی‌دونم چرا تا ما یه حرکت می‌زنیم سریع جواب میدن. نمی‌دونم چی رو می‌خوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی؟ مریم کتاب را - که از وسط دو نیم شده- روی میز می‌گذارد و برشورهای پاره شده را برمی‌دارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می‌بیند، اندوه نگاهش چندبرابر می‌شود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده‌اند. سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند: -می‌خوان ما دست برداریم، مصطفی! با اینکه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد، با لحنی دلگرم کننده می‌گویم: -ولی ما دست برنمی‌داریم، درسته؟ هنوز تایید نکرده که الهام می‌آید داخل. سلام کرده و نکرده می‌پرسد: -راسته که یکی از بسته‌ها رو پاره پوره کردن انداختن در مسجد؟ با دست به کاغذهای پاره اشاره می‌کنم. الهام برعکس مریم، نمی‌رود که نگاه‌شان کند. بهتر، اگر عکس پاره شده آقا را ببیند، او هم قلبش زخم می‌شود. -مصطفی اینا چرا اینجوری می‌کنن؟ دستی به صورتم می‌کشم: -لابد می‌خوان شاخ و شونه بکشن که مثلا سرمون به کارمون باشه! سکوت چند دقیقه‌ای، باعث می‌شود صدای تمرین گروه سرود را بشنویم: -ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر می‌کشیم! مریم سکوت بین‌مان را می‌شکند: -مصطفی صفر تموم شده ها! مامان اینا می‌خوان تدارک ببینن. تازه یادم می‌افتد باید بساط عروسی را هم وسط این همه کار راه بیندازیم. آوار می‌شوم روی دیوار: - وای کلا یادم رفته بود. الهام نگاهی به من می‌کند و نگاهی به عکس آقا که پاره شده: - آخه الان... الان باید همه انرژیمون رو بذاریم اینجا. اگه درگیر کارای عروسی بشیم... مریم روی صندلی می‌نشیند: -من با حسن حرف زدم. اونم همین رو میگه! عروسی دیر نمیشه اما اگه الان جلوی اینا واینسیم ممکنه خیلی دیر بشه ها! الهام همانطور که با چسب نواری عکس آقا را می‌چسباند می‌گوید: -اگه موافق باشی و موافق باشن، عروسی رو بندازیم عقب. لبخند می‌زنم؛ حرفم را الهام زد. طعم انبه زیر زبانم می‌رود! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت20 (این قسمت را چند دور بخوانید!) (مریم) -ولی به نظر من، اعتقاد یه امر شخصیه. تو اجازه داری هر اعتقادی داشته باشی؛ اما حق نداری من رو مجبور کنی مثل تو فکر کنم. چون فکر هر آدمی برای خودش محترمه. تقدسی که شما می‌گید، فقط یه مسئله ذهنیه نه حقیقی. من به تو حق میدم موقع نماز احساس خوبی داشته باشی، تو هم به من حق بده که با کائنات لذت ببرم. این یعنی آزادی! الهام چندبار با خودکار روی زمین می‌زند و درحالی که نگاهش روی زمین است، لبخند می‌زند: -به نظرت سجده کردن مقابل یه گاو، عاقلانه‌ست؟ یا سجده مقابل سنگی که خودت ساختیش؟ لبانش را جمع می‌کند و سر تکان می‌دهد: -نه... یکم احمقانه به نظر میاد؛ خیلی احمقانه! الهام با بی تفاوتی شانه بالا می‌دهد: -ولی خیلی‌ها توی هند، هنوزم همچین کارایی می‌کنن و بهش اعتقاد دارن. اینم یه اعتقاده، به نظرت محترمه؟ مهسا با انگشتانش بازی می‌کند. الهام لبخند می‌زند: -ببین! اینکه یه عده به چیزی اعتقاد داشته باشن دلیل بر درستیش نمیشه! اگه بخوایم بگیم به تعداد همه آدمای دنیا عقیده و حرف درست وجود داره سنگ رو سنگ بند نمیشه چون هرکسی می‌تونه بگه حرف من درسته پس طبق حرفم کاری رو که می‌خوام انجام میدم! مشکل چیه؟ این که معیار رو گذاشتیم عقیده. عقیده یعنی چیزی که من عمیقا قبولش دارم و به روحم گره خورده. می‌تونه درست یا غلط باشه. مهسا چشم تنگ می‌کند: -یعنی تو میگی عقیده هیچ‌کس کاملا درست نیست؟ حرف الهام را کامل می‌کنم: -حالا فرض کن ما یه قانون بخوایم که مثلا باهاش یه معاهده بین المللی بنویسیم. هرکدومم یه عقیده داریم و یه چیز می‌گیم. چکار باید بکنیم؟ کدوم عقیده رو معیار بذاریم؟ مهسا تند و فرز جواب می‌دهد: - خب ولی همه عقل داریم. عقل معیاره دیگه! انسانیت معیاره! -خب با این حساب، پرستیدن گاو و بت، بی بندوباری، خشونت، تثلیث (اعتقاد به سه خدایی در مسیحیت) غیر عقلانیه و ما به عقاید محترم یه تعداد زیادی از مردم جهان بی احترامی کردیم. حالا اگه بخواد قانون ما اجرا بشه، تکلیف اون مردم چیه؟ -اعتقاد یه چیز شخصیه! الهام می‌گوید: - اما رفتار هرکسی بر اساس اعتقادشه و رفتارای ما توی جامعه اثر می‌ذاره. پس چه بخوایم چه نخوایم، عقیده یه امر اجتماعیه. اگرم تلاش کنی تو قلبت نگهش داری، دیگه اسمش اعتقاد نیست، در حد یه نظریه‌ست. ادامه حرفم هنوز مانده است: -اما گفتی انسانیت خیلی چیز خوبیه اگه در حد یه کلمه باقی نمونه! انسانیت تعریف می‌خواد. کی تعریفش می‌کنه؟ -یه سری اصول انسانی تو همه جای دنیا ثابت و مقدسه. مثل عفت، صداقت، عدالت، صلح... الهام نمی‌گذارد حرفش کامل شود: -مگه خودت نگفتی تقدس یه مسئله ذهنیه، نه حقیقی؟ چطور می‌تونی قوانینت رو براساس چیزای ذهنی بسازی؟ بعد هم خیلی از مردم دنیا همینا رو قبول ندارن و بهشون عمل نمی‌کنن. چون به نفع‌شون نیست. برای همینه که می‌گیم معیار آدما نیستن؛ معیار حقیقته. بله مردم همه یه سری چیزا رو قبول دارن، همین رو می‌گیم فطرت. اما اگه همون مردم از عقیده‌شون برگردن، حقیقت تغییر نمی‌کنه. آدما بخاطر مقام خلیفه اللهی قابل احترام و باارزشن، معیار حقیقته و ارزش آدما به نزدیکی‌شون به حقیقت. چون حقیقت ثابت و واحد و واقعی و عقلانیه. حالا این حقیقت چه چیزی می‌تونه باشه جز خدا؟ توحیدم یعنی همین که معیارمون خدا باشه فقط. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زنم: -جپس تقدسم یه چیز حقیقیه؛ هرچیزی که الهی باشه مقدسه. قانون الهی، نماینده الهی، کتاب الهی... -یعنی شما می‌خواید عقیده‌تون رو بهم تحمیل کنید؟ پیداست دنبال جوابی دندان شکن می‌گردد که این را می‌گوید. الهام لبخند می‌زند: -ما نمی‌تونیم کسی رو مجبور کنیم چطور فکر کنه، ولی می‌تونیم حقیقت رو نشون بدیم. -از کجا می‌دونید حرفتون حقیقته؟ حقیقت آزادیه! -آزادی‌ای که شما میگی خودشم نمی‌دونه حقیقت کجاست؟ این رو خودت گفتی! مبنای حرف ما هم کتاب خداییه که توی تاریخ بشر انقدر واضح و مشخص بوده که حتی نیاز به استدلال هم برای اثباتش نیست، گرچه استدلال‌های محکمم وجود داره! به ساعتش نگاه می‌کند و بلند می‌شود: - ببخشید من باید برم. بعدا با هم صحبت می‌کنیم. خوشحال شدم. الهام با مهسا دست می‌دهد: -جمعه به مناسبت میلاد پیامبر(ص) جشن داریم. خوشحال میشم ببینمتون. لبخندی ساختگی می‌زند: - مرسی، فعلا. تا دم در بدرقه‌اش می‌کنم: -یا علی. 🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
هَر‌وَقت‌دانش‌آموزسرڪلاس‌حاضر باشند، معلم‌خواهد‌آمد :) 💡 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز پنجشنبه: شمسی: پنجشنبه - ۰۶ دی ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 26 December 2024 قمری: الخميس، 24 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 🌺6 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️8 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺15 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام 🌺18 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام @tashahadat313
. . . 💠 دل نوجوان مانند زمین خالى است 🔻الإمامُ علیٌّ عليه السلام: 🔸إِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَاْلأَرْضِ الْخالِيَةِ مَهْما أُلْقِىَ فيها مِنْ كُلِّ شَى ءٍ قَبِلَتْهُ. ✍️دل نوجوان، مثل زمين آماده هست هرچقدر خوب بكارى، خوبم برداشت مى كنى. 📚 نهج البلاغه، نامه ۳۱ 📎 @tashahadat313
🔸 " در محضـر شهیـد " ... در خط ولایـت فقیـه باشید و از امام عزیـزم ، امام خامنه‌ای حمایت ڪامل و جامع نمایید ... مبادا از خط ولایت ‌فقیه خارج شوید ڪہ من شهـــادت می ‌دهم ... که شما از خط اهل‌بیت خارج شده‌اید. @tashahadat313
یاد خدا 13.mp3
11.02M
مجموعه ۱۳ | آدما مجبورن برن سراغ مشغله های دنیا! شغل، ازدواج، فرزند، تحصیل و .... خب چطوری ممکنه آدم وسط اینهمه شلوغی با مشکلات و مصائب مربوط به هرکدوم، از یاد خدا غافل نشه ؟ ✘ چرا من نمی تونم؟ @tashahadat313
▫️‏عکسی دیوانه کننده از سردار سلیمانی در ویرانه های سوریه؛ بدون سلاح و تیم اسکورت در چند ده متری دشمنی سفاک و درنده! نمی‌دانم چه تاریخی است؟! دقیقا کی و کجاست! فقط از نوع لباس حاجی می‌شود فهمید زمستان است و سرد! آنقدر که مغزم خسته می‌شود عصبی می‌شوم و دندان به هم می‌سایم. که آن زمان که او در بیابانها با جسم ناقص و مجروحش برای امنیت ما مردم ایران و انسان ها تلاش می‌کرد ما چکار می‌کردیم؟ ما کجا بودیم؟ ما به چه کاری مشغول بودیم... زمانی که او مرگ را به سخره گرفته بود مسئولان چکار می‌کردند؟ احتمالا برخی هایشان تا گردن در جکوزی و استخر بودند. شایدهم درجای گرم و نرمی خوابیده بودند. ‏وقتی حاجی به خاطر ما دولا دولا می‌دوید زمین می‌خورد و زانوهایش زخمی می‌شد. وقتی سرما به استخوان هایش می‌زد وقتی سوت خمپاره می آمد و روی زمین می‌خوابید و سرش به زمین می‌خورد ومحاسنش خاکی می‌شد و سر من بر بالش نرم بود! وقتی غم کودکان را می‌خورد ‏من در حال غصه خوردن برای چه بودم؟ او هیچ‌گاه بر کسی منت نمی‌گذاشت اصلا چیزی نمی‌گفت! این اذیت می‌کند مرا بغض گلویم را می‌فشارد از این همه خدمت سلیمانی و این همه ریا و خیانت چپ و راست @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت20 (این قسمت را چند دور بخوانید!) (مریم) -ولی به نظر من، اعتقاد یه امر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت21 (مصطفی) هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده‌اند که بالای سرشان می‌روم: - بچه‌ها کیا هنوز پرونده‌شون ناقصه؟ کسی جواب نمی‌دهد. می‌گویم: -هرکی مدارکش رو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، می‌خوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک. به محض شنیدن این جمله، همهمه می‌شود. آن‌ها که دوره را رفته‌اند برای بقیه قیافه می‌گیرند و از دلاوری‌هایشان می‌گویند. عباس با بچه‌ها خداحافظی می‌کند و به سمتم می‌آید: -چطوری سید؟ -پیرمون کردن با این پرونده‌هاشون. مهدی می‌گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی‌کنه. -بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می‌کنه آدم رو. -دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت. در دفتر را باز می‌کنم و تعارف می‌زنم که برود تو؛ اما می‌گوید من سمت راست ایستاده‌ام و اول مرا می‌فرستد. هم‌زمان می‌گوید: -مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟ وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: -چطور؟ -با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه. اخم‌هایم درهم می‌رود: -عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمی‌دونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟ عباس برای گفتن چیزی دل دل می‌کند و آخر هم منصرف می‌شود: -بی خیال داداش. همین‌جوری نگران شدم. -نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم! بچه‌های شورا در می‌زنند و یکی یکی می‌آیند داخل؛ طوری که عباس بتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع می‌شود و باز هم محور حرف‌هایمان هیئت محسن شهید است. می‌پرسم: -تونستید بفهمید با فرقه شیرازی‌ها ارتباط دارن یا نه؟ عباس سر به زیر می‌اندازد و حسن جواب می‌دهد: -آره. فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشون رو می‌فرسته برای یکی از شبکه‌های شیعه لندنی. شبکه (...) . مثل برق گرفته‌ها نگاهش می‌کنم: - مطمئنی؟ با تاسف سر تکان می‌دهد. معترضانه رو به عباس می‌کنم: -اگه نیروی انتظامی نمی‌خواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچه‌های حوزه خودمون می‌ریم جمعشون می‌کنیم. عباس که تا الان سرش پایین بود، ناگاه سر بلند می‌کند: -نه سید! الان وقتش نیست. -چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟ لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن، اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟ عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروخته‌ام. -سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمی‌کنن. بهتره ما هم صبر کنیم و کارمون رو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانی‌شون نمی‌کرد. علی هم کلافه شده: -عباس شما چیزی می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 22 (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند می‌گوید: - آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه‌هاشون حرفی برای زدن داشته باشن. حسن با حالتی نگران می‌گوید: -حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه‌ها کتاب ضاله رایگان میدن! داغ دلم تازه می‌شود: -آره، باید یه فکری هم برای اونا بکنیم. حاج کاظم می‌گوید: -دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد. علی متفکرانه به زمین خیره است: - نمی‌دونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه‌های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه هم که مسجدی و بسیجی نیستن، نمی‌تونیم همه تبلیغمون رو بذاریم توی مسجد. -ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی‌ها پیشکش. این را حسن می‌گوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است می‌گوید: - بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاب پخش کنیم بین مردم. حاج کاظم کمی دلخور می‌شود: - آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کم‌تر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمش رو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟ حرفش را با سر تایید می‌کنم: -منم با کتاب موافقم ولی پولش رو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید. مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف می‌دوزن، وسایل تزیینی می‌سازن، ترشی و مربا درست می‌کنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی می‌فروشن. ما هم خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه. علی چشمک می‌زند: -دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟ حسن بی توجه به حرف علی رو به من می‌کند: -خب الانم از بعضی خواهرا که می‌دونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟ آنی می‌فهمم منظورش کیست. مریم و الهام را می‌گوید. سر تکان می‌دهم: -آره ایده خوبیه، پیگیریش می‌کنم ان شالله. عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع می‌کند: چیزای مهم‌ترم هست، بچه‌ها! نگاه‌ها به طرفش برمی‌گردد. عباس ادامه می‌دهد: نمی‌دونم این چندوقته کانالای ضدانقلاب رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک می‌کنن. سم پراکنی‌های اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا می‌کنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام می‌کنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده می‌کنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتی‌ها و سلطنت طلب‌ها و فرقه شیرازی و حتی ته مونده‌های جنبش سبز و ملی مذهبی‌ها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهایی‌ها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو می‌کنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمی‌کنن، یا شایعات و تهمت‌هایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی. علی به صورت عباس دقیق می‌شود: -یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟ عباس لبخند می‌زند: -نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه. -غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن. عباس این حرفم را تایید می‌کند. علی که هنوز به نقطه‌ای خیره شده، گویا با خودش حرف می‌زند: -انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
. آرزو دارم ناخواسته به دست آوری آن چيزهايی را که خواسته هایت هستند… آن گونه که با خود بياندیشی : آيا کسی برايم آرزويی کرده است … ؟! .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۷ دی ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 27 December 2024 قمری: الجمعة، 25 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه لسّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام 🌺5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام 🌺17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام @tashahadat313
۞﴾﷽﴿۞ ✨شوق دیدار...! 🌼 امام باقر علیه‌السلام : 🍃 (عجل الله فرجه) داخل کوفه می‌شود بر منبر بالای می‌رود و خطبه می‌خواند که مردم از شدت شوق دیدارش آنچنان می‌گریند که نمی‌فهمند امام چه می‌گوید.🍃 🍂يَدْخُلُ اَلْمَهْدِيُّ اَلْكُوفَةَ... حَتَّى يَأْتِيَ اَلْمِنْبَرَ وَ يَخْطُبَ وَ لاَ يَدْرِي اَلنَّاسُ مَا يَقُولُ مِنَ اَلْبُكَاءِ🍂 📚بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۳۳۱ @tashahadat313
♦️‌سلام امام زمانم❤️ 🔹‌ای رونق ندبه های آدینه بیا 🔹ای مرهم دردهای دیرینه بیا... 🔹‌تا اینکه به ما شب زدگان نور رسد 🔹یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا... 🔹‌سلام صبحتون امام زمانی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ 💠 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند) عجل الله @tashahadat313
🔮حضور علمدار!!! مدتی از شهادت سید گذشته بود...قبل از محرم در خواب سید رادیدم...پیراهن مشکی به تن داشت!!!گفتم:«سید چرا مشکی پوشیدی؟!» گفت:«محرم نزدیک است.»... بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند...شهدا،امام(ره)و...» سید گفت :«در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام(ره)به من فرمودند:«برو و مداحی کن.»😌😌 بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم.گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی...!!! گفت:«چرا این حرف را میزنی؟هر مشکل و غمی دارید،با نام مبارک مادرم برطرف میشود.»🥺🥺 بعد ادامه داد:«اگر دردی دارید،حاجتی دارید عاشورا بخوانید!زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند.توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید...!! سید به یکی از دوستانش گفته بود: «هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید.سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا(س)را ببرید... «به نقل از دوستان شهید سید مجتبی علمدار و برگرفته از کتاب علمدار» 🌹شادی روح شهدا صلوات @tashahadat313
یاد خدا ۱۴.mp3
11.64M
مجموعه ۱۴ | ✘ به امید شفاعت اهل بیت علیهم السلام، زندگی نکنید! اونجا از شفاعت خبری نیست ! @tashahadat313
🔷روبان رو قیچی کن خانوم مالواجرد 🔹صلواتش رو هم به روح شهیدجمهور بفرست. اگه دست این جماعت باشه میگن کلنگش رو پزشکیان زده و تو سه ماه افتتاح شده . @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 22 (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کن
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥🔥 قسمت23 (مصطفی) خانم‌ها را با هم راهی خانه می‌کنیم و خودمان می‌مانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر می‌رویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش می‌افتد، دلشوره می‌گیرم؛ نمی‌دانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشم‌ها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشک‌هایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو می‌دهند. الهام تمام دلخوری و شاید نگرانی‌اش را در یک جمله خلاصه می‌کند: -زود بیاید خونه... نمی‌خواد خیلی بمونید. لبخندی می‌زنم محض دلجویی: -باشه چشم. خداحافظی مادر انقدر طول می‌کشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد می‌افتد که خوب نیست تنها راهی‌شان کنم؛ اما نظرم عوض می‌شود. بچه که نیستند. دوباره به الهام سفارش می‌کنم: - سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه... بی حوصله کلید را می‌گیرد: -چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه. ساعت یازده و نیم است که راهی می‌شوند. تازه وارد مسجد شده‌ام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم می‌کند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم می‌آید. دیگر حال خود را نمی‌فهمم، دیوانه وار می‌دوم به سمت در مسجد. حسن همراهم می‌دود و پشت سرمان بچه‌های مسجد. چشمانم خوب نمی‌بیند. نمی‌دانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکی‌شان نیست. چند مرد از دور ماشین پراکنده می‌شوند. حسن سریع‌تر از من می‌رسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش می‌گردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشه‌های پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونه‌اش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر می‌پرسم: -چی شد؟ کی این کار رو کرد؟ مادر لرزان به سمتی اشاره می‌کند. صدای فریادی می‌شنوم: - بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه. حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمی‌کنم. مثل دیوانه‌ها می‌دوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار می‌شود: - کاپشن طوسی... موتور... درحالی که می‌دوم، صحنه در ذهنم تکرار می‌شود: -شال گردن‌های پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر می‌دوم. چشمانم کوچه‌ها را در جستجوی نشانه‌ها می‌کاوم. هیچ برنامه‌ای برای بعدش ندارم. فقط می‌دانم باید پیداشان کنم. صدای موتور سیکلت سرعتم را کم می‌کند. می‌ایستم و گوش می‌دهم. نمی‌دانم در کدام کوچه‌ام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش می‌پرد و راننده موتور گاز می‌دهد. از پشت سرشان صدای فریاد می‌آید. خودش است! می‌دوم دنبالشان. حالا که می‌دانم بچه‌ها دنبالشان هستند، بیشتر جان می‌گیرم. تمام توان را در پاهایم جمع می‌کنم و می‌دوم. همراه پیچیدن‌شان می‌پیچم. انگار آن‌ها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچه‌ها را دیگر نمی‌شنوم. پهلوهایم درد می‌کند، اما حالا می‌دانم باید یک جوری زمین‌گیر شوند. به پاها و ریه‌هایم التماس می‌کنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. می‌پیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. می‌رسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان می‌زنم؛ طوری که تعادل‌شان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخ‌های موتور همچنان می‌چرخند. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامه‌ای ندارم جز اینکه نگه‌شان دارم تا بچه‌ها برسند. نمی‌دانم چگونه؛ دعا دعا می‌کنم همین زمین خوردن زمین‌گیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمی‌دانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را می‌گیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم می‌کند طرف دیوار. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت24 (مصطفی) محکم به دیوار کوبیده می‌شوم و سرم گیج می‌رود. مهلت نمی‌دهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم می‌گذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد می‌خورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازی‌هایت خسته‌اند و معلوم نیست چقدر گرفته‌اند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی! مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی، مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! بالاتنه‌ام را بالا می‌کشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکی‌شان در پهلویم فرو می‌رود. درد نفسم را می‌برد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع می‌شوم و صدایشان را می‌شنوم که: -فرمانده‌شونه؟ -نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفی‌ست... وقتی دستان یکی‌شان گریبانم را می‌گیرد، تازه می‌فهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم می‌کند و دوباره می‌کوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کرده‌ام. با خشم به چشمانم زل می‌زند: -تو مصطفیی؟ حتی صبر نمی‌کند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث می‌شود خم شوم. انقدر سخت نفس می‌کشم که حتی نمی‌توانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم می‌کند و ناسزا می‌گوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر می‌کشد. گوش‌هایم را تیزتر می‌کنم بلکه چیز به درد بخوری از حرف‌هایشان دربیاید. چشمانم را مجبور می‌کنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفت‌تر از آن دوتای قبلی می‌پرسد: -چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟ -نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد. -آخه... -بذار اونم به وقتش! کمی سرم را بلند می‌کنم، درد در سر و گردنم شدت می‌گیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم می‌شوم. دوباره برای بلند شدن تلاش می‌کنم که لگد دیگری به سینه‌ام می‌خورد و به زمینم می‌زند. همراه سرفه، از دهانم خون می‌ریزد. یک لحظه با خودم می‌گویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب می‌شوم یا نه؟ زندگی‌ام از پیش چشمم می‌گذرد و به این نتیجه می‌رسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده می‌مانم! وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم می‌دهند، می‌فهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمی‌بینند تمام کوچه را طی می‌کنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش می‌آید. مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی، مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! صدای فریادی که برایم آشناست، گوش‌هایم را جان می‌دهد. -بچه‌ها اونور... اونجان... صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد: -بریم... بریم بسشه... الان می‌ریزن سرمون! از دلم می‌گذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمی‌دانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند. 🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 جبهه ایمان و شرافت | نماهنگ جدید KHAMENEI.IR ✏️ رهبر انقلاب، در دیدار اخیر: ایران نیروی نیابتی ندارد اما ما با مردان شرافتمند و باایمانی در یمن و عراق و لبنان و فلسطین و در آینده در سوریه؛ ان‌شاالله رژیم صهیونیستی را از منطقه ازاله خواهیم کرد. ۱۴۰۳/۱۰/۲ @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز شنبه: شمسی: شنبه - ۰۸ دی ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 28 December 2024 قمری: السبت، 26 جماد ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیه‌السلام 🌺4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام 🌺13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام 🌺16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚پيامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله زمانی که حضرت مهدی عجل الله فرجه💚 ظهور میکند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند این مهدی خليفه الله است از او متابعت و پیروی کنید 🌷 📒بحارالأنوار ج ۵۱ص ۸۱ @tashahadat313
✍فرازی از وصیتنامه 🟠شهید مدافع‌حرم جانمحمد علیپور این کافران نبودند که خیمه امام حسین علیه‌السلام را به آتش کشیدند؛ بلکه دین‌دارانی بودند که از دین، به غیرِ نام هیچ نفهمیده بودند. بارالها! مرا از آنانی قرار دِه تا دین‌داری‌ام بر پایه معرفت استوار باشد و با بصیرت در فتنه‌های روزگار که مَرد و نامرد از هم جدا می‌شوند، در صف حسین دورانم جان ببازم. @tashahadat313