🔮حضور علمدار!!!
مدتی از شهادت سید گذشته بود...قبل از محرم در خواب سید رادیدم...پیراهن مشکی به تن داشت!!!گفتم:«سید چرا مشکی پوشیدی؟!» گفت:«محرم نزدیک است.»... بعد ادامه داد: «اینجا همه جمع هستند...شهدا،امام(ره)و...»
سید گفت :«در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام(ره)به من فرمودند:«برو و مداحی کن.»😌😌
بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم.گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی...!!!
گفت:«چرا این حرف را میزنی؟هر مشکل و غمی دارید،با نام مبارک مادرم برطرف میشود.»🥺🥺
بعد ادامه داد:«اگر دردی دارید،حاجتی دارید عاشورا بخوانید!زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند.توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید...!!
سید به یکی از دوستانش گفته بود:
«هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید.سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا(س)را ببرید...
«به نقل از دوستان شهید سید مجتبی علمدار و برگرفته از کتاب علمدار»
🌹شادی روح شهدا صلوات
@tashahadat313
یاد خدا ۱۴.mp3
11.64M
مجموعه #یاد_خدا ۱۴
#استاد_صفایی_حائری | #استاد_شجاعی
✘ به امید شفاعت اهل بیت علیهم السلام، زندگی نکنید!
اونجا از شفاعت خبری نیست !
@tashahadat313
🔷روبان رو قیچی کن خانوم مالواجرد
🔹صلواتش رو هم به روح شهیدجمهور بفرست.
اگه دست این جماعت باشه میگن کلنگش رو پزشکیان زده و تو سه ماه افتتاح شده .
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥نقاب ابلیس🔥 قسمت 22 (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کن
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#نقاب_ابلیس🔥
قسمت23
(مصطفی)
خانمها را با هم راهی خانه میکنیم و خودمان میمانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است. چشمم که به چشمان سرخش میافتد، دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشمها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو میدهند.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانیاش را در یک جمله خلاصه میکند:
-زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید.
لبخندی میزنم محض دلجویی:
-باشه چشم.
خداحافظی مادر انقدر طول میکشد که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد میافتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند. دوباره به الهام سفارش میکنم:
- سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه...
بی حوصله کلید را میگیرد:
-چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه.
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شدهام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم میآید. دیگر حال خود را نمیفهمم، دیوانه وار میدوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچههای مسجد. چشمانم خوب نمیبیند. نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده. چادر سر یکیشان نیست. چند مرد از دور ماشین پراکنده میشوند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده. خرده شیشههای پنجره ماشین، دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونهاش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده. با فریاد از مادر میپرسم:
-چی شد؟ کی این کار رو کرد؟
مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی میشنوم:
- بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه.
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانهها میدوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود:
- کاپشن طوسی... موتور...
درحالی که میدوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود:
-شال گردنهای پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر میدوم. چشمانم کوچهها را در جستجوی نشانهها میکاوم. هیچ برنامهای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیداشان کنم.
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. میایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچهام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش میپرد و راننده موتور گاز میدهد. از پشت سرشان صدای فریاد میآید. خودش است! میدوم دنبالشان. حالا که میدانم بچهها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و میدوم. همراه پیچیدنشان میپیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچهها را دیگر نمیشنوم. پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریههایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. میپیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخهای موتور همچنان میچرخند. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه! حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامهای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچهها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد. هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 نقاب ابلیس 🔥
قسمت24
(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم. یک لحظه از ذهنم میگذرد کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازیهایت خستهاند و معلوم نیست چقدر گرفتهاند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی!
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
بالاتنهام را بالا میکشم تا بلند شوم اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکیشان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را میبرد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را میشنوم که:
-فرماندهشونه؟
-نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفیست...
وقتی دستان یکیشان گریبانم را میگیرد، تازه میفهمم کف دستش دو برابر صورت من است! مثل پر کاهی بلندم میکند و دوباره میکوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کردهام. با خشم به چشمانم زل میزند:
-تو مصطفیی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم. نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم. رهایم میکند و ناسزا میگوید. با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد.
گوشهایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید. چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند. صدایی کلفتتر از آن دوتای قبلی میپرسد:
-چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟
-نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد.
-آخه...
-بذار اونم به وقتش!
کمی سرم را بلند میکنم، درد در سر و گردنم شدت میگیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم میشوم. دوباره برای بلند شدن تلاش میکنم که لگد دیگری به سینهام میخورد و به زمینم میزند. همراه سرفه، از دهانم خون میریزد. یک لحظه با خودم میگویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب میشوم یا نه؟ زندگیام از پیش چشمم میگذرد و به این نتیجه میرسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده میمانم!
وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم میدهند، میفهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم. با چشمانی که درست نمیبینند تمام کوچه را طی میکنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش میآید.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای فریادی که برایم آشناست، گوشهایم را جان میدهد.
-بچهها اونور... اونجان...
صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد:
-بریم... بریم بسشه... الان میریزن سرمون!
از دلم میگذرد که نباید در بروند، وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمیدانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند.
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 جبهه ایمان و شرافت | نماهنگ جدید KHAMENEI.IR
✏️ رهبر انقلاب، در دیدار اخیر: ایران نیروی نیابتی ندارد اما ما با مردان شرافتمند و باایمانی در یمن و عراق و لبنان و فلسطین و در آینده در سوریه؛ انشاالله رژیم صهیونیستی را از منطقه ازاله خواهیم کرد. ۱۴۰۳/۱۰/۲
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز شنبه:
شمسی: شنبه - ۰۸ دی ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 28 December 2024
قمری: السبت، 26 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیهالسلام
🌺4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🌺13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
🌺16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
💚پيامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله
زمانی که حضرت مهدی عجل الله فرجه💚
ظهور میکند ابری بالای سر دارد که
در آن منادی ندا میکند این
مهدی خليفه الله است
از او متابعت و پیروی کنید 🌷
📒بحارالأنوار ج ۵۱ص ۸۱
@tashahadat313
✍فرازی از وصیتنامه
🟠شهید مدافعحرم جانمحمد علیپور
این کافران نبودند که خیمه امام حسین علیهالسلام را به آتش کشیدند؛ بلکه دیندارانی بودند که از دین، به غیرِ نام هیچ نفهمیده بودند. بارالها! مرا از آنانی قرار دِه تا دینداریام بر پایه معرفت استوار باشد و با بصیرت در فتنههای روزگار که مَرد و نامرد از هم جدا میشوند، در صف حسین دورانم جان ببازم.
@tashahadat313
یاد خدا ۱۵.mp3
11.76M
مجموعه #یاد_خدا ۱۵
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
✘ چرا بعضیا خستگی ناپذیرند،
و بعضیا همیشه کسل و فشل و خسته؟
✘ چرا بعضیا صاحب همت و دغدغههای بلندند،
و بعضیا مشغول خاله بازی؟
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان وقتی ظهور میکنند،
خودشان را چگونه معرفی میکنند؟
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت24 (مصطفی) محکم به دیوار کوبیده میشوم و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند س
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #نقاب_ابلیس 🔥
قسمت25
(مصطفی)
سه ترک پشت موتور میپرند. خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خواندهاند. با هر نفس، درد در قفسه سینهام میپیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد، اما الان وقت نشستن نیست.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...!
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم میپیچد.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای بچهها نزدیکتر میشود. صدای عباس است. این بار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست میاندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم میکشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...!
واژگون میشود و روی زمین میخورد؛ اما عباس و بچهها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمیشوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداختهام و قلچماق ترینشان را زمین زدهام!
-بچهها سید! برین کمکش... یا زهرا!
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
انقدر میپیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم. علی میرسد بالای سرم:
- یا زهرا! سید چی شدی؟ بچهها بیاین کمک!
فریاد میکشم:
-بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون.
چندنفر جلوتر میدوند دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر میآید. لختههای خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد. علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 نقاب ابلیس 🔥
قسمت26
(حسن)
-هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟
پدر مریم میپرسد. از صدای گرفتهاش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده. مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد. شتاب زده میگوید:
-لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی. پدر دوباره میپرسد:
- شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟
عباس نفسی تازه میکند:
-مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.
پدر دلش نمیآید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد:
-مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟
-توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه میافتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود:
-سلام.
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی میشکفد. عباس مینشیند و احوال پرسی میکند؛ مرتضی میرود که پذیرایی کند. اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میآورد:
-اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتیاند.
انگار که برقم گرفته باشد:
- اینا یهو از کجا اومدن؟
مصطفی اما چندان شوکه نشده:
-احتمال میدادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن!
دستم را به پیشانی میگیرم:
-همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون!
-حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟
عباس آرامتر میگوید:
- میدونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهیها خط و نشون میکشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچهتر از اونن که بفهمن جلوی اونهمه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز!
مصطفی با نگرانی میگوید:
-مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچهها رو هم منهدم کنن؟!
عباس آرام است:
-نه ان شالله. پلیس دنبالشونه.
-نمیدونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟
-نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل میکنن. بهاییهام دارن رصد میشن.
مصطفی چشمکی میزند:
- اینا رو از کجا میدونی؟ به اون بالاها وصلیا!
عباس سر به زیر میخندد:
-نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه!
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۹ دی ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 29 December 2024
قمری: الأحد، 27 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت سلطان علی پسر امام باقر علیه السلام، 116ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🌺12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
🌺15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
@tashahadat313
هدایت شده از ویرایش پست های تاشهادت
✍امام علی علیه السلام:
هنگامی که از چیزی می ترسی، خود را در آن بیفکن، زیرا گاهی ترسیدن از چیزی، از خود آن سخت تر است.
📚حکمت 175 نهج البلاغه
#حدیث
@tashahadat313
🔮 حرف محرمانه
دیروز در دانشگاه محل تحصیل آقا مصطفی صدرزاده،اتفاق عجیبی افتاد🤔
سرکلاس به مناسبتی صحبت آقا مصطفی شد، یکی از دانشجویان دختر گفت حرف محرمانه ای دارم😳
سپس ماجرای زندگی خودش رابرای من ودر تنها یی و خلوت با حال گریه میگفت
که من سابقاً بسیار بد حجاب بودم وشهادت آقا مصطفی چه انقلابی در من ایجاد نمود حتی میگفت من عکس ایشان را روی کاشی سفارش داده و ساخته ام،هر گاه به این تصویر بسیار زیبای برجسته ایشان روی کاشی نگاه میکنم، خیلی در مورد کارهای روزم و خطا ها و اشتباهاتم الهامات خوبی به من میشود،😌
کاملا احساس میکنم ایشان با نگاهش با من صحبت میکند و خطایم را به من تذکر میدهد🥺
حاجات و مشکلات سختی را در زندگی ام رفع کرده تا اینکه با او عقد اخوت بستم...😍😍
اینک این دانشجوی عزیز ترم دو رشته فقه است
اخیرا مصطفی می گفت مامان دعا کن آنچه که صلاح پیش بیاد اگه رفتنم مؤثرتر بشه می گفتم بمونی که بیشتر می تونی خدمت کنی ولی با رفتنت...
بعد جواب داد اونجا دستم بازتر بااین پیامها تازه متوجه شدم دستم بازتر یعنی چی؟ حتی شهادت را برای خودش نخواست برای این بود که بتونه دستگیری کنه از خدا خواست آنچه که مؤثرتر اتفاق بیفتد این یعنی نهایت انسان دوستی وعشق ورزیدن به کارفرهنگی است. ❤️
☘ از زبان مادر شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده
🌹 شادی روح شهدا صلوات
@tashahadat313
29.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الله اکبر، خامنهای رهبر✊
میثم مطیعی 🎙
《سالروز حماسه 9 دی ماه گرامیباد》
#حاج_قاسم #بصیرت
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@tashahadat313
یاد خدا ۱۶.mp3
10.85M
مجموعه #یاد_خدا 16
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
√ چرا من با یه نعمت،
√ یا یه مصیبت،
√ یا یه امتحانهایی که برام پیش میاد،
✘ کلّاً خدا رو گم میکنم؟
@tashahadat313
#بیو ✨
یه جایی تو قرآن میخونیم:
'اِنّی انَا رَبُّک'
قشنگ خدا در گوشِت داره میگه:
خدات منم،بیخیالِ بقیه :)🙃♥
#خداےمهربونمن
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشکر و قدردانی از عملکرد شبانه روزی دولت محترم
ـــــــــــــــــــــــ
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 نقاب ابلیس 🔥 قسمت26 (حسن) -هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟ پدر مریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔥#نقاب_ابلیس🔥
قسمت27
(الهام)
حسن میگوید ری استارتی بودهاند. شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهیها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند! از آن غیر قابل باورتر، این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند.
من دقیق یادم نیست. ضربهای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین. فقط صدای جیغ شنیدم؛ یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند. حتی یادم نیست کی شیشههای ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشهها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. میگویند یکی از دندههایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچهایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکیشان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری است، بارها با خودم فکر کردهام «اگر...» و طاقت نیاوردهام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاوردهام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
چندروزی است که همه جا حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانیست؛ اما حرفهایشان بوی دلسوزی نمیدهد. عدهای به رییس جمهور میتازند و عدهای کلا نظام را زیر سوال میبرند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچهاند. انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، میفهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.
با وجود همه هارت و هورتشان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد، شهید دارد، سپاه دارد، آقا دارد. بدتر از اینها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است. به قول پدر، چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ری استارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم! خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند!
این کار را کردند که ما بترسیم؛ اما نمیدانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر میترسیدند، نمیرفتند دنبالشان. نمیدانم چرا نمیترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده.
تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر میشود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥نقاب ابلیس 🔥
قسمت28
(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است. مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛ سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم در آغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش، کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی: «فإنَّ حزب الله هم الغالبون...»
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید، داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد، داعشی که موی دماغ اربابان غربیاش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛ دست خدا بود که در آستین آمد.
زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار سیدحسین را در همین چندساعت جبران کند. خوش به حالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچههای شهدای مدافع حرم و... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود سیدتمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده، این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد. شب هم کنار سیدحسین خوابیده!
هیچکس تا خودش تجربه نکند، نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد! بی آن که بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان جلوی چشمم میآید.
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق میبرد. مصطفی لبخند تلخی برلب دارد و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند. از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذولجناح خودش و حمله ری استارتیها؛ اما حرفی درباره خودش نمیزند. گاهی صدایش را بغض میگیرد و گاهی صورتش را اخم.
سید فقط صبورانه گوش میدهد. واکنشش گاه تلخندی است و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است. انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!
متوجه مریم میشوم که چشم از گلهای فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم:
- کجایی مریم؟
آرام زمزمه میکند:
- هیچ جا...
سرش را بالا میآورد و مستقیم نگاهم میکند:
-هرجا بریم با هم میریم!
نگاه شاد مریم مدتی است کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچههاست.
مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند. سیدحسین با نگرانی کمی جابهجا میشود:
-حال حاج آقا چطوره؟
بعد نگاهی به من میاندازد:
-نگفته بودی؟!
مستأصل نگاهش میکنم که یعنی: «خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی...»
لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی میپرسد:
-حالا همه حالشون خوبه؟
مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد:
-بله همه خوبن، ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد.
سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر...
مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند:
-بیمارستان؟
مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود:
- نه چیزی نبود.
و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:
-خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیهش چیه؟
مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😀#ببینید
🫡حاجقاسم وسعت داشت به وسعت تمام سرزمینهای اسلامی
🌺 قسمتی از برنامهٔ #مهمان_داریم
🫡🫡#سرباز_وظیفه
@tashahadat313