Mohammad Nobahari-Davaye Man.mp3
12.67M
#نماهنگ دوای من
باصدای کربلایی #محمد_نوبهاری
#پیشنهاد_ویژه_ادمین
#پیشنهاد_دانلود
🌷 @taShadat 🌷
4_5805451008456787173.attheme
259.4K
• #شهید_مصطفی_صدرزاده
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
✓ #مذهبی
✓ #شهدایی
🌷 @taShadat 🌷
#بابای_مهربونم...♥️
#دختر است
و نازکردن براے بابا😔
و "نفَسِ بابائے" شنیدن از #بابا
💥امّا
#نازدانہات چہ کند
بادنیا دنیا، دلتـنگےاش💔
و آرزوے #نازکردن برایت
دلش #دختـر مےخواست
دختری ڪہ با شیرین زبانے
" #بابا " صدایش ڪند ...
#حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از
شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد.
#شهید_میثم_نجفی
#دردانه_شهید
#دخترا_بابایی_اند
@tashadat
.
خیلی وقت ها میگفت که اگر کتیبه های هیات را با خواندن زیارت عاشورا زدید آن وقت مجلس می گیرد. یک بار خیلی جدی به من گفت: اگر یک شب چندتا مجلس داشتی نکنه بگی تو مجلس اول صدام رو نگه دارم!
خودت رو خرج امام حسین(ع) کن!
اصلا تکیه کلام او این بود:
« خودت رو خرج امام حسین کن؛معلوم نیست از این مجلس به مجلس بعدی برسی »
چند خط از کتاب #عمار_حلب
نقل از رفیق شهید
#شهید_محمدحسین_محمدخانی❤️
@tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفاع جانانه ابوعزرائیل از ایران
🌷 @taShadat 🌷
🌹شــ🕊ـــهادت
معـراج عـروج عاشقانیست ڪ
از قید جان گذشتند تا براق عشـق❣
آنـان را بہ وادی عدم ڪشاند
و این عشق
یعنی دست یافتن بہ تمام اسرارعالم
معرفی_شهیـــــ🌷ــــد
نام شهید : تقی
نام خانوادگی شهید : پناهی
نام پدر : زیرآب
تاریخ تولد : 1343/2/1
محل تولد : خراسان رضوی - کلات
تاریخ شهادت : 1366/8/17
محل شهادت : تایباد
#شهید_تقی_پناهی
#سالروز_شهادت
🌷 @taShadat 🌷
گل نرگس:
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
تقدیم به نگاه پر مهر شما ❤️
@tashadat🕊