#خاطره🎞
بهنقلازهمرزمشهید:
شب قبل از شهادت #بابڪ❤️بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
#بابڪ❤️ اومد پیش من گفت:
" علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست."
گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من.
گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون.
دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره #نماز
میخونه...
(وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!)
گفتم: #بابڪ❤️
با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد😔
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط
و همون روز #شهید شد🙂💔
شادی روح پاکشون #صلوات📿
@tashadat
#خــاطره🎞
رفیقشهید :
هوا خیلی سرد بود...
ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ...
ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون،
دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!!
این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم!
اما من درمورد #بابڪ دیدم ..
یه جوون عاشق ..♥️🍂
#بابڪ داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💚
🍃🌸شهیدبابک نوری
•♡ټاشَہـادَټ♡•