eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 پارسال تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭 حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه. ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌 ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ. هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞 ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌 یه روزی که بهش گلایه کردم گفت ((اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ...))✨ ﺗﻮ ﺗﺸییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ اﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻪ. شهید مدافع حرم حسین معزغلامی🌹 🌷 @taShadat 🌷
🌹 پارسال تو مراسم اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﻤﺮ ﺑﻨﻲ ﻫﺎﺷﻢ(ع) ﺑﺎ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻧﻮﺟﻮاﻥ اﻃﺮاﻓﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﺩﻥ، ﺷﻮﺧﻲ میکردن ﻭ ﺳﺮ ﻭﺻﺪای زیادی بلند میشد.🤭 حسین آقارو ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎ ﻳﻜﻤﻲ ﻣﺮاﻋﺎﺕ ﻛﻨﻴﺪ، مثلا اﻋﺘﻜﺎفه، ﺳﻦ ﺧﻴﻠﻲ اﺯ ﻣﻌﺘﻜﻔﻴﻦ ﺑﺎﻻاﺳﺖ اعصابشون نمیکشه. ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﻲ اﻳﻦ ﻧﺴﻞ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ☺️، ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﺎﺭکه و ﭼﻪ ﻭﺿﻌﻲ ﺩاﺭﻩ. دیگه ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻲ ﻛﺮﺩﻥ و برای اینکه ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﻧﺮﻩ و ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ اﻭﻣﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﻦ یه جوری جاذبه ایجاد کرد👌 ﺩﻳﺪﻡ ﺭاﺳﺖ ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻭاﻧﻔﺴﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺷﻜﻠﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ اﻭﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺎﻣﺴﺠﺪ اﺷﻨﺎ ﻛﺮﺩ. هیئتی که داشتیم بعضی موقع ها اراذل محل هم‌ میومدن من همیشه ازاین موضوع ناراحت بودم😞 ولی حسین حتی کوچک ترین خرده ای به اونا نمیگرفت و باهاشون خیلی خوب برخورد میکرد ...👌 یه روزی که بهش گلایه کردم گفت ((اتفاقا همین ها واجبه که بیان هیئت ؛ امام حسین (ع) کار خودش میکنه و کاری که باید بشه میشه ...))✨ ﺗﻮ ﺗﺸییعش ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻗﺸﻨﮕﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﭽﻪ اﻡ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩو ﺧﻮﺷﺪﻝ. ﻭﻟﻲ ﺧﺪا ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺪﻟﻴﺶ ﺑﺮﺩﺵ ﺭﻭﺣﺶ ﺷﺎﺩ اﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻪ. شهید مدافع حرم حسین معزغلامی🌹 🌷 @taShadat 🌷
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا. ماه مبارک رمضان 🌙 سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان... حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌، با اینکه هم سفرها را نمی شناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!» - محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️ _ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» و شروع کرد به افطاری خوردن! یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود. _ «از خدا جلو نزنید!!!» نقل_از_خواهربزرگوار_شهید 🌷 @taShadat 🌷
♥️ ♦️گفتیم: در این سرد، با موتور چرا راه دور می روی می گفت: میرم هیاتی که پروره! نَفَس توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست(: 🔸آقارسول می رفت هیات ، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ... هم رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 @tashadat 🌷
🎞 به‌نقل‌از‌همرزم‌شهید: شب قبل از شهادت ❤️بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات. اون شب هوا واقعا سرد بود. ❤️ اومد پیش من گفت: " علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست." گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من. گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم. ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون. دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره میخونه... (وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!) گفتم: ❤️ با اینکارا شهید نمیشی پسر.. حرفی نزد😔 منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز شد🙂💔 شادی روح پاکشون 📿 @tashadat
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد.. 🌷 @taShadat 🌷
ڪسی که را تغییر داد و نبرد را به عمق دشمن هدایت ڪرد و از و زمین به افنـد تبدیل ڪرد . شهید حسن باقری🍃⚘🍃 وقتی ♡به باقری کرد.🍃 سردار سرلشکر رحیم‌صفوی درباره حسن باقری: با این‌که عملیات خوزستان بودیم، اما بنی‌صدر اصلاً ما را به جلسه‌ها راه نمی‌داد. ما می‌رفتیم خدمت ♡ و دست ما را می‌گرفت و می‌بُرد در جلسه. بنی‌صدر هم دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با آقا♡ بود تا جنگ را برای اعضا بگوییم. 🍃⚘🍃 در یکی از جلسات شورای عالی دفاع که به ریاست بنی‌صدر تشکیل شده بود، من و حسن باقری حضور داشتیم. برادران ارتشی گزارش‌هایشان را دادند و مسائلی را از زاویه‌ی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما رسید. من به باقری -که مسئول بود- گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا♡ یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم می‌بستم. باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود. 🍃⚘🍃 5⃣ 🌷 @tashadat 🌷
𓋜 بابک خیلی این در اون در زد که بره سوریه ولی هم از خدمت سربازیش مونده بود و هم خانواده اش رضایت کامل نداشتند...😕 خیلی تلاش کرد... دیگه اون آخرا به فرمانده کل گفته بود حتی شده تو چرخ لاستیک قایم میشم و میرم سوریه، پس بزارید برم!!!😐😂 🌹 •♡ټاشَہـادَټ♡•
همسر شهید: هر از گاهی می‌رفتیم امامزاده بی‌بی زبیده، جایی بود در گلزار شهدای بی‌بی زبیده که می‌گفت اگر خدا بخواهد من اینجا دفن  می‌شوم، من هم می‌خندیدم و می‌گفتم مگر جنگ است که تو جای خودت را مشخص می‌کنی؟! بعضی وقت‌ها هم که با هم مسافرت می‌رفتیم و جای سرسبزی بود می‌گفت از من عکس شهادت بگیر، منم همان حرف‌ها را می‌زدم و می‌گفتم کو جنگ؟ شما با این حال و هوا و روحیه باید در زمان دفاع مقدس به دنیا می‌آمدی، اینها را با شوخی و خنده می‌گفتم اما واقعاً از داشتن چنین همسری خوشحال بودم 🌷🌷🌷🌷 🍃6⃣🍃 •♡ټاشَہـادَټ♡•
🔸در محضر شهید.... ✍کاظم یک ثانیه هم بدون نبود👌، حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو میگرفت، بعد میخوابید، دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود،💪 ما فقط استفاده میکردیم، به ما می گفت اگر باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست، باشید، با باشید، بخوانید. 📚سہ ماه رویایی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •♡ټاشَہـادَټ♡•
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی •♡ټاشَہـادَټ♡•
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. •♡ټاشَہـادَټ♡•
بارها تو موضوعات مختلف به ما میگفت:که ماباید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور آقا امام زمان(عج)باشیم. زن و زندگیمون و مهمونیهامون. حتی لباس پوشیدنمون.. اصلا ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم. در همین راستا عروسی خودشو همزمان باسفر حجش برگزار کرد. جشن با ولیمه حج یکی شد..... آره حاج سعید ما همیشه دوست داشت جزء زمینه سازان ظهور باشه... این شد که علیرغم اینکه شغلش ستادی بود ،یکسال دوندگی و تلاش کرد تا اسمش رو واسه مدافعین حرم بنویسند. با همه سختگیریها موفق شد و به آرزوی خودش رسید... ای از پدر بزرگوار شهید مدافع حرم حاج سعید کمالی •♡ټاشَہـادَټ♡•
🎞 رفیق‌شهید : هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💚 🍃🌸شهیدبابک نوری •♡ټاشَہـادَټ♡•
💚 *یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ* *و بہ او گفت :* بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید 🌱 بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️' *(به روایت‌همسر‌شھید‌)* •♡ټاشَہـادَټ♡•
🎞 همرزم‌شہ‌‌ـیدنوࢪۍ : رفتیم‌پیش‌بچه‌ها، حسین‌رودیدم. همدیگرروبغل‌کردیم خوشحال‌بودم☺️ حسین‌جان‌دیدۍاومدم حسین‌لبخندۍزدو‌گفت : گفتم‌کهـ‌میای^^ بعد‌جوونۍزیبا‌پیش‌مااومد خیلۍباوقارسلام‌و‌علیڪ‌کرد‌و‌رفت🚶🏻❤️ گفتم:حسین‌جان‌این‌آقا‌کیہ🤔؟! خیلـےتیپ‌امروزۍشاداب‌و‌جوان‌بود🧔🏻 گفت: بابڪ‌نوࢪی خیلـےپسرخوبیہ‌،باادب‌و‌اصیل👌🏼🌹 گفتم: مشخصہ‌چون‌اون‌منو‌‌تاحالا‌ندیده‌بود خیلـےتحویلم‌گرفت‌و‌بعد‌رفت. ای‌کاش‌میدونستم‌شهید‌میشہ‌و‌اون‌رو تویہ‌اغوش‌میگرفتم‌و‌قول‌شفاعت‌میگرفتم🙃 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ڪم‌ڪم‌اسارت‌محسن‌‌رابہ‌همہ‌اطلاع‌دادیم رفتم‌خانہ‌،پیراهن‌محسن‌را‌روےزمین‌پہن‌ڪردم سرم‌را‌روےآن‌گذاشم‌و‌ضجہ‌زدم. اما‌زمان‌زیادےنگذشت‌ڪہ‌احساس‌ڪردم، محسن‌آمدڪنارم‌دستش‌را‌روےقلبم‌گذاشت و‌در‌گوشم‌گفت: [ زهرا،سختیش‌زیاده‌ولےقشنگےهاش‌زیادتره! ] ـ ـ ـــ ـ ـ 💗¦⇠ 🎙¦⇠ ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
✍حاج قاسم در حین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند می‌شد و به استقبال آن‌ها می‌رفت و حتی دست نيروها را می‌بوسيد و صحبت‌های آن‌ها را می‌شنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده می‌کرد حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدت‌هایشان می‌بوسم. حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز مي‌خوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار مي‌شد و به راز و نیاز با خدا و خواندن مشغول می‌شد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را مي‌شنيديم. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🔷سال آخر خیلی دغدغه داشت، چند ماه قبل شهادتش همش زنگ میزد و پیام می‌داد که بیا صحبت کنیم. بین صحبت هامون مدام میگفت: بعضی حرف ها اذیتم میکنه. اینکه بعضی ها هروقت من یا خانواده‌م رو میبینند، میگویند: چرا پسرتون فرستادید حوزه؟! آینده ش خراب شد... فلانی تو فامیل یا دوستای هم سن و سالش پزشکی و مهندسی و... میخونند، آرمان چی؟ باهاش صحبت کردم و دلداری دادم، گفتم اکثر طلاب بهشون از این حرف ها میزنند‌؛ که اساس درستی ندارد؛ فقط زخم زبان است. اما با وجود همه این سختی ها باید پای اسلام و انقلاب ایستاد. چند روز بعد زنگ زد و گفت: فکر هامو کردم... هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان(عج) نیست، هرکس هم هرچی میخواد بگه حالا که این توفیق رو بهم دادند، منم کم نمیگذارم... واقعا هم کم نذاشت... ✍ رفیق طلبه
. | " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "| ▫️ به نقل از مادر گرامی شهید . |
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 تولد: ۱۳۶۲/۶/۲۸ _اصفهان شهادت: ۱۳۹۲/۹/۲۳ _سوریه _گلوله های قناسه. 🔖 می‌گفت فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل می شدبه هر کسی گفتم پول نیاز دارم گفتند نداریم خیلی دلم گرفته بودصبح ابولفضل را دیدم گفت چی شده که ناراحتی منم ماجرا را برایش گفتم .گفت توکلت به خدا باشه حل میشه .بعدازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت ناراحت نباش حل شدالان که می‌بینم فرزندم در سلامتی کامل هستش متوجه شدم اونا ويژگي هاي خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن که خداوند به دل پاکشون نگاه می‌کنه وتوفیق شهادت را نصیبشان می‌کنه 📜 ✍بزرگان اسلام ما در راه حفظ اسلام واحکام قرآن کریم کشته شدند وبه شهادت رسیدند امروزهم وظیفه ماست که در برابرخطراتی که متوجه اسلام ومسلمین است برای تحمل هرگونه ناملایمات آماده باشیم تا دست خائنان را بتوانیم قطع کنیم وجلوی آنها را بگیریم .ودیگر روی حجاب خیلی تاکید دارم خواهرانم برای حفظ حرمت شهید در این روزگار حجابتان را رعایت کنید 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و صلوات 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
ای از شهيـدی كه با خدا نقد معامله كرد ...🌷🕊 ✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله بود که شهید شد. این بچه 16 ساله در خود نوشته بود:  «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد. خاطره از حمید داودآبادی
یادمه صبح از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم برم تشییع شهید... درسته از قبل اصلا نمیشناختمش ولی خیلی دوست داشتم حتما تو مراسماتش شرکت کنم ولی چه کنم مشغله های کاری سر منو اونقدر شلوغ کرده بود که حتی تشییعشم نمیتونستم برم...خیلی حالم بد بود.😔 رفتم پی کارهام که اصلا نمیدونم چی شد ولی سر از حوالی امامزاده حسن(ع) در آوردم و درست زمانی رسیدم که از جایگاهش روی ماشین داشت به روی دستای مردم منتقل میشد که بازم اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که خودم رو زیر پیکر مطهر و دیدم و تابوت روی شونه هام بود...💚 دیگه حالم دست خودم نبود و فقط داشتم اشک میریختم انگار که رفیق چندین ساله من بوده و خیلی خاطره ها با هم داشتیم و اصلا سیل جمعیت هم حواسمو پرت نمیکرد و متوجهش نبودم ، حس میکردم تنها منم و داداش بهروزم...😭 همینطور شهید رو گذاشتن روی جایگاه و مداح شروع به مدیحه سرایی کرد و سردار سخنرانی ولی باز من متوجه چیزی نبودم و بعدا از فیلم ها متوجه همه این اتفاقات شدم ؛ من فقط در این مدت چهره نورانی جلو چشمم بود داشتیم با هم صحبت میکردیم و یه عالمه حرفای گرم و شیرین از بهم میزد و منم همینطور گریه میکردم...💚🖤 از من دلیل گریه هامو پرسید و من توضیح دادم که من از خودم ناامیدم و فکر نمیکنم روزی عاقبت شما نصیب من هم بشه ... با اینکه اصلا من تا حالا شهید رو ندیده بودم به اسم منو صدا کرد و گفت انشاالله اون روز میرسه نگران نباش...🤲🖤 من هم از اون روز حس برادری و دارم با شهید و هرروز به نیتش چندتا میفرستم... ❤️💚 شادی روح شهید صلوات...🌹 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️ | @tashahadat313