تو هیچڪس رو غیر ِ خدا نداری
باهاش #حرف بزن...
#دلبری ڪن...
+تاحالا به لحظه ی خندیدنش فڪر ڪردی؟
#آرامشجآنم
#خدامـــون♥️🍃
@taShadat
🌹 سردارشهید
#محمد_ابراهیم #همت:
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه باید #اخلاص داشته باشیم....
#قدم برمی داریم برای رضاے خدا
#قلم بر می داریم روے ڪاغذ براے رضاے خدا . . .
#حرف می زنیم براے رضاے خدا
#شعار می دیم برای رضای خدا
#میجنگیم برای رضای خدا
#همه_چیز
#همه_چیز
#همه_چیز
خاص خدا باشه،
ڪه اگر شد پیروزی نزدیڪ است . . .
👌اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه
🌷 @taShadat 🌷
🌹 سردارشهید
#محمد_ابراهیم #همت:
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه باید #اخلاص داشته باشیم....
#قدم برمی داریم برای رضاے خدا
#قلم بر می داریم روے ڪاغذ براے رضاے خدا . . .
#حرف می زنیم براے رضاے خدا
#شعار می دیم برای رضای خدا
#میجنگیم برای رضای خدا
#همه_چیز
#همه_چیز
#همه_چیز
خاص خدا باشه،
ڪه اگر شد پیروزی نزدیڪ است . . .
👌اینقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه
🌷 @taShadat 🌷
چہ زیبا گفت
سید مرتضای آوینی :
در جمهـوری اسلامی
هـمہ آزادند ، الا حزب اللهـی هـا ...
#حرف
🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 📿
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁
🌷 @taShadat 🌷
به روایت از همکار#شهید :
#مهشید همیشه دنبال #سختترین #کارها بود. میگفت دوست دارم جایی #کارکنم که #نتیجهاش را همان موقع #ببینم. برای همین به بخش پی سی آر اورژانس رفت و من هم همراهش شدم.
🍃⚘🍃
سروکار ما با بیماران کد خورده بود. بیمارانی که علائم حیاتیشان را از دست میدادند و باید احیای قلبی ریوی میشدند.
روزهایی که احیای بیمارها #موفقیتآمیز بود، #کیف مهشید کوک بود و #لبخند روی صورتش عمیقتر😭. فردا که سرکار میآمد #اسم و فامیل بیمار را از #سیستم درمیآورد و #زنگ میزد به بخشی که #بیمار منتقلشده و #جویای حالش میشد.😭
🍃⚘🍃
راستش من هیچوقت #جرات #مهشید را نداشتم. آن اوایل که کرونا تازه آمده بود و خیلیها دنبال بهانه بودند تا در بخش کرونا کار نکنند، #مهشید #داوطلب شد و به بخش کرونا رفت.😭
🍃⚘🍃
آنهم چه رفتنی. برای بیمارهای کرونایی که وحشت و ترس از مرگ بر آنها غلبه میکرد، سنگ تمام میگذاشت. با #عشق به #بیماران #آب و #غذا میداد و با آنها #حرف میزد تا #ترس و #نگرانیشان #کمتر شود.😭😭
🍃⚘🍃
5⃣
🌷 @tashadat 🌷
2.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلام_شهید:
خدا نکند که #حرف زدن و #نگاه کردن به #نامحرم برایتان عادی شود!
پناه می برم به #خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود...؟
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروزولادت🌷
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
•♡ټاشَہـادَټ♡•
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ _....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸
" گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیکهای سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ #دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول #حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود...
دیروز روز میلاد پیامبر(ص) بود و شیرینیهای قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند.
تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچپچها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره!
" #حرف را که میزنی، خوب است قبلش #فکر کنی؛ #آبروی مردم که #بازیچهی
زبانت نیست! "
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خستهی مقابلش بود.
"وای از #حرفهای_مفت این مردم...
وای از #بیآبرو_کردنهای مردم آبرودار... وای از #قهرخدا که دامنگیرتان شود! مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت:
_شرمندهام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد ،
دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مرد: _همین که با این دختره...
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن #مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بیبی بیان بفهمن چیشده شرمندهشون میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بیبی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه!
قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که
بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛ چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود.منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت ،
که صدای زن همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لاالهالااللهی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت:
_سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی
حاج یوسفی: _یادته گفتم سید و بیبی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟
حاج خانم: _آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم!
حاج یوسفی: _گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟
حاج خانم: _برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: _شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: _این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: _دلم براش تنگه.
ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه.
آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم.
ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: _مرد خوبی بود!
ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: _بپرس
آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید:
_تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد:
_چرا خب؟
ارمیا:
_مسئول پرورشگاه عشق اسمهای پیامبرا رو داشت. مارو آوردن
پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم #خرمشهر. احتمالا توی #بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.!
ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد:
_نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: _مردم #حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات #نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که #نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! #الگو باش! #مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم #به_ظاهرمسلمون که #تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم #سرک میکشن و حق خودشون میدونن #قضاوت کنن و #رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که #بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*****
مسجد شلوغ بود...
دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ،
صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
🎙مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
#حرم شد #آزاد
بابایی #نبود
زینب #تنها بود
بابایی نبود
مامان #گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان #مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده