eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
199 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
#عاشقانه_‌شهدا 💞 ❣روزی که #مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد☎️ خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار💓 است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه❌ ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد... ❣مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد #ابراهیم آمد... ❣بدون اینکه سراغ بچه برود🚷 آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمی‌پرسی⁉️ گفت:‌ تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️ ❣وقتی به خانه می‌آمد🏘 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم🚫 همه کارها را #خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. #سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود. #شهید_محمدابراهیم_همت 🏴 @taShadat 🏴
به روایت از آقا مسعود ،همسر : خودم هم سلامت هستم و یک سال است شانه به شانه همسرم به با کرونا رفتیم ودر خدمت بیماران بودیم 😭 برای حفظ سلامت بچه‌مان از گذشت😭. ما باهم کرونا گرفتیم. جواب تست که مثبت شد قبول نکرد از ریه‌اش سی‌تی‌اسکن انجام بشه😭 🍃⚘🍃 گفت به جبران‌ناپذیر می‌زند. دکتر دارو تجویز کرد. بعضی از را نخورد😔. گفت به می‌زنه😔 گفتم بی‌خیال بچه شو. ما بازهم می‌توانیم پدر و مادر بشویم.😔 🍃⚘🍃 گفت نه. نگران نباش. بقیه همکارها هم شرایط جسمی‌شان مثل ما بوده است. کمی تب و سرفه و بعد از چند روز حالشان خوب شده. من هم خوب می‌شوم😔 🍃⚘🍃 ریه بدون علامت درگیر شده بود. روز پنجم حالش بد شد و در بیمارستان بستری‌اش کردند. سه روز بعد به دلیل زجر تنفسی مجبور شدند اینتوبه اش کنند.😔 روز آخر ساعت ۶ غروب او را سزارین کردند و را دادند. ساعت ۱۱ شب وقتی حال را از پرستار پرسیدم، با نگرانی گفت کد خورده و پزشکان در حال احیای او هستند.دنیا روی سرم خراب شد 🍃⚘🍃 3⃣ 🌷 @tashadat 🌷
این اواخر هر بار که می‌دیدمش کلی ذوق داشت برای به دنیا آمدن بچه‌اش. می‌گفت خانه‌مان حیاط‌خلوت دارد. برای پسرم تاب خریدم و می‌خواهم همان‌جا در حیاط‌خلوت خانه برایش یک پارک کوچک درست کنم😭 🍃⚘🍃 اگر تا چند ماه دیگر شر کرونا ازسرمان کم نشده بود، با بچه‌ام همان‌جا بازی کنم. بافتنی بلد نبود، اما به خاطر پسرش بافتنی یاد گرفته بود و دو هفته قبل به من گفت دارم برای پسرم شال‌گردن می‌بافم. حتماً شال‌گردنش نیمه‌کاره مانده است.»😭😭 🍃⚘🍃 برای گودرز، بودند و .😭 🍃⚘🍃 با خنده گفتم از وقتی حامله شدی دوبار دوبار غذا می‌خوری ها؟ با همان خنده‌های شیرینش گفت تا الان وقت نکردم غذا بخورم. دلم نمی‌آمد بیمار‌ها را رهاکنم😭😭 🍃⚘🍃 «اواسط بارداری بود و یک‌شب باهم، هم نوبت بودیم. چند بیمار بدحال در آی سی یو داشتیم. ساعت ۲ شب بود. مهشید دست‌هایش را ضدعفونی کرد و شروع کرد به خوردن غذا. 🍃⚘🍃 6⃣ 🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نوزده فقط تماشایم میکرد... با دستی که از درد و ضعف میلر
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.. و به هر قیمتی تنها را میخواست که دیگر از چشمانش . درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..و دلم میخواست فقط به خانه برگردم.. که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد... با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود.. و همچنان اطراف را مبادا کسی سر برسد... زن پیراهنی سرمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد _من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه مون. سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید _یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید! من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را تا من باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با _✨بسم الله.. ✨ شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم... از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #سی_وشش _.... هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده د
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم.. که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم... اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،.. صبوری پدر.. و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند.. و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده... که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۹۹ و ۱۰۰ نام ارمیادر خاطرش آنقدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمیکرد. از مردی که چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده کجا؟ خواستن شما لقمه‌ی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از گذشته و رفته برای کشته شده! عجیب بود که تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه که دارید، اینقدر کنید! شما همه‌ی آرزوهای منو داشتید. شما همه‌ی خواسته‌ی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال ! کمکم کرد... راه رو داد... راه رو برام کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همه‌ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر یا خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهره‌ی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم به خاطر ، ، به خاطر ! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمی‌اومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازه‌شو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجده‌ی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفته‌ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما. ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین را... وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت: _زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته! ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود. رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟ آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟ رها: _بهش فکر میکنی؟ آیه: _شاید یه روزی؛ شاید... صدرا به دنبال ارمیا میدوید: _ارمیا... ارمیا صبرکن! ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: _تو اینجا چیکار میکنی؟ صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟ ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت! صدرا: _باهات کار دارم! ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما! صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟ ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده! صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیه‌ای ندارم که منو رها کنه! ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده! صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟ ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد! ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند. "از سید بخواهم؟ چگونه؟" ******** زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریه‌اش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه! آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود. پسرکی که با پدرش بود... گریه‌اش شدیدتر شد! او هم از این پدرها میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید! مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشک‌هایش را پاک کرد. -چی شده عزیزم؟ زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم! زینب سادات هق‌هق میکرد و حرف‌هایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر می‌خواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید. زینب گریه‌اش بند آمد: _تاب بازی؟ ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ _....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سیدمهدی عقب موندم! ارمیا: _مگه خدا بنده‌ای بهتر از تو داره؟ آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت: _من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بنده‌ی خدا هستم اومدی سراغم؟ ارمیا: _چون دیدم بنده‌ی خدایی اومدم؛ چون دیدم و ، دیدم قشنگه، دیدم سیدمهدی هرچی داره از تو داره! آیه: _اون هرچی داشت از و بود؛ سیدمهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم! ارمیا: _تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن! آیه: _هرکس میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست باشه، نسخه‌های اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم! ارمیا: _وای بر من... وای بر من و دست خالی من! آیه آه کشید و چای سرد شده‌اش را نوشید... ****** دو هفته‌ی بعد.... که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند. راه طولانی بود و گاه راننده‌ها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد. ارمیا میدانست که آیه به این سرعت ، روی خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود و لقمه‌ی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر کاری نمی‌شود کرد؛ این خواسته‌ی سید مهدی بود دیگر، نبود؟ به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا گفت: _من یه رفیقی دارم که هربار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم! محمد خندید و گفت: _دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم! آیه اعتراض کرد: _چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟! سایه: _ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونه‌ش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟ محمد: _همینو بگو، همه‌ش چشمش به اون دو زار پول ماست! ارمیا: _حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟ محمد: _خانوما نظرتون؟ سایه: _اگه زیاد طول نکشه بریم! مقابل شیرینی‌فروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینی‌فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت: _ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟ ******** چادرش را محکمتر گرفت ، و سر به زیر به دشنام زن‌ها و مردهایی که دوره‌اش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی «زهرا»ی کوچکش، دلش را میلرزاند. «محمدصادق»ش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد. "آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..." زن همسایه فریاد میزد: _معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس... این دختر تا تو این محله باشه بچه‌ها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه! "چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشته‌ام چه کار به تو و بچه‌ها و شوهرت دارم؟" زن همسایه همچنان داد میزد: _این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکاره‌ست! "مگر چه کاره‌ام؟ من فقط از دست حرف‌های شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛ کاش بودی سید! کاش بودی بی‌بی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟" زن همسایه حق به جانب گفت: _خودم دیدم از ماشین «حاج یوسفی» پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی! چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش! صدای پچ‌پچ‌ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟" محمد صادق فریاد زد: