💌نامه شهید خطاب به همسرشان 💌
📝 #همسر_عزیزم؛ سلام….
امیدوارم زمانی که این نامه📨 را می خوانی از دست من #راضی باشی و به خاطر تمام سختی ها و اذیت هایی که در این چند سال📆 برایت رقم زدم بنده حقیر را #بخشیده باشی،….
📝نمی دانم با چه زبانی از #تو، خوبی هایت، صبر و تحملت درکنار من💞 و… تشکر کنم. توصیه میکنم که همیشه به #یاد_من باشی و مرا فراموش نکنی💬 از #دختر خوبمان مواظبت کنی و زیر چادر خودت💫 پرورش دهی تا راه خودت را ادامه دهد……
📝همیشه با نمــاز و قرآن و #توسل به ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل؛ و #حضرت_زینب برای سلامتی خودت، دختر عزیزمان و بنده حقیر دعا کن🙏 که میدانم دعای تو #همیشه مستجاب می شود .
#شهید_رضا_دامرودی
#شهید_مدافع_حرم
این اواخر هر بار که میدیدمش کلی ذوق داشت برای به دنیا آمدن بچهاش. میگفت خانهمان حیاطخلوت دارد. برای پسرم تاب خریدم و میخواهم همانجا در حیاطخلوت خانه برایش یک پارک کوچک درست کنم😭
🍃⚘🍃
اگر تا چند ماه دیگر شر کرونا ازسرمان کم نشده بود، با بچهام همانجا بازی کنم. بافتنی بلد نبود، اما به خاطر پسرش بافتنی یاد گرفته بود و دو هفته قبل به من گفت دارم برای پسرم شالگردن میبافم. حتماً شالگردنش نیمهکاره مانده است.»😭😭
🍃⚘🍃
برای #مهشید گودرز، #همیشه #اولویت #اول #بیماران بودند و #اولویت #آخر #خودش.😭
🍃⚘🍃
با خنده گفتم از وقتی حامله شدی دوبار دوبار غذا میخوری ها؟ با همان خندههای شیرینش گفت تا الان وقت نکردم غذا بخورم. دلم نمیآمد بیمارها را رهاکنم😭😭
🍃⚘🍃
«اواسط بارداری #مهشید بود و یکشب باهم، هم نوبت بودیم. چند بیمار بدحال در آی سی یو داشتیم. ساعت ۲ شب بود. مهشید دستهایش را ضدعفونی کرد و شروع کرد به خوردن غذا.
🍃⚘🍃
6⃣
🌷 @tashadat 🌷
#دلبده_شهید_نظرمیڪند ♥️
آقــا مهدی!
#مهندس فقط خــودت ڪه جــاده رسیــدݩ به #وجه_الله رو چنــاݩ مهنــدسی ڪردی ڪه جســم زمینـی ات را هـــم #خدای متعـــاݪ خـودش خــریدار شد ...
#شهیدمهدیباکری می گفت: از خدا خواستم
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او را برای #همیشه با خودش برد. 🕊🌷
#شـهـیدجاویدالاثر_مهدیباکری🕊🌷
الـلـــهـمعــجللـولیـڪالــفرج
🌧آنـان همــه از تبـارِ #بــاران بــودند
رفـتند ولی ادامــه دارنـد هنوز
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#چله_نشینی_زیارت_عاشورا_برای_شهادت
#شهید_مدافع_حرم_قدیرسرلڪ 🕊🌺
یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که #مشتاق #شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که #چله #زیارت_عاشورا است به نیت شهادت گرفتهایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آنها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینیها نتیجه گرفتند.
#همسر_شهید : 🕊🌺
#شهادتش به #نذری که #دو_سال پیش با رفقایش کردند برمیگردد؛ یک #هیئت، #زیارت_عاشورا برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب میکرد. #همیشه دعای #بعد_از_نماز هایش این بود که #مرگش #با #شهادت رقم بخورد. یکی از خصوصیات اخلاقی بارز شهید این بود که در #کارهایش #اخلاص زیادی داشت و معتقد بود که هر کاری را باید به نحو شایسته انجام دهد.
#شهادت_محرم۹۴
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#شهید_جاویدالاثر_ذکریا_شیری 🕊🌺
#حجاب_خون_بهای_شهیدان
شهید به بحث #حجاب خیلی اهمیت می دادن، به خانواده همیشه میگفتن که #سیاهی #چادرشما به اندازه ی #سرخی_خون شهیدان ارزش دارد، #اگرروزی خون #شهیدی ریخته شده به خاطراین است که #چادری #برسرزن مسلمان #استوار باشه، شهیدخیلی #شوخ طبع بوده وبه گفته ی فرمانده خود #همیشه باچهره ی شاد در سرکار حاضر میشدند و تاحالاازشهید دیده نشده که کسی ازش ناراحت بشه، از #غیبت کردن هم خیلی #بدش میدمدو همیشه به کسی که #غیبت میکرد تذکر میداد، ودرمورد امربه معروف ونهی ازمنکر تمام خانواده ودوستان راسفارش به کارخوب میکرد مخصوصا کمک به #نیازمندان، شاهدم که به دفاع ازحرم ۳ساله امام حسین از دختر خودش گذشت وحتی شب رفتن باهاش خداحافظی هم نکرد تاشاید یک لحظه هم از هدفش دورنشه وحتی منتظر نشد تا پسرش به #دنیا بیاد واونو ببینه، برادرمن توخواب دوستش اومدو وقت مراسم یاد بودش رومشخص کرد. شهیددرکناردختر۴سالش، بردارمن شهید شدنش هم مثل خودش #گمنام شد چون پیکرش گفتن دیگه که نمیادالان چهار ماه که ازش هیچ اسمی برده نشد
#نقل_از_برادر_شهید
#شهیدی_که_هیچ_وقت_پسرش_را_ندید💔
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی_تو_بخوای 💗 قسمت53 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند. محم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت54
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد. محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود. حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و نماز خوندم.
برای خودم روضه گذاشتم و فقط گریه کردم.یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.
-الان میام داداش.
-زهرا
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه. بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور تواتاق گریه میکرد چطوری الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.حضور رضوان نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده. یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸