هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را میدیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار میشد. 😔
تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباسهای حسین را برایم آوردهبود.
بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است.😭
آنقدر استرس داشتم که شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای تلگرامی خواندم.»💔
بروایت مادر شهید
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 #پنجشنبه آمد و
🕯یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن🌸
🥀با خواندن #فاتحه و #صلوات
🕯 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان 🌸
🥀خدایا همه اموات و
🕯گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🕯قرین رحمت خویش قرار بده...
🥀آمیــن 🌸
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
حکایت بی بی با صفای من.....
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اولین شهید قرن
در درگیری ماموران انتظامی شهرستان ایرانشهر با اشرار، ستوان یکم منصور بزی ساکت بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
سلامعلیکم
امشبمهموندلاتونیم
محفلداریم...!!
راسساعت۲۳:۰۰منتظرتونهستیم✋🏻
🌷شهیدعبدالحسین قنبری 🌷
بیست و پنجم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش یحیی، جهادگر بود و مادرش معصومه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هجدهم بهمن ۱۳۶۱، با سمت معاون اطلاعات عملیات در رقابیه بر اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش مجید نیز به شهادت رسیده است.🍁🍂
یاد همه شهدا با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹🌹🌹
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
سلامعلیکم امشبمهموندلاتونیم محفلداریم...!! راسساعت۲۳:۰۰منتظرتونهستیم✋🏻
{•.بِسْمِرَبِالَذۍخَلَقَالحسینسَلاٰمُاللہعَلَیْہا.•}
مرا محکم میان انگشتانش فشرد ..
تارو پود وجودش ؛ لرز داشت ..
آدم که لرز میکند ؛ یعنی سردش شده !
روی زمین افتاد .. خاکی شدم ..
بر رویم خنج انداخت و زیر لب گفت ..
- حسینِ من ..💔
لرزیدم!
حسین!؟
مگر حسین را چه شده!؟
من از همان کودکی با زینب بودم :)
از همان کودکی ها ..
که حسین کنار گهوارهاش مینشستو
وقتی به قصدِ رفتن ؛ پا علم میکرد
بیقراریِ زینب شروع میشد 💔
ٺـٰاشھـادت!'
نخ هایم خیس شده بود از اشک های زینب .. دقیق تر نگاه کردم ..
هفت هشت تایی مرد با قدِ خمیده ..
عصا به دست به سوی گودالی میرفتند!💔
دقیق تر نگاه کردم!
چند نفر هم انگار داشتند بر میگشتند ؛
دست یکیشان یک لباسِ کهنه بود!
چه لباس آشنایی ..
دست یکی دیگرشان شمشیر و آن یکی نیزه ..
دور بودند ولی آنقدر هیکلشان بزرگ بود
که وجودم تو این افتاب استخوان سیاه کن ..
یخ کرد!
ٺـٰاشھـادت!'
کمی که گذشت، گردو خاک کمتر شد .. انگار راه برای نگاهم باز شده باشد ..
پیکری افتاده بود آن وسط وسط ها ..:)💔
چقدر موهایش شبیه به حسین بود!
نه! امکان ندارد ..
به دستانش نگاه کردم ..
حسین همیشه یک انگشتر داشت ..
اصلا من حسین را به دو چیز میشناختم!
یکی به خندههای زینبو دیگری به انگشترش💔:)
راه تنفسم باز شد و خیالم راحت ..
آن پیکرِ برهنه💔
که رویش لکه های سرخ ؛
در دل خون به پا میکرد ..
نه انگشتری داشت و نه ..
نگاه از پیکرو اشک های زینب گرفتم!
چندتا اسب که از صدای پاهایشان معلوم بود نعلشان ..نعل تازه است 💔
به سمت همان گودال میرفتند :)
ٺـٰاشھـادت!'
نگاه از پیکرو اشک های زینب گرفتم! چندتا اسب که از صدای پاهایشان معلوم بود نعلشان ..نعل تازه است 💔 به
زینب بر رویم خنج انداخت ..
لرزیدم ..
زن های دیگر انگار چه شده باشد ..
سر کوبیدند و شیون کردند!
خدا کند کسی از همخونانِ این پیکرِ خونین ..
هیچ وقت نفهمد چه بر سر عزیزش آمده!
خدا کند هیچ کس تعریف نکند ..
یا حتی ننویسند ..
آرام آرام جان میدهند بخدا :)💔
راستی نکند یکی از همخونان همین پیکرِ
مظلوم .. اینجا باشدو ببیند!؟
- بلا به دور :)
کاش اصلا زبان داشتم میتوانستم به زینب
بگویم نبیند ..حساس است کمی روحیهی ریحانهاش!💔
میترسم نکند با این صداها و فریاد ها و شیون ها ..
یاد درو دیوار و قصهی پهلو میوفتندو باز بهانهی مادر بگیرد💔