🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶۵ و ۶۶۶
ـچیزي نمیگویم..
صداي پاهایش میآید و بعد صداي بسته شدن در..
از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود.
نیکی نگاهم میکند:بهترین؟
در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به
خود...
اما براي بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار
رسیده است...
سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم.
سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درك نکند.
تمام ناآرامی هاي جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را
مشت میکنم.
چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟
با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث
شد من به جشن تولد دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر
چیزاي بیخودي نباید این همه حرص بخورین.. تازه طوري دستتون رو
کوبیدین رو در؛ که گفتم خداي نکرده دستتون میشکنه
آرام آرام انگشتانم باز میشوند.
ناخودآگاه لبخندِ نصفه اي میزنم؛او... او نگران من شده!
سرش را پایین میاندازد.
باز هم اختیار از کف داده ام.
نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی
میگیرم...
من،در برابر این اسطوره ي اخلاق،بی اختیارم...
بعید نیست،کاري دست خودم دهم...
سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترك کنند.
به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید.
صداي ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+واي خداي من... اینجا
چقدر خوبه
نگاهی به بالاي ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ي
دوطبقه فاصله هست.
:_چیاش خوبه؟
+:واي پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه
بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه هاي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶۷ و ۶۶۸
برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست
نگاهش میکنم،من او را....او منظره ي شهر را...
خنده ام میگیرد...
دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن
کوچک چندمتري در پوست خودش نمیگنجد...
نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم.
:_تو خیلی احساساتی هستی!
+:همه ي آدما احساساتی ان...
بازهم در قطب جنوبِ بلاتکلیفی ام یخ میزنم.
سرماي قلبم را به کلامم منتقل میکنم.
:_نه.. من نیستم
خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار
او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،مٻخندم ،عصبانی میشوم و به طرفۀ
العینی آرام...
با تعجب نگاهم میکند.
اصلا مگر میشود در برابر معصومیت هاي تو، احساساتی نبود؟
طمأنینه را چاشنی حرف هاي تلخم میکنم.
:_واقعیت رو گفتم.. من شَمِّ اقتصادي پدرم رو به ارث بردم و
مانی،احساسات مامانم رو
نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود
آه عمیقی میکشد
+:چه ناعادلانه!
با غرور،دست هایم را روي سینه ام قفل میکنم.
:_میدونم،در حق مانی ظلم شده..
به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد.
+:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید
نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم
میریزد؟
چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود...
صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش
سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم
:_نیکی عقبـ تر وایسا،نخوره به سرت
نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد .
عقب میرود و آسمان را نگاه میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۶۹ و ۶۷۰
مانی آرام،طناب را پایین میفرستد.
نرسیده به من،در چندمتري دستانم،روي هوا متوقف میشود.
مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه..
نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش...
:_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم...
مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها...
:_بفرست...نترس
دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صداي مضطرب
نیکی میآید:مراقب باش...
اولین مفرد شدنم براي او....
اولین بار که مرا با خودم جمع نبست...
اولین بار،که برایش خودم شدم....
قلبم به شدت میتپد و روي هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم.
از محبت آمیزترین جمله ي نیکی،جان میگیرم...
سبد روي دستانم مینشیند و برق،در نگاهم _:رسید دستم مانی
مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین
سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من
هم پشت سرش..
روبه رویش مینشینم.
سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم.
ظرف هاي آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم.
لیوان ها را درمیآورم،با بطري نوشابه و فلاسک چاي.
نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
صداي باز و بسته شدن در ورودي میآید.
صدا میزنم
:_مانی؟
صدایش از دور میآید
+:با منی؟
:_آره،قاشق یه دونست...
صداي موبایلش میآید.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 16 June 2023
قمری: الجمعة، 27 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️12 روز تا روز عرفه
▪️13 روز تا عید سعید قربان
▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
امامکاظم علیهالسلام:
سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید:
💠زمانی برای خلوت با خدا
💠زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده
💠زمانی جهت تلاش برای کسب روزی حلال
💠زمانی هم برای لذتهای حلال
تحفالعقول، ص ۴۰۹
🖊 دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (سلام الله).
راوی: مریم عظیمی؛
همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب
«دیدار پس از غروب »
به قلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی...🌷🕊
#شیر_سامرا
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
__ خدا صاحب انتقامه،
کسانیکه بی حجاب هستند رو
خدا ازشون انتقام می گیره
حجت الاسلام
قرائتی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۹ و ۶۷۰ مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۱ و ۶۷۲
+یه دقیقه صبر کن...
صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید
+:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟
+:خیلی خب میام دیگه... ...
+:مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟
+:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟
+:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه..
+:آخه.... فرودگاه؟؟
+:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین
مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه...
+:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ
+:مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟
بلند میشوم و پشت در میروم
:_کجا میري؟
+:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم
یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا
میکنم،میام
:_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه...
+:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر
داري که عادت نه شنیدن نداره
:_باشه،برو
+:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟
:_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی
زنگ بزن بهش
+:باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟
صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون...
+:پس خداحافظ فعلا...
صداي قدم هاي مانی دور میشود.
سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم.
:_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم...
با تعجب نگاهم میکند.
قاشق را به طرفش میگیرم
:_نوبت شماست دخترخانم...