eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 16 June 2023 قمری: الجمعة، 27 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️12 روز تا روز عرفه ▪️13 روز تا عید سعید قربان ▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۸۴
امام‌کاظم علیه‌السلام: سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید: 💠زمانی برای خلوت با خدا 💠زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده 💠زمانی جهت تلاش برای کسب روزی حلال 💠زمانی هم برای لذت‌های حلال تحف‌العقول، ص ۴۰۹
🖊 دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد. در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که: «من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه». 🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها». 🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم. موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (سلام الله). راوی: مریم عظیمی؛ همسر شهید 📚 برگرفته از کتاب «دیدار پس از غروب » به قلم منصوره قنادیان نشر روایت فتح ...🌷🕊
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
__ خدا صاحب انتقامه، کسانیکه بی حجاب هستند رو خدا ازشون انتقام می گیره حجت الاسلام قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۹ و ۶۷۰ مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۱ و ۶۷۲ +یه دقیقه صبر کن... صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید +:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟ +:خیلی خب میام دیگه... ... +:مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟ +:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟ +:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه.. +:آخه.... فرودگاه؟؟ +:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه... +:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ +:مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟ بلند میشوم و پشت در میروم :_کجا میري؟ +:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا میکنم،میام :_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه... +:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر داري که عادت نه شنیدن نداره :_باشه،برو +:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟ :_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی زنگ بزن بهش +:باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟ صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون... +:پس خداحافظ فعلا... صداي قدم هاي مانی دور میشود. سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم. :_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم... با تعجب نگاهم میکند. قاشق را به طرفش میگیرم :_نوبت شماست دخترخانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۳ و۶۷۴ چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند... نکن دخترعمو... با دل و جانم این چنین بازي نکن.... آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم. +:یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟ لبخندم را بزرگ میکنم :_بله،نوش جان +:پس شما چی؟ :_بعد از شما میخورم خانم وکیل... +:آخه قاشق دهنی میشه.... لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم :_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره... سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد. میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید. +:پــــسرعمو... بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام.. بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم... تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم... نیکی سربلند میکند. چشم هایش را به صورتم میدوزد. شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم. انگار کمی آرام میگیرد.. لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند. +:به چی میخندین آخه؟؟ صداي قهقهه ي من،همچنان میآید. عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را نمیداند... همچنان دستور خندیدن صادر میکند. +:نخندین پسرعمو... بریدهبریده میان خنده ام میگویم :_خیلی بامزه قرمز میشی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶ اعتراض میکند +:عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم :_عه دخترعمو... نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم. با حرص بلند میشود +:اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم... میخواهد برود که میگویم :_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟ اخم کرده. بلند میشوم :_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم.. من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟ و عجیب تر اینکه... :_آشتی دیگه.. بشین منت کشی را ادامه میدهم! نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است.... فکرم مشغول است... درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام میشوند... ظرف را باز میکند و مشغول میشود. آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد. در سکوت کامل... نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم... با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد... از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود... سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود. انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد +:به چی نگاه میکنین؟ شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم :_به تــــــو ادامه دارد نویسنده ✍:فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶ اعتراض میکند +:عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۷ و ۶۷۸ +:خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگوید. اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود... سر تکان میدهم... میدانم از صبح چیزي نخورده... میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد... :_نمیتونم... +:خب منم نمیتونم غذا بخورم.... بازهم در محضر او،اعتراف میکنم. :_نمیتونم نگات نکنم... نگاهی به اطراف میاندازد.. بلند میشود. +:طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم.. من چه گفتم و او چه تعبیر کرد... انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده.. روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد. برمیگردد و سر جایش مینشیند. کتاب را به طرفمـ میگیرد. جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم. +:عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم... شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم... کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است... حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد. اهل شعرم.. راست میگوید. کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم. +:بلند... :_چی؟ +:بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه...