5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️💫خداوند هیچ وقت بنده شو تنها نمیزاره...
👌بسیارزیبا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۴۹ و ۱۱۵۰ آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۵۱ و ۱۱۵۲
شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانهي توسی.
نگاهی به ساعت میاندازم.
دو و نیم بامداد..
سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده.
تا مرا میبیند،لبخندي میزند و از خانه بیرون میرود.
در دلم غلغله بهپاست.
یکآن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا
حتما خوابیده.
همشانهي عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و
خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم.
به انتهاي خیابان که میرسیم،عمو میگوید
:_خب مسیحجان!نمیخواي تعریف کنی؟
نگاهی به چشمهاي مطمئنش میاندازم.
چیزي به گرماي شرم،در سرماي نیمهشب اوایل بهار،روي صورتم
مینشیند.
سرم را پایین میاندازم.
وقتش رسید..
وقت اعتراف!
*نیکی*
با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم.
به قول فاطمه،کدبانویی شدهام!
عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قلقل کتري
میاندازم.
دو قاشق چاي عطري اعلا،داخل قوري میریزم و شیر کتري را باز
میکنم.
بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به
جریان میاندازد.
با تمام وجود،رایحهي چاي تازهدم را به ریههایم میفرستم و در قوري
را میگذارم.
میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صداي باز و
بستهشدن در ورودي میآید.
با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم.
لباسهاي ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازهي دو انگشت گود
افتاده.
موهاي مشکیاش بهم ریخته و لباسهایش قدري چروك است.
با تعجب میپرسم:کجا بودي؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۵۳ و ۱۱۵۴
سرش را پایین میاندازد
:_سلام
+:سلام،کجا بودي؟؟
:_با عمو بیرون بودیم.
خم میشوم تا پشتسرش را ببینم.
+:پس کو عمو؟
:_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن
لحنش خستهاست.صدایش خسته است.
مرد من خسته است.
با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم
+:این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم..
میشه زنگ بزنی برگردن؟؟
مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل
آشفتهشان میکند.
:_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی
دلم براي صداي خشدارش ضعف میرود.
دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم.
تا صبح بیرون بودهاند..
نمیپرسم چرا؟
میدانم اگر لازم باشد میگوید..
+:باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره..
لبخندي که میزند،دلگرمم میکند.
دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و
جلو میآید.
پشت میز مینشیند،برایش چاي میریزم و مقابلش میگذارم.
:_نیکی باید باهم صحبت کنیم.
روبهرویش مینشینم.
+:اوهوم حتما
تکهاي نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمهگرفتن نشان میدهم.
در حالی که ذهنم به شدت مشغول است.
این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد
از خانه برود.
صدایش،تمام ذهنم را از دریاي خیال نجات میدهد.
:_نیکی...
سرم را بلند میکنم.
آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۵۵ و ۱۱۵۶
یا حداقل من اینطور حس میکنم.
نگاه منتظرم را میبیند.
:_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تکدختر داره.
دختري که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت
انگلیس بودم،درست بعد از برگشتن تو...
چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم.
ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون
ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایهي بابام رو با تیر
میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام...
بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن
داراییهامون،باباي من ترسید..
از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش...
ولی عمومسعود انگار نه انگار...
به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونهي عمو.برخلاف
تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد.
اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف
بزنیم.
اومدیم...یادته؟؟
خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده.
قلبم انگار نمیزند.
:_دستهگل دست من بود و مانی میخواست در بزنه که یهو،یه دختر
چادري،از خونه دوید بیرون.
نزدیک بود بخوري به من..ولی خودت رو کنترل کردي.نگاهم پشت
سرت کشیده شد.
مانی گفت حتما خدمتکارشونه...ولی من چشماتو دیده بودم،تو
عکس روي میز عمومسعود...
نمیگم عاشق شدم،نه!
به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارم.ولی راستشو بخواي... دلم لرزید..
دلم میلرزد.
:_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو
بودي..
مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور
بود
..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت
کردي...
تا گفتم عمووحید بغض کردي،گریهات گرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۵۷ و ۱۱۵۸
گوشیت افتاد...یادته؟؟
حتی توانایی فکر کردن ندارم.
روي صندلی،تاکسیدرمی شدهام!
:_بقیهاش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون...
تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست
نداشتن تو،کار حضرت فیله..
چه برسه به دلِ بیدست و پاي من!
نیکی...
قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد
که میتونیم باهم کنار بیایم..
اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه...
نفسش را با صدا بیرون میدهد.
خدایا چرا زمان نمیایستد.
:_نیکی من تو رو به اندازهي ستارههاي آسمون،تک تک دونههاي
گندم و همهي ریگهاي بیابون دوست دارم...
نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم.
چون اعتقادات هرکس مال خودشه.
ولی با همهي فرقهایی که داریم دوست دارم..
تو شاید بتونی درك کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ
وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره.
نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا...
من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم...
نیکی... مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه...
نذار مدیون احساسم بشم...
قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده.
عقلم منقبض شده.
من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا..
روزي که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر
زود برسد.
اما رسید...
زمان جنگ واقعی رسیده...
صداي مسیح،تیرخلاص را به قلبم شلیک میکند
:_نیکی...به چشمات قسم خیلی دوسِت دارم...
*
خون درون رگهایم یخ زده.
قلبم مشت شده و مدام به سینهام ضربه میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۵۹ و ۱۱۶۰
آمد...
روزي که از آن میترسیدم.
هوار شد...
همهي آنچه ساخته بودم.
سههفته است براي مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کردهام.
اما حالا،این صورت آتشین،این دستمشتشده،این عرق روي
پیشانیام،این کوبش لعنتی قلب،این صداي وحشیانهي وجدان و این
ضربان تندشده همه حکایت حال دختري نوزدهساله است که مرد
موردعلاقهاش،صریح و سلیس به او ابراز علاقه کرده.
نمیشود.
گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی.
تقابل قلب و عقل،وحشیانهترین کشتار تاریخ است.
قلبم،اسلحهاش را روي شقیقهي مغزم گذاشته و جلوي فکرکردن و
منطقی سخن گفتن را گرفته.
:_مسیح... من...
سرم را کمی بلند میکنم.
مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد.
قلبم در دریاي سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود.
عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از
دستش میقاپد.
چشمانم میسوزند.
رویایم،این نهال نوپاي احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم،
میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود...
عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته.
صدایم از لابهلاي مجاري تنفسیام به زحمت خودش را بالا میکشد.
:_این قرار بینمون نبود!
با کدام توان این حرف را زدم؟
مگر من چقدر قدرت دارم؟
مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم.
عقلم همچنان در میدان،یکهتازي میکند.
:_قرار نبود اینطوري بشه...
مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند.
+:دل آدم که قول و قرار نمی فهمه...منِ لامصب از کجا میدونستم
هفتهي اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟
از این همه اقرار پیدرپی خجالت میکشم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۶۱ و ۱۱۶۲
ز نگاهکردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش
میزند،هراس دارم.
از برق چشمهایش میترسم.
عقلم ، امپراتوري میکند بر زبانم.
:_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخیبردار
نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میاي...
نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟!
:_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه..
هههچیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی
وارد زندگیمون شد
شرم میکنم از آوردن نام بچه...
:_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست..
با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیري" که رفع
و رجوع نمیشه.
بالاخره یه روزي،از یه جاي زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل
زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل
میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق
باشه..
حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه...
عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم
میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم...
نفس عمیقی میکشم.
مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به
چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد....
:_فکر نکنین گرفتن این تصمیم براي من آسون بود...نه!
چند هفته است خواب و خوراك و ازم گرفته..
ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میترسیدم...میگن
از هرچی بترسی سرت میاد...
مزخرف میگویم.
خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم.
اشکلعنتی راهش را از روزنههاي چشمم پیدا کرده.
:_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود....
میرسه..
نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده.
قلبم به زانو درمیآید.
به مغزم التماس میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۶۳ و ۱۱۶۴
مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت
قلبم میگیرد.
صداي خفهي گریهي قلبم در شاهراه گوشم میپیچد.
:_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره...
قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا
نمیزدم"
مغزم،براي قلبم حکمِ خفهشدن صادر میکند.
احساسم یخ میزند...
:_این اتفاق...
دست به یقهام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم.
:_ازدواج واقعی من و شما....
قلبم دست و پا میزند.
مغزم تیر خلاص را شلیک میکند.
:_نشدنیه...
تمام شد.
داغ میشوم،یخ میکنم،میمیرم.
سوزن سوزن شدن قلبم،مرگ را پیش چشمانم میآورد.
چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم.
براي خنجر زدن به قلب مسیح به قدرت اکسیژن نیاز دارم.
چشم باز نمیکنم تا نبینم فروریختن مرد رویاهایم را...
:_قبول کنین که ما اشتباه کردیم...بزرگترین اشتباه عمرمون رو...
یعنی جنایت کردیم..در حق همدیگه..در حق دلهامون،در حق
خودمون...
براي آشتی کردن باباها بدترین راه رو انتخاب کردیم..
من،خودمو میگم...بچگی کردم.
خیال میکردم دارم بهترین کارو میکنم
ولی اشتباه میکردم...
اصلا فکر کنین ما واقعا باهم ازدواج کردیم...دو سه روز که
گذشت،تب این محبت که خوابید،چند صباح دیگه تو جمع
رفقاتون،خجالت نمیکشین یه خانم چادري رو به عنوان همسرتون
معرفی کنین؟؟
که بلد نیست با نامحرم بگو و بخند کنه،دست بده،به عقیدهي
خودشون آبروداري کنه...
حرفهایم بهدرد نخور است.... قلبم این زبان را نمیفهمد !
دم عمیقم را تا انتهاییترین سلول ریهام میفرستم.
من بلد نیستم با زندگی بجنگم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۶۵ و ۱۱۶۶
شاید اگر میتوانستم...
حرف هایم تمام شده.
چشمهایم میسوزد اما دیگر زبان سنگینم قادر به چرخیدن نیست.
منتظرم مسیح چیزي بگوید...
هوار بکشد،اعتراض کند..
اما با مظلومیت سرش را روي میز میگذارد و با هر دو دست،موهایش
را چنگ میزند.
بلند میشوم.
تحمل این فضا و دیدن این مسیح،از ظرفیت من خارج است.
بی هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم.
چادرمشکی،کلید خانهي پدري و موبایلم را برمیدارم.
میخواهم از جلوي آشپزخانه،درست همانجا که مسیح
نشسته،بگذرم که صدایم میزند.
+:کجا میري؟
این صداي گرفته،صداي مسیح است؟
:_صلاح نیست دیگه بمونم...
+:تو بمون...من میرم..
مسیح بلند میشود،اما شکسته!
بدون اینکه نگاهم کند از کنارم رد میشود و به طرف در خروجی
میرود.
از پشت به گام برداشتن مردانهاش،پیراهن چروك و نامرتبش و
موهاي آشفتهاش خیره میشوم.
روزي دلم براي این همه ابهت این پسربچه تنگ خواهد شد!
یا شاید همین الآن!
همانجا میایستم.
شوري اشک روي لبهایم مینشیند و حال خرابم،را بدتر میکند.
حتی صداي کوبیده شدن در تکانم نمیدهد.
نمیدانم چند دقیقه،چند ساعت یا حتی چند روز آنجا ایستادهام و
به مسیر رفتن مسیح خیره شدهام.
صداي چرخیدن کلید در قفل که میآید از جا میپرم.
به خیال اینکه مسیح باشد ، به طرف اتاقم اوج میگیرم.
اما صداي آشنایی از پشت مرا به خود میآورد:نیکی..
برمیگردم
مثل بچهاي که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا
مادرش صدایش میزند،برمیگردم.
با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روي سرم باز میشود و