🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۴۳ و ۱۲۴۴
دلم امنیت حضورش را طلب می کند.
سیاوش این پا و آن پا می کند
:+خب من دیگه برم با اجازتون
:_لطف کردین تشریف آوردین.
+:اختیار دارین انجام وظیفه بود.امیدوارم غم آخرتون باشه.خب
دیگه....خدانگه دار
می خواهد برود که صدایش می زنم.
:_آقاسیاوش؟
برمی گردد.
بازهم نگاهم نمی کند.
چشمانش پشت سرم را می کاوند.
:_حلالش کنین.
نگاهش روي عکس بابا می لغزد و بالا می آید.
به اندازم هزارم ثانیه روي چشمانم توقف می کند و سریع پایین می
افتد.
درست مثل بار اولی که دیدمش.
با همان سرعت؛اما کمی غمگین.
اگر بابا را نبخشد،...؟
اشک هاي معترض ، پشت پلک هایم تحصن کرده اند و اجازه ي
انقلاب می خواهند.
لب هایم می لرزند.
سرم را تکان می دهم تا جلوي سقوط اشک هایم را بگیرم.
:_خواهش می کنم حلالش کنین.بابام؛...
چشمانم می سوزند.
:_بابام در حق شما بدي کردن.اما تصمیم نهایی رو خودم گرفتم.
می دونم یادآوري اون روزا اصلا قشنگ نیست.هممون روزاي بدي رو
گذروندیم.
اما الآن حاضرم التماستون کنم،به پاتون بیافتم تا بابام رو ببخشین..
نگاه سردش را به کفش هایش دوخته.
چند لحظه سکوت می کند.
حق دارد.
یاد آن روز می افتم که بابا یقه ي کتش را گرفت و به دبوار حیاط
کوبید...
گل هایی که زیر دست و پا له شد.
حق دارد.
سرم را پایین می اندازم و ناامید،کفش هاي خاکیم را نگاه می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۴۵ و ۱۲۴۶
:+حلال کردم.
سرم را سریع بلند می کنم اما او سرش را پایین انداخته.
:+بااجازه
عقب گرد می کند و به سرعت از من فاصله می گیرد.
نفس راحتی می کشم و به طرف بابا برمی گردم.
لبخندي کل صورتم را پوشانده.
بابا!
او تو را بخشید...
*
سوار ماشین می شوم.
:_ببخشید معطل شدي
با دیدن گونه هاي گل انداخته ام؛دست می برد و درجه ي کولر را
زیاد می کند.
:+خیلی زیر آفتاب موندي...لپات سرخ شدن..
دستی به صورتم می کشم.
:_تو که رفتی مهمون اومد.مجبور شدم وایسم..
:+مهمون؟کی بود؟
آب دهانم را قورت می دهم.
دلیلی براي پنهان کاري نیست اما می ترسم.
از فکري که ممکن است بکند می ترسم.
:_آقاسیاوش... دوست عمووحید
بالا رفتن ابروهایش را می بینم.
مشت شدن انگشتانش دور فرمان را هم..
پایین رفتن و بالا آمدن دوباره و سریع سیبک گلویش هم از چشمم
دور نمی ماند.
سریع می گویم
:_خیلی خوب شد مسیح...واسه بابا ازش حلالیت گرفتم.میدونی اگه
بابا رو نمی بخشید...
:+باشه
یعنی بس است.یعنی دیگر نمی خواهم بشنوم...
اما من باید حرف بزنم.
خوف دارم،میترسم از اینکه روزي برسد که مسیح کنارم نیست.
:_ممنون مسیح که هستی.تو نبودي من نمی دونم دست تنها چی
کار می کردم..
همه چی عالیه مسیح...من...مامان... هممون خوبیم.
ممنون که تنهامون نذاشتی.خدا حفظت کنه برامون..
لبخند محوي که روي لب هایش می نشیند برایم کافیست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۴۷ و ۱۲۴۸
هرچند چیزي نمی گوید.هرچند هنوز ناراحت است.
*
:_سلام خاتون
:+سلام عموجون،خوبین؟پدربزرگ خوبن؟
:_من خوبم؛بابابزرگم خوبه...دکترا میگن به خاطر سن بالاش نمیشه
عمل کرد،ریسکش خیلی زیاده...
مشروب کبد و کلیه هاشو از بین برده...
آب دهانم را قورت می دهم
:+هنوز بهش نگفتین که بابام... یعنی...
بغض سراسیمه به گلویم هجوم می آورد.
:_نه اصلا... دونستنش فایده اي نداره...
صدایش می لرزد ولی می خواهد بحث را عوض کند.
:_خب شما چه خبر؟مامانت خوبه؟
:+آره خداروشکر... مام بهتریم...مامان هم همینطور...
:_مسیح چطوره؟
:+مسیح؟
نفس عمیقی می کشم.
این روزها حال مسیح دیدن دارد!
:+حس می کنم خسته است عمو...این چند ماه خیلی بهش فشار اومد...
چشمان عمو برق می زند.
:_چطور؟
:+عمو این چند ماه همه ي بار زندگی افتاده رو دوش مسیح...اصلا
اگه نبود من نمی دونم باید چی کار می کردم...
صبح ها زودتر از همه بیدار میشه..
حواسش به غذاي من و مامان هست...هربار که میاد خونه واسه مامان
کتابی،گلی چیزي می خره.
واسه منم همینطور..
مامان رو به زندگی برگردونده...
به زن عموشراره گفته دوستاي روانشناسش رو به عنوان دوست به
مامان معرفی کنه...طوري که مامان نفهمه..
مدام میره کارخونه ي بابا و به کارا میرسه..اصلا فرصت نمی کنه به
کاراي شرکت خودش برسه..
به رومون نمیاره ولی من می بینم نصفه شبا؛نقشه ها و اتودهاي
شرکت رو میکشه....
بعدشم که شبا...
ادامه ي حرفم را می خورم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۴۹ و ۱۲۵۰
سرم را پایین می اندازم و ریشه هاي شال مشکی ام را به بازي می
گیرم.
عمو با شیطنت می گوید:شبام که رو کاناپه ي جلوي در اتاق تو می
خوابه!
سرم را بیشتر خم می کنم.
:_پس حسابی خودشو تو دلت جا کرده...کی بود اون که می گفت من
معیارایی که واسه ازدواج دارم تو مسیح نمی بینم و باید پا روي دلم
بذارم و اینا؟!
لبم را به دندان می گیرم.
چرا هیچ چیز پنهانی برابر این مرد ندارم؟
:_نیکی؟
آرام سرم را بالا می آورم.
:_میدونی هرشب که من تو اتاقت بودم،روضه هامون سه نفره بود؟
:+چی؟
:_مسیح هرشب پشت در اتاقت،هم پاي تو گریه می کرد...نیکی!
استارت عوض شدنت کجا خورد؟
به فکر فرو می روم.
عمو ادامه می دهد:_سر روضه ي سیدالشهدا....یادته که؟
سر تکان می دهم.
:_نیکی جان؛عمو...چشمی که واسه سیدالشهدا گریه کرده رو
دریاب....
گوهریه که نیاز به تراش داره....
*
سینی شربت را از منیر می گیرم و در عوض لبخندي به صورتش می
پاشم.
به طرف مامان و زن عمو می روم.
زن عمو با دیدنم می گوید:بیا نیکی جون... بیا تو یه چیزي بگو به
مامانت...
سینی را برابر زن عمو می گیرم.
:_چی شده؟
به طرف مامان برمی گردم و برابرش خم می شوم.
:+می خوایم با چند نفر از خانما بریم چین...به مامانت هرچقدر میگم
بیاد قبول نمی کنه.
دلم می لرزد.می دانم این هم کار اوست!
این خوش فکري ها و ایده ها تنها از ذهن مهندس مهربان من بیرون
می آید.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313
#فایل_صوتي_امام_زمان
❣فردا ديره....
اگه ميخوای برای برداشتن درد عظیم غیبت،
قدمی برداری؛
👈همییین امروز وقتشه!
❤️از عشقت براش هزینه کن👇
YEKNET.IR - zamine - shabe 5 muharram 1401 -banifatemeh.mp3
5.25M
🔳 #زمینه #شب_پنجم #محرم
🌴عمو خودم شنیدم ذکر یا حسنتو
🌴نمیتونم ببینم دست و پا زدنتو
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌بسیار دلنشین
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۱ مرداد ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 23 July 2023
قمری: الأحد، 5 محرم 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا عاشورای حسینی
▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️45 روز تا اربعین حسینی
▪️53 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۸
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
🍃 امام على عليه السلام
دوست ندارم كه در كودكى مىمردم و به بهشت مىرفتم و بزرگ نمىشدم؛ برای اینکه پروردگارم عزّوجلّ را (در بزرگی) بشناسم.
(با شناخت پروردگاره که زندگیمون معنا پیدا میکنه)
🌸
📚 كنز العمّال، حدیث ٣۶۴٧٢
#حدیث
✍_ماه محرم که فرا میرسید پیراهن مشکی به تن میکرد و چفیه سبزرنگی به گردن میانداخت، شورحسینی او را به هیئت میکشاند.
میشد عشق و محبت او به سیدالشهداء علیه سلام
را در چهرهاش دید. اما او به شور اکتفا نمیکرد. به هیأتی میرفت که بار علمی و معنوی بیشتری داشته باشد.
کنار دوستانش مینشست و سینهزنی که شروع میشد، عاشقانه سینه میزد.
#شهید_عباس_دانشگر...🌷🕊
Seyyed Majid Bani Fatemeh - Asheghe Ahle albeytam [128].mp3
3.48M
🔳 #مداحی در پی اهانت به قرآن کریم
🌴 عاشق اهل البیتیم
🌴در پناه قرآنیم
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌بسیار دلنشین
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۴۹ و ۱۲۵۰ سرم را پایین می اندازم و ریشه هاي شال مشکی ام را به بازي می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۱ و ۱۲۵۲
سینی خالی را روي میز می گذارم و کنار مامان می نشینم.
سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این
روزا سرم شلوغه.
کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه
هست،کتاباي نخونده هست؛نیکی هست...
خودم را کنارش می کشم.
لیوان شربتم را روي میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم.
:_مامان بیخودي چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که
فعلا داره رو روال پیش میره...
هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به
موقع پرداخت میشه..
شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه.
یکی دو هفته دیگه کلاساي دانشگاهم شروع میشه...
نگران هیچی نباش...
مامان در چشمانم خیره می شود.
لبخندي می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر
جوان تر بود.
:+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم....
سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو...
موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست.
می نویسم:"کتاباي روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الآنم که
مسافرت...
نمی دونم اگه نبودي من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوري باید
جبران کنم؟"
ارسال را فشار می دهم.
پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود.
"قبلا حساب شده"
لبخندي می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم.
ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده!
*
زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم.
:_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم
خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه..
مامان دستانش را باز می کند.
در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم.
جاي خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند.
مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۳ و ۱۲۵۴
هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ي کاناپه هاي
این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و
زندگیتون...
صورتم را بین دستانش می گیرد.
چشمانم را می بندم.
:_مگه نمی خواي من زودتر رو پاهاي خودم وایسم؟مسیح هم دل
داره،شوهرته...
می فهمی مامان ؟
سرم را تکان می دهم.
حرف هاي عمووحید در گوشم تکرار می شود.
"مبادا یه روزي بري سمتش که دیگه دیر شده باشه"...
:_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداري...این سه ماهو
به خاطر تو مشکی پوشید...
نفس عمیقی می کشم.
مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید
:_مراقب خودت باش...
دلم می گیرد.
این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند.
می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند...
رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را
انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است.
تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام
هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم
نیست!
تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این
دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود.
رفتن بابا،چشمانم را باز کرد.
با مامان و زن عمو روبوسی می کنم.
عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود.
مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده.
نگاهی به اطراف می اندازم.
فقط منم و مسیح!
مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را.
این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند!
:_دوست داري بریم بیرون؟
سر تکان می دهم.
ـ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۵۵ و ۱۲۵۶
:_باشه پس بریم
:+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلامو جمع کنم...می
خوام برگردم خونه ي خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزي را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
:+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ي خودته...خودت از اونجا اومدي
بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیاي!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از
خانه ي مسیح بیرون آوردم می چپانم.
جلوي کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس هاي یک دست مشکی برایم
دست تکان می دهد.
صداي عمووحید پژواك ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی..
تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندي...منم که تا
تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه براي بابا،لباس هاي مشکی
ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
شال سرمه اي ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و
چمدانم را برمی دارم.
مسیح پایین پله ها ایستاده.
تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش.
با صداي برخورد چرخ هاي چمدان سرش را بلند می کند.
سر جایم می ایستم.
نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد.
تعجب در تک تک اجزاي صورتش مشخص است.
دسته ي چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم.
از چشمانش شوق می بارد.همان چیزي که شب عقدمان در صورتش
نبود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۷ و ۱۲۵۸
لبخندي می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم.
با ذوق به طرفم می آید:نیکی!
بسته ي کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم.
:+مامانم داد...ممنون از عزاداریت براي بابام...ممنون که حرمتمون
رو نگه داشتی..
مرسی که مشکی پوشیدي...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که
هستی... ممنون که اینقدر خوبی.
نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است.
لبخند می زنم.
:+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون!
روي ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
جلو می روم.
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
:+تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوري که انگار
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟
سر تکان می دهد.
براي پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار
می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاري می
شود.
*
نگاهی به چهره ي خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۹ و ۱۲۶۰
ـ
پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه اي می افتد
که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم.
مسیح رد نگاهم را می گیرد.
_:دوست داري یه چیزي بخوریم؟
ذهنم را خوانده!
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را
پارك می کند و هر دو پیاده می شویم.
یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوري که از مسیح داشتم،یاد حرف
هاي بچگانه اي که زدم...
مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز
روي در با ورودمان صدا می دهد.
این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و
یک مرد تنهاي تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه
نیست.
ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی
می نشینم.نگاهی از سر ناباوري به میز و صندلی هاي چوبی ساده اش
می اندازم.
باورم نمی شود که مردي که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان
پسر مغرور با چشم هاي شیشه اي است.
سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند...
دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیاي واقعی پرت می
شوم.
لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را
وادار به عاشق شدن می کنند!
_:به چی فکر می کنی خانم؟
در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس...
بدون شرم..
+:به دفعه ي اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه
ي چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۶۱ و ۱۲۶۲
لبخند از روي لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است.
_:بهت گفته بودم؟
+:چیو؟
_:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی!
حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو
نفر می چرخد.
نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من
نیست!
نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم.
باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم.
باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز...
با شیطنت می گویم
+:واقعا؟
_:معلومه...
حلقه ي ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش
می گیرم.
+:پس دوباره ازم خواستگاري کن.
مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ي بین دو انگشت شست و
اشاره ي دست راستم می کند.
خنده ام را به سختی کنترل می کنم.
مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند.
با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روي صندلی بلند می شود.
از روي گلدان روي میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید.
مانده ام که چه در سر دارد.
برابرم زانو می زند.باورنکردنی است.
لبخند عجیبی روي لب هایش می نشیند.
حلقه را روي گل می گذارد وبه سمتم می گیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۶۳ و ۱۲۶۴
ـ
با صداي مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من
ازدواج می کنین؟
نگاه افراد حاضر در کافه روي ما در تلاطم است.
شرم می کنم.
+:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم...
با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد.
_:جوابم رو بده.
سریع حلقه را از روي گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می
کنم..پاشو دیگه
لبخندي از ته دل می زند.
بلند می شود و می گوید:دوستت دارم..
از کنار لاله هاي گوشم تا نوك بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می
شود از حرارت این جمله....
استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛براي بار
هزارم.
نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر
چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم.
چشمانم برق خاصی گرفته اند.
صداي باز و بسته شدن در می آید.
مسیح براي خرید شام رفته بود و وقت مناسبی براي من بود تا کمی
خودم را جمع و جور کنم.
آب دهانم را قورت می دهم.
صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟
صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترك بیرون می روم.
مسیح که جلوي در اتاق من ایستاده با شنیدن صداي صندل هایم
برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت...
با دیدنم،حرفش را قطع می کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۶۵ و ۱۲۶۶
سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندي می زنم و سلام می
دهم.
مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده.
چند قدم جلو می آید.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم
هوا کم آورده ام.
مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می
ایستد.
بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک
غذاها را روي کنسول بگذارد.
حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودي
بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد.
خنده ام گرفته.
پسربچه ي حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده.
جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می
گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم.
مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید.
حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسري را از سرم دربیاورم.
چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام.
ظرف ها را روي میز می گذارم و مشغول می شوم.
وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه
نگاهم می کند.
مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از
این پرت او نکنم.
اما نمی شود.
هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و
نزدیکم می ایستد.
سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۶۷ و ۱۲۶۸
_:آشپرخونه جاي آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به
کارام برسم.
با شیطنت نگاهم می کند
+:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن...
سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم
_:نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به
کارام برسم.
بی توجه به حرف هاي من می گوید
+:گفته بودم؟
_:چی رو؟
+:دوست دارم!
*
باباجان سلام!
امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت
شماست.
اینکه چقدر به شما سخت می گذرد...
هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه
می گیرم.
تمام اشک هایی که پاي روضه هاي سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از
شما جمع کرده ام.
اگر از حال ما می پرسی،خوبیم..
خدا را هزاران مرتبه شکر...
مامان تقریبا به زندگی عادي بازگشته و کارهاي قبلش را از سر
گرفته.
تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبري از آن برق سوزنده در
چشم هایش نیست.
پدربزرگ هم به کمک دستگاه هاي متصل به بدنش زنده است.