YEKNET.IR - zamine - shabe 5 muharram 1401 -banifatemeh.mp3
5.25M
🔳 #زمینه #شب_پنجم #محرم
🌴عمو خودم شنیدم ذکر یا حسنتو
🌴نمیتونم ببینم دست و پا زدنتو
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌بسیار دلنشین
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۱ مرداد ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 23 July 2023
قمری: الأحد، 5 محرم 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا عاشورای حسینی
▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️45 روز تا اربعین حسینی
▪️53 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۸
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
🍃 امام على عليه السلام
دوست ندارم كه در كودكى مىمردم و به بهشت مىرفتم و بزرگ نمىشدم؛ برای اینکه پروردگارم عزّوجلّ را (در بزرگی) بشناسم.
(با شناخت پروردگاره که زندگیمون معنا پیدا میکنه)
🌸
📚 كنز العمّال، حدیث ٣۶۴٧٢
#حدیث
✍_ماه محرم که فرا میرسید پیراهن مشکی به تن میکرد و چفیه سبزرنگی به گردن میانداخت، شورحسینی او را به هیئت میکشاند.
میشد عشق و محبت او به سیدالشهداء علیه سلام
را در چهرهاش دید. اما او به شور اکتفا نمیکرد. به هیأتی میرفت که بار علمی و معنوی بیشتری داشته باشد.
کنار دوستانش مینشست و سینهزنی که شروع میشد، عاشقانه سینه میزد.
#شهید_عباس_دانشگر...🌷🕊
Seyyed Majid Bani Fatemeh - Asheghe Ahle albeytam [128].mp3
3.48M
🔳 #مداحی در پی اهانت به قرآن کریم
🌴 عاشق اهل البیتیم
🌴در پناه قرآنیم
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌بسیار دلنشین
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۴۹ و ۱۲۵۰ سرم را پایین می اندازم و ریشه هاي شال مشکی ام را به بازي می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۱ و ۱۲۵۲
سینی خالی را روي میز می گذارم و کنار مامان می نشینم.
سرش را بلند می کند و لبخند کم جانی می زند:شراره جون من این
روزا سرم شلوغه.
کلی کار ریخته سرم..باید به کارخونه سامون بدم،باشگاه
هست،کتاباي نخونده هست؛نیکی هست...
خودم را کنارش می کشم.
لیوان شربتم را روي میز می گذارم و دستان مامان را می گیرم.
:_مامان بیخودي چرا واسه خودتون دردسر می تراشید؟کارخونه که
فعلا داره رو روال پیش میره...
هیئت امنا که دارن کارشونو میکنن...حقوق کارمند و کارگر هم که به
موقع پرداخت میشه..
شمام برو به حال و هوایی عوض کن.. خیالت بابت منم راحت باشه.
یکی دو هفته دیگه کلاساي دانشگاهم شروع میشه...
نگران هیچی نباش...
مامان در چشمانم خیره می شود.
لبخندي می زند و من فکر می کنم که چند ماه پیش مامان چقدر
جوان تر بود.
:+نگران که نیستم...تا وقتی مسیح هست،نگران نیستم....
سر تکان می دهم و رو به زن عمو می گویم:مامانم هم میان زن عمو...
موبایلم را برمی دارم.می دانم این هم از تدابیر اوست.
می نویسم:"کتاباي روانشناسی و باشگاه و دورهمی ها...الآنم که
مسافرت...
نمی دونم اگه نبودي من چی کار می کردم؟نمی دونم چطوري باید
جبران کنم؟"
ارسال را فشار می دهم.
پیامم تیک دوم را می خورد و بلافاصله مسیح؛ typingمی شود.
"قبلا حساب شده"
لبخندي می زنم و موبایل را به سینه ام می چسبانم.
ظرف همین چند ساعت،دلم برایش تنگ شده!
*
زیپ چمدان مامان را می بندم و برمی گردم.
:_اینم از این...حسابی خوش بگذرون مامان جونم
خیالت بابت من و کارخونه و تهران و همه چی راحت باشه..
مامان دستانش را باز می کند.
در آغوشش فرو می روم و بغضم را قورت می دهم.
جاي خالی بابا به تنهایی هایمان دهن کجی می کند.
مامان در گوشم می گوید:نیکی تو این مدت خیلی اذیت شدین،هم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۳ و ۱۲۵۴
هم مسیح...طفل معصوم سه ماه از خونه و زندگی آواره ي کاناپه هاي
این خونه شده...بسه مامان..همین امروز برگردید سر خونه و
زندگیتون...
صورتم را بین دستانش می گیرد.
چشمانم را می بندم.
:_مگه نمی خواي من زودتر رو پاهاي خودم وایسم؟مسیح هم دل
داره،شوهرته...
می فهمی مامان ؟
سرم را تکان می دهم.
حرف هاي عمووحید در گوشم تکرار می شود.
"مبادا یه روزي بري سمتش که دیگه دیر شده باشه"...
:_واسش یه پیراهن سفید خریدم.بسه دیگه عزاداري...این سه ماهو
به خاطر تو مشکی پوشید...
نفس عمیقی می کشم.
مامان پیشانی ام را می بوسد و زیرلب می گوید
:_مراقب خودت باش...
دلم می گیرد.
این جمله را سه ماه است که مامان تکرار می کند.
می ترسد...هراس را می شود از چشمانش خواند...
رفتن بابا همه مان را ترسو کرده؛علی الخصوص من را
انگار تازه فهمیده ام،حقیقت مرگ چقدر نزدیک است.
تازه ریسمان عزرائیل را دور گردنم حس کرده ام و تازه فهمیده ام
هرلحظه که به اختیار خدا این طناب کشیده شود دیگر جانی در تنم
نیست!
تازه فهمیده ام نفس اول ضامن نفس دوم نیست و ممکن است این
دم،آخرین هوایی باشد که در ریه هایم فرو می رود.
رفتن بابا،چشمانم را باز کرد.
با مامان و زن عمو روبوسی می کنم.
عمو مانع رفتنم تا فرودگاه می شود.
مامان که می رود،حس می کنم خانه تاریک شده.
نگاهی به اطراف می اندازم.
فقط منم و مسیح!
مسیح انگار می فهمد دل تنگی ام را.
این روزها کم حرف شده..و این کمی من را می ترساند!
:_دوست داري بریم بیرون؟
سر تکان می دهم.
ـ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۵۵ و ۱۲۵۶
:_باشه پس بریم
:+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلامو جمع کنم...می
خوام برگردم خونه ي خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزي را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
:+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ي خودته...خودت از اونجا اومدي
بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیاي!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از
خانه ي مسیح بیرون آوردم می چپانم.
جلوي کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس هاي یک دست مشکی برایم
دست تکان می دهد.
صداي عمووحید پژواك ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی..
تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز خوندي...منم که تا
تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه براي بابا،لباس هاي مشکی
ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
شال سرمه اي ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و
چمدانم را برمی دارم.
مسیح پایین پله ها ایستاده.
تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش.
با صداي برخورد چرخ هاي چمدان سرش را بلند می کند.
سر جایم می ایستم.
نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد.
تعجب در تک تک اجزاي صورتش مشخص است.
دسته ي چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم.
از چشمانش شوق می بارد.همان چیزي که شب عقدمان در صورتش
نبود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۵۷ و ۱۲۵۸
لبخندي می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم.
با ذوق به طرفم می آید:نیکی!
بسته ي کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم.
:+مامانم داد...ممنون از عزاداریت براي بابام...ممنون که حرمتمون
رو نگه داشتی..
مرسی که مشکی پوشیدي...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که
هستی... ممنون که اینقدر خوبی.
نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است.
لبخند می زنم.
:+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون!
روي ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
جلو می روم.
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
:+تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوري که انگار
هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی می زنم:بریم؟
سر تکان می دهد.
براي پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار
می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاري می
شود.
*
نگاهی به چهره ي خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.