ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 10 اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردي_در_آينه💗
قسمت11
به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ...
نگران نباش لوسی ... هر چی می دونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ... دهن من قرصه ...
این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقای بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یک روز، دومین نظریه من هم تأیید شد ...
حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف، باید از کدوم طرف حرکت کنم ...
بازم آب می خوای یا دیگه می تونی حرف بزنی ...
چشم هاش غصه دار بود ...
اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ...
در مورد کریس چی می خواید بدونید ...
می دونم سابقاً عضو یه گروه گنگ بوده ... می دونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو ترم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنه... می دونم تو بهش علاقه مند بودی ... که احتمال قوی همه چیز یه طرفه بوده ... و الان دیگه می دونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی ...
اما قبل از هر چیز دیگه ای می خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم ... و داریم با هم حرف می زنیم...
و این رو هم می دونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی... و با این همه ترس و نگرانی ... برای یه بچه 16 ساله چقدر سخته ...
- به خاطر امتیاز کالج و دانشگاهه ... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز، تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری ... یعنی از طرف مدیر ...
اگه آقای پرویاس تأیید نکنه ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به یه دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصاً معرفی نامه و بورسیه کالج ...
نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه ... یا اصلاً این کار قانونی هست یا نه ... ولی دبیرستان ما اینطوریه ...
یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی می کنن ... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ... حتی اگر بگن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمی کنم ...
حالا حالت تدافعی مدیر، نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملاً قابل درک بود ...
هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود ... اما نمی خواستم بیشتر از این، توی چنین شرایطی قرارش بدم ...
آخرین سؤال ...
دختری رو با رژ بنفش تیره میشناسی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت 12
چند لحظه سکوت کرد ...
🏼🦱لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ... خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ...
می دونم تو دختری نیستی که به گنگ ها نزدیک بشی ... از کمکت واقعاً متشکرم ... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی ... و مطمئنم می دونی کجا پیدام کنی
دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم
هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ...
آقای ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود ... یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ...
آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره ... علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود ...
زمانی که هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ...
با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... برای یک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال های عمرم ...
لیست رو از دست اوبران گرفتم ...
- فکر می کنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ...
حرف هاش رو می شنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ...
- کجایی توماس... شنیدی چی گفتم ...
- اسم ساندرز توی لیست نیست ...
لیست رو از دستم گرفت ...
- یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده ...
ناحودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ...
بعید می دونم ... وقتی یه دانش آموز خبر داشته ... قطعاً اونها هم می دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ...
شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ...
شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال دیگه بود... سؤالی که می تونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعاً دنیل ساندرز، سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت 13
یه خونه قدیمی ...
دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...
مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ...
🦳پدرش برای بانک کار می کرد ... و مادرش خیاط لباس های مجلسی و پرام ... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به یه کالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه ... چیزی که کریس هم، توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ...
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود ... هر چند، مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توی ذهنم موج می زد ... چیزی که هیچ سؤالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم ... چیزی که توی حرف های پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقاً عضو یه گروه گنگ بوده، اشاره ای نکردن ...
🦱لالا ... دختری رو به این اسم می شناسید ...
با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم های مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو، چرخوند سمت 🦳همسرش ... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ...
آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت به همسرش، کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم ...
خیر کارگاه ... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...
با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ... اما چرا... چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن ...
اوبران هنوز می خواست با اونها صحبت کنه ... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد ... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... می تونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید...
نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تأیید اون بود ...
نسبت به همسرش کنترل کم تری روی خودش داشت ... باید از همدیگه جداشون می کردم ... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سؤال ها به شوهرش تکیه کنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم می گذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت14
قبل از اینکه🏻 شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه کردم ...
- کارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقای🏻تادئو ادامه بدید...
بهتر از هر شخص دیگه ای ... اوبران می تونست توی چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ...
با نگاه معناداری چرخید سمت پدر مقتول ...
- خوب آقای تادئو ... گفتید که ...
و من دنبال مادرش ... از پله ها بالا می رفتم ...
توی در ایستاده بود ... و من با دستکش کل اتاق رو می گشتم ...
- آخرین بار کی اتاق پسرتون رو تمییز کردید...
چشم های سرخش دوباره لرزید ...
کریس خودش اتاقش رو تمییز می کنه ...
این بار صداش هم لرزید ...
یعنی می کرد ...
هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور کنه ... باور کردنش سخت بود ... همون طور که باورش برای من ... که یه پسر 16 ساله چنین اتاق مرتب و تمییزی داشته باشه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- خانم تادئو ... من بیشتر از 8 ساله که دارم توی دایره جنایی کار می کنم ... شاید به نظر جوون بیام و 8 سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همکارهام کارم بهتره ...
پسر شما قبلاً عضو یه گنگ بوده ... چیزی که اصلاً بهش اشاره نکردید ... و خودتون هم می دونید چقدر می تونه در پیدا کردن قاتل مهم باشه ...
شما مادرش هستید ... مادری که اون رو بزرگ کرده و براش زحمت کشیده ... چطور می تونید به ما دروغ بگید... نمی خواید قاتل پسرتون رو پیدا کنیم ...
نشست روی تخت کریس ... نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره ... تمام بدنش می لرزید ...
🦳 شوهرم گفت اگه پلیس ها بفهمن کریس عضو گنگ بوده بیخیال پیدا کردن قاتل میشن ... میگن درگیری بین اعضای گنگ یا دو تا گنگ دیگه بوده و همه چیز تمام میشه ... و خیلی راحت پرونده رو مختومه اعلام می کنن ...
من فقط می خوام قاتل پسرم پیدا بشه ... می خوام به سزای کاری که با پسر من کرده برسه ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... حتی اگر دلداری دادن رو بلد بودم ... چه کلمه ای می تونست اون زن رو آرام کنه...
حتی زمانی که می تونستیم قاتل رو پیدا کنیم ... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمی شد
خانم تادئو ... می دونم این کلمات قلب شما رو آروم نمی کنه ... و نمی تونم قول بدم صد در صد پیداش می کنیم ... اما می تونم قول بدم برای پیدا کردن قاتل از هیچ کاری دریغ نمی کنم ... متأسفم که ... این تنها قولی هست که می تونم بهتون بدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#چفیه
وقتی پیکرشراداخل قبرگذاشتم، ازطرف همسرمعززش گفتندمحمودرضا سفارش کرده چفیه ای که ازآقا گرفته بااو دفن شود!
جاخوردم نمی دانستم ازآقاچفیه گرفته، رفتندچفیه راازداخل ماشین آوردند، مانده بودم باپیکرش چه بگویم!
همیشه درارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر می دانستم، چفیه راکه روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام!
دراین چندوقت،یادم هست یکبارچندسال پیش گفت شیعیان دربعضی کشورها بدون وضو تصویر آقارا مس نمی کنند وگفت مااینجا ازشیعیان عقب افتاده ایم.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
قلم هم از زیبـاییت
بہ لڪنتـــــ میاُفتد
شڪستہ مینویــسد تــو را!
#لبیڪ_یا_زینـب
#شهــید_ایوب_رحیم_پور🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📽 #کلیپ_جدید| کودک دست فروش
🔸️حرفهای عجیب کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در متروتئاترشهر تذکرحجاب داد.
✌️ انتشار با شما
#فرازے_از_وصیت_نامہ :
●خدایا
در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم
گریستم، خندیدم
خنداندم و گریاندم
افتادم و بلند شدم
کریم حبیب، به کَرَمت دل بسته ام...
#مکتب_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
حجله دامادی مادر برای فرزند شهیدش 😭
♦️ مادر شهید مدافع امنیت، #شهید_ابوالفضل_شهریاری، شهید حادثه تروریستی راسک، برای فرزند شهیدش حجله دامادی مهیا کرد.
خداوند متعال به خانواده شهید صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید، روح شهید شهریاری و همه شهدا شاد و یادشان گرامی باد.
شهیدان #فاطمیه 1402
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۹ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 20 December 2023
قمری: الأربعاء، 6 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️23 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️24 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر #شهید_مدافع_وطن « #احسان_بابایی»: خواب شهادت پسرم را دیده بودم
✍ #شهید_بابایی، در حملۀ تروریستی در راسکِ سیستان و بلوچستان به همراه ۱۰ نفر دیگر از همرزمانش به شهادت رسید.
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۹ آذر سالروز شهادت شهدای مدافع حرم
🌷 #فرامرز_رضازاده
🌷 #عبدالمهدی_کاظمی
🌷 #اسماعیل_خانزاده
🌷 #عبدالحسین_یوسفیان
🌷 #امیر_لطفی مراق
🌷 #سجاد_عفتی
🌷 #عباسعلی_علیزاده
🌷 #حمیدرضا_اسداللهی
🌷 #اسماعیل_کریمی
🌷 #امیر_سیاوشی شاه
🌷 #محمدرضا_فخیمی
گرامی باد.
نماز سکوی پرواز 10.mp3
3.91M
#نماز 10
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣طوفانی ترین روزها،
می تونن به بهترین و موثرترین روزها تبدیل بشن!
به شرطی که؛
يه ابزار قدرتمند، برای دویدن به آغوش خدا،
در دست داشته باشیم
💠پاسداشت شهدای بخش چابکسر💠
احساس میکنیم که گم شده ایم
#شهدا میشود مارا #تفحص کنید⁉️
گم شده ایم؛ درکجا❗️ #نمیدانیم
بیش از همه در خودمان..
شما را به آن #سربندهایتان تفحصمان کنید.
آخر که چه⁉️
مگر نه این است که از #خاک آمدیم
و به خاک میرویم؟
پس چه بهتر که خاکی برویم
دیگر #تحمل نداریم
★قلبمان پر از حب دنیاست
★چشمانمان که هنوز گریان است
★دستانمان هنوز به سوی #شماست
★پاهایمان هنوز در #راهتان است
★گوشهایمان هنوز نوایتان را میشنود
💥پس تا دیر نشده به داد این #تن برسید....
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
✅شهید حجت کاروان واجاری
🌻تاریخ تولد: ۱۰ آذر ۱۳۴۵
🍃محل تولد: واجارگاه
🥀تاریخ شهادت: ۲۹ آذر ۱۳۶۶
🌷 محل شهادت: زبیدات
👈مزار شهید:گلزار شهدای سیاهکلرود بخش چابکسر
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #شهید_مصطفی_صدرزاده :
⚠️ امتحان خدا جلو رومونه
⬅️ اونی بعدا سرش بالاست و سینه ش جلو، که اینجا نمره منفی نگیره.
▫️حواسمون باشه؛شرمنده آقا نشیم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
میگفت: یکی از بهترین عملیاتها که حضور داشتم، آزادسازی نبل و الزهرا بعد از پنج سال محاصره بود. وقتی وارد نبل شدیم استقبال مردم بی نظیر بود.
انگار قیامت شده است....
بعد از آزادسازی به صادق، پسر ارشدش گفته بود، برو لوازم برگزاری یک هیئت بیش از ۱۰ هزار نفری را از ایران تهیه کن و بیار.
چند وقت بعد، فاطمیه بود و حاج رسول، نبل و الزهرا را فاطمی کرد.
#شهید حاج رسول استوار
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت14 قبل از اینکه🏻 شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت15
🥺با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیر شد
کریس وارد دبیرستان که شد تحت تأثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ...
نیمه شب به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ... مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود...
می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ... یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم ... زندان بانش بودیم... ما خانواده اش بودیم ... 🦳پدر و مادرش ...
بغض سنگینی راه گلوش رو بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ...
رابطه اش با 🦳پدرش چطور بود...
نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ...
نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ...
اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید... شما بچه دارید کارآگاه ...
سرم رو به علامت رد تکان دادم ...
اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ... و می دونستید هیچ🦳 پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ...
نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن... یا ...
توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ...
استیو مرد خوبیه ... واقعاً یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ...
🦳استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصاً بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چیزش ... این یه سال و نیم ... بهترین سال های تمام عمرمون بود
یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت16
اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... از خانواده مقتول خداحافظی کردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ...
حدس بزن چی شده... هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست ... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفنش پر رنگی بزنه
اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده ... یا یه دانش آموز سابق ... اما مثل اینکه ازش هیچ پرونده ای توی مدرسه نیست ... نه پرونده ای ... نه هیچ اثری ...
در ماشین نیمه باز توی دستم خشک شد ...
خانم تادئو گفت پسرش توی گنگ با اون دختر آشنا شده ... پس احتمالاً گنگ دبیرستانی نبوده ... گنگی بوده که فقط با دبیرستان ارتباط داشته ...
و برگشتم سمت خونه مقتول و زنگ رو به صدا در آوردم ... پدرش در رو باز کرد ... بدون لحظه ای مکث ...
شما ...
🦱لالا رو با چشم های خودتون دیده بودید...
به شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نکرده بود تا در مورد حرف زدنش با من ... چیزی به شوهرش بگه ...
می دونم سعی در کتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت با این🦱 دختر برای ما واقعاً مهمه ... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسه پیداش کنیم ... ولی اینطور که میگن دانش آموز اونجا نیست ...
شوک و غم از دست دادن پسرش ... و سؤال های پشت سر هم من ... شرایط دردناکی بود برای اینکه بتونه روی خودش و رفتارش تسلط داشته باشه ... به سختی می تونست آشفتگی درونش رو کنترل کنه ... اما چشم های سرخش فریاد می زد ...
فکر می کنید لالا توی قتل پسرم دست داشته...
چه درد عمیقی توی وجودش بود ... حسی رو که هرگز توی چهره پدرم ندیده بودم ... حسی که برای چند لحظه ... رفتار بی پروای من رو مهار کرد ...
هنوز چیزی مشخص نیست آقای🦳 تادئو ... این وظیفه ماست که تمام اطرافیان مقتول و روابطش رو بررسی کنیم... هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزی نمی دونیم ...
سکوت خاصی فضا رو پر کرد ... و در این بین، همسرش هم به ما ملحق شد ... غرورش مانع می شد تا بتونه با بغضی که توی گلوش داره حرف بزنه ...
من از دور دیده بودمش ... اما مارتا از نزدیک اون رو دیده ...
چند باری کریس رو تعقیب کردم تا ببینم با چه افرادی می چرخه و چه کار می کنن ... محل تجمع شون بیشتر سمت پارکینگ و انباری پشتی دبیرستان بود ... گاهی اوقات هم بیرون از مدرسه ... آخر پارک ... که یه ساختمون قدیمیه... خیلی ساله دست نخورده و کسی اونجا رفت و آمد نداره ...
پارکینگ و انباری مدرسه ... قطعاً واسطه ها و خرده مواد فروش های مدرسه بودن ... پس چرا توی جستجوی مدرسه هیچ خبری ازشون نبود ... نه از گنگ ... نه از لالا ... نه اثری از خراب کاری هاشون ... نه حتی ته مونده یه نخ سیگار ... کجا رفته بودن... گنگ خود مدرسه و اون گنگ ...
آقای تادئو داشت دوباره با دروغ چیزی رو مخفی می کرد... یا دبیرستان مرکز یه صحنه سازی بزرگ بود ...
* گنگ های دبیرستانی، گنگ هایی هستند که فقط شامل دانش آموزان همان مدرسه می شوند و به راحتی عضو دیگری نمی پذیرند. این گنگ ها می توانند با سایر باندها و گنگ ها در ارتباط باشند اما عموما به صورت مستقل عمل می کنند و عضو یا زیر مجموعه باندهای قاچاق یا گروه های سازمان یافته محسوب نمی شوند، اگر چه عموماً با خود سلاح سرد دارند و حمل سلاح گرم و سبک نیز بین آنها دیده می شود. بازه سنی اعضا عموما بین 14 تا زیر 18 سال است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت17
خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ...
آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ...
همه جا رو به دقت تمیز کرده بودن ... اما نه اونقدر تمیز که مشخص نشه قبلاً پاتوق شون بوده ... و یه چیز جالب دیگه ... نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبری نیست ... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها یا مواد فروش های رهگذر نیست
با شنیدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ...
مگه میشه اطراف دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا کرد ... پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن
نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن...
چطور همه جا اینقدر تمیزه ... از مدرسه و خیابون های اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ... حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای ... جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ...
- به نظرت از کجا باید شروع کنیم
صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ...
- فعلاً سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سؤال هامون پیش اونه ... می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ...
بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ...
اگر واحد مواد مخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ...
جمله ام تموم نشده ... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ...
می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی ... ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ...
با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ...
باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد...
«شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود"»
حیف ... اگه واقعاً جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ... خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ...
فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ... گوشه تخته یه علامت سؤال کشید ... با یه مربع دورش ...
- اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی... به خودتون تخته و ماژیک ندادن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت18
اوبران دیگه به زحمت می تونست جلوی خنده اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و کوین به هم می رسیدیم تکرار می شد ...
از حدود دو سال و نیم پیش که مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توی رده های بالاتر ... درخواست شدید برای پاکسازی گروه های خلاف و موادفروش منطقه رو داشت ... یه تغییر عجیب شکل گرفت که با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا کنیم ...
درگیری بین گنگ ها و حذف نیروهای همدیگه برای افزایش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه چیز طبیعی بوده ... اما نکته قابل توجه اینجاست ...
ظرف یه مدت کوتاه ... الگوی رفتار گروه های مواد فروش اون منطقه عوض شد ...
خرده فروش ها رو شناسایی کردیم ... همه خطوط به یه نقطه ختم میشن ... و اون نقطه هیچ خبری ازش نیست ... این علامت سؤال ... مال اون چهره ناشناخته است ...
واقعاً جالب بود ... یعنی حل پرونده قتل کریس تادئو می تونست حلقه گمشده رو پیدا کنه ...
- ممکنه همه اینها کار پرویاس، مدیر دبیرستان باشه ...
ما هم بهش مشکوک شده بودیم واسه همین بررسیش کردیم ... چیز خاصی نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطی بین شون پیدا کنیم ... علی الخصوص که رابط های پر قدرتی داره ... بدون مدرک خیلی محکم نمیشه جرمی رو بهش چسبوند ...
همیشه از پرونده هایی که با دایره مواد یکی می شد بدم می اومد ... اگه پیچیده می شد ممکن بود پای خیلی چیزها و افراد وسط کشیده بشه ... و در نهایت با یه تظاهر به تسویه گروهی ... یکی رو به عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضای اصلی حمایت کنن ... در آخر، ممکنه اونی که به جرم قتل زندان میره ... اونی نباشه که ماشه رو کشیده یا دستور کشیدن ماشه رو صادر کرده ...
پخش کننده دبیرستان کیه...
نمی دونیم ... هر کی هست خیلی حرفه ای تمام خطوط پشت سرش رو پاک می کنه ... هنوز هیچ اثری از خودش نشون نداده ... چرا پرسید... به چیز مشکوک یا سر نخی برخوردی...
کم کم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر می شد ... حس می کردم دارم به نقاط خلاء نزدیک میشم ... نقاطی که نمی گذاشت سؤالات ذهنم رو ساماندهی کنم ... تا تصویر ابتدایی از شرایط به دست بیارم ... اما هنوز خیلی چیزها واضح نبود
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همرزم شهید براهویی خطاب به شهید :
زنده برگردی ان شاء الله
#راسک