این که گناه نیست 76.mp3
4.75M
#این_که_گناه_نیست 76 آخر
⛔️با خدا لجبازی نکن!
حرام؛
فقط لیست میکروبهایِ روح خودته!
نه مجموعه ای از عُقده های خدا!
اگه به میکروبی مبتلا شدی؛
دور بزن و برگرد!
خدا عاشـ❤️ـقانه منتظرته
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 68
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
-بعدش؟
-میام خونهت و بهت میگم.
دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را میبندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعیام حرف میزنم.
- عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن.
***
اول هاجر وارد میشود و بعد از سلامی نصفهنیمه، میگوید: یه نفر دیگهم هست.
قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم میافتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکیشان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر میتوانست زودتر انجامش میداد.
مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون میآید. نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین میدوزد. ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنم و دنبال چیزی میگردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم میرسد و با آن موهام را میپوشانم. مسعود برایم یکجورهایی ادامه عباس است و میدانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمیکرد. کمی از خودم خجالت میکشم؛ اما صدایم را با سرفهای ساختگی صاف میکنم و میگویم: سلام. بفرمایید بشینید.
با دست به مبلهای توی سالن اشاره میکنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچکدام نمینشینند. هردو کنار مبلها میایستند و مسعود میگوید: داری اعصابمونو خورد میکنی.
تصمیم گرفتهام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه میشوم و با آرامشِ یک زن خانهدار و هنرمند، چای درست میکنم. میگویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو میکشید؟
مسعود نفس عمیق و کلافهای میکشد. به این حالش و به این که توانستهام تحت فشار بگذارمش ریز میخندم. با آن صدای زمخت و توبیخگرش غر میزند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که میتونی ماها رو معطل خودت کنی.
چایساز را از آب پر میکنم و معترضانه و حق به جانب میگویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. میخوام بهتون کمک کنم.
زیرچشمی نگاهشان میکنم. هاجر روی دسته یکی از مبلها نشسته است، دست به سینه و سربهزیر و با اخمهای درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمیرسد؛ و این میتواند نشانه خوبی باشد. مسعود میگوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 69
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
-خیلی دربارهش فکر کردم. راستش احساس میکنم اگه بعد اونهمه بلایی که اسرائیلیها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی میتونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره.
مسعود زیر لب غرغر میکند، شاید دارد به خودش فحش میدهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشتهاند. میگوید: خالهبازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمیتونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی.
در فر را باز میکنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه میپیچد. پختن اینها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزهاند. با دستگیره، سینی فر را بیرون میآورم و میگویم: شما از کجا میدونین من کاری نمیتونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو میبره هوا.
مسعود خشمگین میخندد.
-برای همینه که میگم نه، چون فکر کردی توی نیموجبی میتونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینیپزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد.
سینی فر را روی کابینتها میگذارم و صبر میکنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره میشوم و آخرین ضربه را میزنم.
-ولی من فکر میکنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمیکرد.
ضربهام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جریتر میشود.
-اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدیتر از من باهات مخالفت میکرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور میتونست جلوت رو میگرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 08 September 2024
قمری: الأحد، 4 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️13 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️30 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@tashahadat313
. . .
💠 « صدقه جاریه »
پيامبر صلياللهعليهوآله:
إذا ماتَ الإنسانُ انقَطَعَ عَمَلُهُ إلّا مِن ثَلاثٍ إلّا مِن صَدَقَةٍ جاريَةٍ أو عِلمٍ يُنتَفَعُ بِهِ أو وَلَدٍ صالِحٍ يَدعُو لَهُ .
🍃 با مرگ انسان، رشته عملش قطع ميشود،
مگر از سه چيز :
صدقه جاری (وماندگار)،
دانشی كه مردم از آن بهرهمند شوند،
و فرزند نيكوكاری كه برايش دعا كند.
📚 منیة المرید، ج۱، ص۱۰۳
#حدیث
@tashahadat313
🍃🌺
🌺🍃
تازه دیپلمشو گرفته بود و دنبال کار میگشت که هزینه ای به خانواده تحمیل نکنه، به هر دری زد تا بلاخره یه کار خوب براش جور شد. 😍 خیلی راضی بود و با شوق و ذوق کارشو شروع کرد.
بعد از چند روز دیدم دیگه نمیره سر کار، گفتم مرتضی جان، کارتو نپسندیدی؟ چرا دیگه نمیری؟
لبخندحاکی از رضایت چاشنی نگاه نافذش کرد و گفت: چرا اتفاقا خیلی هم عالی بود، اما صلاح بود که دیگه نرم!
بیشتر کنجکاو شدم که بدونم دلیلش چیه؟
کلی پرس و جو کردم تا اینکه گفت رفیقش بیکار بوده و هماهنگ کرده که اون بره... آخه اون زن و بچه داشته و سخته که یه مرد شرمنده ی زن و بچه اش باشه... خاطره ای از زبان خواهر شهید.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید #مرتضی_مسیب_زاده
@tashahadat313
سلام
ان شاءالله حال همگی خوب باشه
مجموعه #این_که_گناه_نیست در ۷۶ قسمت تقدیم حضورتون شد
ان شاءالله مجموعه جدیدی رو به نام #روانشناسی_قلب رو شروع میکنیم 🌸
همراه ما باشید🌹
روانشناسی قلب 01.mp3
6.16M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 1
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️خروجی های قلب تو...
نشون ميده؛
چقدر دلت سالمه!
راستی؛
💓 قلبت کجا گیره...؟
همونجا، قیمت قلبت محک می خوره.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗻صعود بانوی محجبه کوهنورد گرگانی خانم عباسی برفراز قله آرارات کشور ترکیه واهتزاز پرچم یاحسین وباشعار(حجاب هویت من است) درحدتوان منتشرکنید.... اگر چادر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها براتون ارزش داره نشر بدین اونم حداکثری.... 👌👌👌👌
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 70
من اما جواب دیگری در آستین دارم.
-برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار میکرد و پشتم میایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟
بیسکوییتها را از سینی فر جدا میکنم و به مسعودِ ساکت نگاه میکنم تا اثر سخنرانی حماسیام را روی چهرهاش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی میترکم که بفهمم چی توی سرش میگذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن میشود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند میکند و فقط یک کلمه میگوید: نه!
وا میروم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب میزنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون میدوم و خودم را به مسعود میرسانم. مقابلش میایستم و میگویم: من میدونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط میخوام به اندازه خودم کمک کنم. قول میدم به دردتون بخورم. قول میدم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش میکنم. شما رو به عباس قسم میدم!
جمله آخر را نمیدانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیهای به من خیره میشود و بعد نگاهش را میدزدد. هاجر دارد لبش را میگزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود میشنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا میآورد و انگشت اشارهاش را به سمتم در هوا تکان میدهد.
-اگه کوچکترین تمرد و بینظمیای توی کارت باشه، کنار میذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمانبازی و بلندپروازیهای بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمیدونم دقیقا به درد چه چیزهایی میخوری و چطور میتونی کمکم کنی؟
لبخندی فاتحانه میزنم و میگویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعهالمصطفی درس میخونه...
-جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانیها.
این را مسعود با بیحوصلگی میگوید و روی مبل رها میشود. هاجر و من با دهان باز نگاهش میکنیم. مسعود میگوید: فکر کردی ما الکی حقوق میگیریم؟
-از کی فهمیدید؟
- تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸