ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 66
من الان خود هیچکسم. حتی همان هم نیستم...
کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم میدواند و قورتش میدهم. سرم را بالا میگیرم که اشکهایم نریزند و میگویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین.
منتظر میشوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقهام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچکدام از این کارها را نمیکند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم میکند و میگوید: خیلی خب. خداحافظ.
برمیخیزد، روی پاشنه پا میچرخد و از خانه خارج میشود، انقدر آرام که انگارنهانگار دعوا کردهایم. حتی در را به هم نمیکوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار میشود. چشمم به میز میافتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است.
***
-یعنی تموم؟
هاجر خندید.
-نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم.
بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
-ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمیشه زیر قولمون بزنیم.
***
بهار اینجا فقط کمی از زمستانهای لبنان گرمتر است. برفها دارند آب میشوند و روز کمی طولانیتر شده است. یک صبح یکشنبهی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کردهام به رفتن به کلیسا.
اول میخواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانیها قبلا یک بار من را نجات دادهاند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاوردهاند. بهتر است خوشبین باشم.
کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه میآید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا میشوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمیدارم و روسریام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه میکشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکتها میگذارم.
پدرخواندهام وقتی به کلیسا میرفتیم میگفت: وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیسها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن.
سی نفری روی نیمکتها نشستهاند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکتها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.
روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچکدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیکترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه.
شالگردنم را طوری میکشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم: بهش فکر کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 67
هاجر ساکت است. من ادامه میدهم: بهتون اعتماد میکنم و هارد رو میدم، ولی علاوهبر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم میخوام.
هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه میکند که انگار واقعا دارد به او گوش میدهد، نه به من. سکوتش را که میبینم، آرام میگویم: باید بذارید خودمم کمکتون کنم.
زیرچشمی به هاجر نگاه میکنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه میکند؛ اما میدانم ذهنش مشغول حلاجی حرفهای من است. منتظر میمانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را میفهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب میچرخد. ذهنم سمت دانیال میرود. در دل به خدا میگویم: مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمیدونم اینجایی یا نه و نمیدونم میشنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و میشنوی، لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم میخواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربونتر برخورد کن.
احساس میکنم فرشتهها از این دعایم خندهشان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا میگویم: میدونم آدم بینهایت مزخرفی بود و میدونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمیکردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلیهای دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمیکنم. خودت حتما میدونی باهاش چکار کنی.
بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را میبندم و به پدرخوانده و مادرخواندهام فکر میکنم. دلم میخواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچکس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آنها مُردهاند.
-خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت.
هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه میکنم: چی شد پس؟
بالاخره ماسک هاجر کمی تکان میخورد؛ چون یک نفس عمیق میکشد و صدایش را به سختی میشنوم.
- تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی.
- میخوام برگردم توی بازی.
-دست من و تو نیست. فکر کردی بچهبازیه؟
-همین که گفتم. میخوام کمک کنم.
-قرار این نبود. پول و امنیت میخواستی که بهت میدیم.
-همکاری کردنم از اون دوتا مهمتره.
هاجر یک نفس بلند و عمیق میکشد و بازهم ماسکش تکان میخورد.
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
به روایت #همسر شهید #رضا_رستمی مقدم:
🔶️حاج "رضا" کسی بود که نماز شبش را ترک نمی کرد من با اینکه 28 سال با وی زندگی کردم ندیدم که رضا یک بار #نماز_جمعه اش را ترک بکند و شب های پنجشنبه تا صبح بیدار بود و سر سجاده می نشست و به دعا و ذکر خدا مشغول بود. همیشه #غسل_جمعه را به جا می آورد...
حضور مستمر در #مسجد داشت و موذن مسجد بود، او یک #ولایتمدار با تمام معنا بود.
🔶️همسر من برای حضرت #امام_خمینی و
#امام_خامنه_ای سینه چاک بود.
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۷ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 07 September 2024
قمری: السبت، 3 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️6 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️14 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
💎 چگونه بزرگی کنیم و عزت داشته باشیم؟
🔻امام حسن علیه السلام:
لا يَنبغي لِمَن عَرَفَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَعاظَمَ، فإنّ رِفعَةَ الذينَ يَعلَمونَ عَظَمَةَ اللّه أن يَتَواضَعُوا و (عِزَّ) الذينَ يَعرِفُونَ ما جَلالُ اللّه أن يَتَذَلَّلُوا (لَهُ)
❇️ سـزاوار نـيـست كـسى كـه بـزرگى خـدا را مىشناسد، خودبزرگبين باشد؛
زيرا بلندمرتبگى كسانى كه عظمت خدا را مىدانند، در اين است كه افتادگى كنند و
عزّت كسانى كه جلال و شكوه خدا را مىشناسند، در اين است كه اظهار ذلّت كنند.
📚 بحارالانوار : ۷۸ / ۱۰۴ / ۳
•┈┈••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بعد از شھادت علی خوابشرو دیدم⇩
بهم گفت:
« اگه می دونستم این دنیا بہخاطر
صلوات این همه ثواب و پاداش میدن🎁،
حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم!
می موندم توۍدنیا و صلواټ
می فرستادم.. ❣
#شهیدعلیموحددوست...🌷🕊
شادی روحش صلوات🌸
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
. سلام ✋ خوبین ☘ چخبرا اوضاع زندگی و دلتون چطوره؟؟ در چه حالید؟؟؟ تو ناشناس بگید 👇 http://har
ان شاءالله همیشه عالی باشید
این که گناه نیست 76.mp3
4.75M
#این_که_گناه_نیست 76 آخر
⛔️با خدا لجبازی نکن!
حرام؛
فقط لیست میکروبهایِ روح خودته!
نه مجموعه ای از عُقده های خدا!
اگه به میکروبی مبتلا شدی؛
دور بزن و برگرد!
خدا عاشـ❤️ـقانه منتظرته
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 68
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
-بعدش؟
-میام خونهت و بهت میگم.
دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را میبندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعیام حرف میزنم.
- عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن.
***
اول هاجر وارد میشود و بعد از سلامی نصفهنیمه، میگوید: یه نفر دیگهم هست.
قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم میافتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکیشان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر میتوانست زودتر انجامش میداد.
مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون میآید. نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین میدوزد. ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنم و دنبال چیزی میگردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم میرسد و با آن موهام را میپوشانم. مسعود برایم یکجورهایی ادامه عباس است و میدانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمیکرد. کمی از خودم خجالت میکشم؛ اما صدایم را با سرفهای ساختگی صاف میکنم و میگویم: سلام. بفرمایید بشینید.
با دست به مبلهای توی سالن اشاره میکنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچکدام نمینشینند. هردو کنار مبلها میایستند و مسعود میگوید: داری اعصابمونو خورد میکنی.
تصمیم گرفتهام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه میشوم و با آرامشِ یک زن خانهدار و هنرمند، چای درست میکنم. میگویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو میکشید؟
مسعود نفس عمیق و کلافهای میکشد. به این حالش و به این که توانستهام تحت فشار بگذارمش ریز میخندم. با آن صدای زمخت و توبیخگرش غر میزند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که میتونی ماها رو معطل خودت کنی.
چایساز را از آب پر میکنم و معترضانه و حق به جانب میگویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. میخوام بهتون کمک کنم.
زیرچشمی نگاهشان میکنم. هاجر روی دسته یکی از مبلها نشسته است، دست به سینه و سربهزیر و با اخمهای درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمیرسد؛ و این میتواند نشانه خوبی باشد. مسعود میگوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 69
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
-خیلی دربارهش فکر کردم. راستش احساس میکنم اگه بعد اونهمه بلایی که اسرائیلیها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی میتونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره.
مسعود زیر لب غرغر میکند، شاید دارد به خودش فحش میدهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشتهاند. میگوید: خالهبازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمیتونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی.
در فر را باز میکنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه میپیچد. پختن اینها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزهاند. با دستگیره، سینی فر را بیرون میآورم و میگویم: شما از کجا میدونین من کاری نمیتونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو میبره هوا.
مسعود خشمگین میخندد.
-برای همینه که میگم نه، چون فکر کردی توی نیموجبی میتونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینیپزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد.
سینی فر را روی کابینتها میگذارم و صبر میکنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره میشوم و آخرین ضربه را میزنم.
-ولی من فکر میکنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمیکرد.
ضربهام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جریتر میشود.
-اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدیتر از من باهات مخالفت میکرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور میتونست جلوت رو میگرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 08 September 2024
قمری: الأحد، 4 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️5 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️13 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️30 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
@tashahadat313
. . .
💠 « صدقه جاریه »
پيامبر صلياللهعليهوآله:
إذا ماتَ الإنسانُ انقَطَعَ عَمَلُهُ إلّا مِن ثَلاثٍ إلّا مِن صَدَقَةٍ جاريَةٍ أو عِلمٍ يُنتَفَعُ بِهِ أو وَلَدٍ صالِحٍ يَدعُو لَهُ .
🍃 با مرگ انسان، رشته عملش قطع ميشود،
مگر از سه چيز :
صدقه جاری (وماندگار)،
دانشی كه مردم از آن بهرهمند شوند،
و فرزند نيكوكاری كه برايش دعا كند.
📚 منیة المرید، ج۱، ص۱۰۳
#حدیث
@tashahadat313
🍃🌺
🌺🍃
تازه دیپلمشو گرفته بود و دنبال کار میگشت که هزینه ای به خانواده تحمیل نکنه، به هر دری زد تا بلاخره یه کار خوب براش جور شد. 😍 خیلی راضی بود و با شوق و ذوق کارشو شروع کرد.
بعد از چند روز دیدم دیگه نمیره سر کار، گفتم مرتضی جان، کارتو نپسندیدی؟ چرا دیگه نمیری؟
لبخندحاکی از رضایت چاشنی نگاه نافذش کرد و گفت: چرا اتفاقا خیلی هم عالی بود، اما صلاح بود که دیگه نرم!
بیشتر کنجکاو شدم که بدونم دلیلش چیه؟
کلی پرس و جو کردم تا اینکه گفت رفیقش بیکار بوده و هماهنگ کرده که اون بره... آخه اون زن و بچه داشته و سخته که یه مرد شرمنده ی زن و بچه اش باشه... خاطره ای از زبان خواهر شهید.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید #مرتضی_مسیب_زاده
@tashahadat313
سلام
ان شاءالله حال همگی خوب باشه
مجموعه #این_که_گناه_نیست در ۷۶ قسمت تقدیم حضورتون شد
ان شاءالله مجموعه جدیدی رو به نام #روانشناسی_قلب رو شروع میکنیم 🌸
همراه ما باشید🌹
روانشناسی قلب 01.mp3
6.16M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 1
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️خروجی های قلب تو...
نشون ميده؛
چقدر دلت سالمه!
راستی؛
💓 قلبت کجا گیره...؟
همونجا، قیمت قلبت محک می خوره.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗻صعود بانوی محجبه کوهنورد گرگانی خانم عباسی برفراز قله آرارات کشور ترکیه واهتزاز پرچم یاحسین وباشعار(حجاب هویت من است) درحدتوان منتشرکنید.... اگر چادر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها براتون ارزش داره نشر بدین اونم حداکثری.... 👌👌👌👌
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 70
من اما جواب دیگری در آستین دارم.
-برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار میکرد و پشتم میایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟
بیسکوییتها را از سینی فر جدا میکنم و به مسعودِ ساکت نگاه میکنم تا اثر سخنرانی حماسیام را روی چهرهاش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی میترکم که بفهمم چی توی سرش میگذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن میشود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند میکند و فقط یک کلمه میگوید: نه!
وا میروم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب میزنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون میدوم و خودم را به مسعود میرسانم. مقابلش میایستم و میگویم: من میدونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط میخوام به اندازه خودم کمک کنم. قول میدم به دردتون بخورم. قول میدم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش میکنم. شما رو به عباس قسم میدم!
جمله آخر را نمیدانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیهای به من خیره میشود و بعد نگاهش را میدزدد. هاجر دارد لبش را میگزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود میشنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا میآورد و انگشت اشارهاش را به سمتم در هوا تکان میدهد.
-اگه کوچکترین تمرد و بینظمیای توی کارت باشه، کنار میذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمانبازی و بلندپروازیهای بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمیدونم دقیقا به درد چه چیزهایی میخوری و چطور میتونی کمکم کنی؟
لبخندی فاتحانه میزنم و میگویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعهالمصطفی درس میخونه...
-جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانیها.
این را مسعود با بیحوصلگی میگوید و روی مبل رها میشود. هاجر و من با دهان باز نگاهش میکنیم. مسعود میگوید: فکر کردی ما الکی حقوق میگیریم؟
-از کی فهمیدید؟
- تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 71
دهانم را باز و بسته میکنم ولی نمیدانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط میتوانم بگویم: اوه...
-تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایهت بکشدت. ما میدونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو میتونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچکس نمیمرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناکتر از این خنثی میشه و هیچکس نمیفهمه؟
-آهان...
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: حالا... با آرسن... چکار میکنید؟
-اون دیگه به خودمون مربوطه.
محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع میکنم توی دهانم و سرم را میاندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییتها داخل ظرف سرگرم میکنم. هاجر بالاخره لب باز میکند: خب... نمیخوای هارد رو بهمون بدی؟
***
مسعود حدود دو ساعت است که چانهاش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپتاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه دادهام و نوک پایم را تندتند به زمین میکوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده میشود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است.
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 72
مسعود بالاخره دستش را از زیر چانهاش برمیدارد و میگوید: اگه همه عملیاتهایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات میسوزن.
-چطور؟
این را من میپرسم و هاجر جواب میدهد: میفهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیاتهایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا میدونن محدوده.
سرم را تکان میدهم و ابروهایم را بالا میاندازم.
-آهان.
و در ذهنم ادامه میدهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم.
هاجر به مسعود میگوید: چکار کنیم؟ نمیتونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن.
مسعود دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: این مسئله رو ولش کنین. میتونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه.
با یادآوری کاری که میخواستم بکنم، در خودم مچاله میشوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه میکردم. خیلی بزرگواری در حقم کردهاند که هنوز زندهام و به رویم نمیآورند که من یک تروریست بالقوه بودم.
مسعود یک کاغذ از جیبش درمیآورد، روی میز میگذارد و ادامه میدهد: چیزی که الان من میخوام این نیست. الان ازتون میخوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئیترین اطلاعات برام مهمه.
کاغذ را برمیدارم و نگاهی به آن میاندازم. فهرستی از اسم است؛ اسمهای عبری و سمتشان. میگویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده.
-میدونم ولی کوچکترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه.
از جا برمیخیزد. پالتوش را از روی صندلی برمیدارد و میگوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده.
هاجر فقط سرش را تکان میدهد؛ ولی من که نه سلمان را میشناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچهها میپرسم: کجا میخواید برید؟
مسعود پالتوش را میپوشد، کلاه و شالش را دور سرش میپیچد و دستش را در جیب پالتو فرو میبرد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخگرش به صورتم خیره میشود و میگوید: یه جایی بیرون از گرینلند.
مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در میرود، راه میافتم.
-خب بعد باید چکار کنیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 09 September 2024
قمری: الإثنين، 5 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
#حدیـث💌
امام زمان(؏ـج)میفرمایند:
از فضائل تربت امام حسین علیه السّلام
آن است که اگر تسبیح در دست گرفته شود
ثواب ذکر را دارد، گرچه دعایی هم خوانده نشود.
- بحار الانوار؛ جلد ۵۳، صفحه ۱۶۵📚
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤وداع برادرانه❤داداشش میخواد بره سوریه گریه میکنه ببینید برادرش چی بهش میگه😔😔
#شهید #علی_اصغر_الیاسی
#سالروز_شهادت🕊 ۱۸ شهریور سال ۹۷
@tashahadat313